نزدیکای صبح حالم خیلی خوب بود؛ تنخسته و به غایت آروم. موزیک شبانهم رو گوش کرده بودم، از حرف و نگرانی و تردید و غصه خالی بودم، و دقیقن میدونستم که در اون لحظه ملکوتی از عالم و آدم چی میخوام. زنگ زدم به مامان که به یکی گفته باشم حالم خیلی خوبه و تنها و در غربت ذوقمرگ نشم. ناراحتیها و چسنالههام رو همیشه میارم اینجا و میریزم به قرقره. طاقت تنها حمل کردن خوشی رو ندارم ولی هیچرقمه. روی دو پامین که باشم، وانت و بلندگوی سبزیفروشی لازمم میشه. که محلهبهمحله، کوچهبهکوچه، دربهدر دوره بیفتم و اعلان عمومی کنم بهکام بودنم رو. القصه. برای مامان از «عیش مدام» و حسهام گفتم. خندید و گفت اسفند دود کن برای حالت مادر (بشکنه دستم که نکردم). حال مادر هم خوب بود. هر دو در صلح و آشتی با طبیعت بودیم. مثل دو تا زن (نه صرفن مادر و دختر) حرف دل زدیم. براش از منویاتم گفتم؛ بی سانسور، بی ملایمسازی. خوشحال بودم که از نقش همیشهنگرانِ مادری فاصله گرفته بود و براش عجیب نبودم. حتی انتقادش هم کلافه و ناراحتم نکرد. دیشب یاد گرفتم چطوری برای بچه نداشتهام -که برای اولین بار دلم میخواد دختر تصورش کنم- مادری کنم.
فعلهای این متن البته همه ماضی بعیدن. بله؛ فعلی که در گذشته انجام شده و تمام شده (رفته پی کارش). حال خوش ساعت ۹:۰۵ شب به وقت محلی تمام شد و رفت ولی رضایت هست هنوز. یه دز خوبی از «قرار» زیر پوستم تزریق شده انگار که ظاهرن قراره باهاش پاییز و زمستونو سر کنم.
حالا با این اوصاف چی شد که جدایی رو انتخاب کردین؟!
ReplyDelete