روزهای زیادی در شهر مصیبت مطلقن هیچ کاری نداشتم جز نشستن روی کاناپه سرمهای و زل زدن به دیوار نخودیرنگ روبرو. غذای تازه هر شب روی گاز بود و من منتظر اتوبوس ساعت ۱۲ مینشستم تا همسر سابق را به خانه بیاورد. تصورش میکردم که در تمام مسیر دانشگاه به خانه، سرش را به شیشه اتوبوس همیشه سرد تکیه داده و به برگشتن فکر میکند. بعد هم یک ایستگاه مانده به خانه، طناب مخصوص پیادهشوندهها را میکشد تا همراه چشمبادامیهای درونگرای مجتمعمان از اتوبوس پیاده شود، سنگین و خسته به طرف خانه بیاید و راس ساعت ۱۲:۰۵ کلید به در بیندازد. این تصویر بدون کوچکترین تغییری در تمام روزهای هفته تکرار میشد. زمان مفهوم نداشت. زمان فضا بود. فضایی سنگین و ملالتآور که من را، کاناپه سرمهایمان را و دیوارهای نخودی خانه را در برگرفته بود.
از دو سالی که به شهادت تقویم آنجا گذراندم جز یک مشت خاطره محو و دور که متعلق به دوران دیگریست چیز زیادی یادم نمیآید. تقدمها و تاخرها قاطی شدهاند. خوبهای زیاد و بدهای انگشتشمارش، خوشیها و ناخوشیها در هم و معوجاند. پنکیک و گریپفروت و سریال هر روز عصرمان لای چمدانهای بیستوسهکیلویی برگشتنش مانده و برای در آوردنش باید یک عالم چیز دیگر را هم بیرون کشید. عکسها را هم که دزد برد و دیگر نمیشود به تاریخ، واقعه یا روزی رجوع کرد و جزئیاتش را به خاطر آورد. هر بار که داغ دزدی خانهام تازه میشود، دلم را خوش میکنم که پول فروش وسایلم، یادگارهایم، و عکسها و پروژههایی که به فنا رفت خرج غذای چند روز خانوادهای شده است که سرپرستش شغلش را از دست داده بوده. تصور اینکه حلقه ازدواجم، گردنبندی که شکل اسمم بود و دوربین امانت برادرم، لای ملافههای چرک هتلی ارزان، به پا و لای پای فاحشهای مست ریخته یا خرج الکل و مخدر و اسلحه شده باشد غمگینم میکند.
در این خانه از همسر سابق یک تیشرت نارنجی اکسلارج با طرح کله گاوِ شاخدار دانشگاه مانده که راحتترین لباس خانهام است؛ و یک قاب چوبی مستطیل شکل قهوهای که در آن پسربچهای با موهای بلندِ لخت و شلوار پیشسینهدار زرشکی جلوی ردیف بنفشهها ایستاده، برگ بنفشهای را در دستهای سفید کوچکش مچاله میکند و به دوربین میخندد...
از دل این بیزمانی ولی پروانهای بیرون آمد که من بودم. روزهایی که در زمانی که نمیگذشت آویزان بودم، تصمیم گرفتم خطر کنم. که در این مسیر کوتاه از گهواره به گور، در لحظه زندگی کنم. در لحظه خوشحال باشم. در لحظه خوشحال باشد. شراب شبمان بیارزد به بامداد خمارش. این بود که جنگیدم. از دست دادم. درد کشیدم. زخمهایم را در تنهایی لیسیدم و دوباره شروع کردم. خیلی وقتها دلم میخواهد بنویسم از آن سال بلوا ولی دستم نمیرود به از درد نوشتن. رد زخمم مانده ولی درد رفته. میترسم با دستکاری کردنش برگردد.
از دو سالی که به شهادت تقویم آنجا گذراندم جز یک مشت خاطره محو و دور که متعلق به دوران دیگریست چیز زیادی یادم نمیآید. تقدمها و تاخرها قاطی شدهاند. خوبهای زیاد و بدهای انگشتشمارش، خوشیها و ناخوشیها در هم و معوجاند. پنکیک و گریپفروت و سریال هر روز عصرمان لای چمدانهای بیستوسهکیلویی برگشتنش مانده و برای در آوردنش باید یک عالم چیز دیگر را هم بیرون کشید. عکسها را هم که دزد برد و دیگر نمیشود به تاریخ، واقعه یا روزی رجوع کرد و جزئیاتش را به خاطر آورد. هر بار که داغ دزدی خانهام تازه میشود، دلم را خوش میکنم که پول فروش وسایلم، یادگارهایم، و عکسها و پروژههایی که به فنا رفت خرج غذای چند روز خانوادهای شده است که سرپرستش شغلش را از دست داده بوده. تصور اینکه حلقه ازدواجم، گردنبندی که شکل اسمم بود و دوربین امانت برادرم، لای ملافههای چرک هتلی ارزان، به پا و لای پای فاحشهای مست ریخته یا خرج الکل و مخدر و اسلحه شده باشد غمگینم میکند.
در این خانه از همسر سابق یک تیشرت نارنجی اکسلارج با طرح کله گاوِ شاخدار دانشگاه مانده که راحتترین لباس خانهام است؛ و یک قاب چوبی مستطیل شکل قهوهای که در آن پسربچهای با موهای بلندِ لخت و شلوار پیشسینهدار زرشکی جلوی ردیف بنفشهها ایستاده، برگ بنفشهای را در دستهای سفید کوچکش مچاله میکند و به دوربین میخندد...
از دل این بیزمانی ولی پروانهای بیرون آمد که من بودم. روزهایی که در زمانی که نمیگذشت آویزان بودم، تصمیم گرفتم خطر کنم. که در این مسیر کوتاه از گهواره به گور، در لحظه زندگی کنم. در لحظه خوشحال باشم. در لحظه خوشحال باشد. شراب شبمان بیارزد به بامداد خمارش. این بود که جنگیدم. از دست دادم. درد کشیدم. زخمهایم را در تنهایی لیسیدم و دوباره شروع کردم. خیلی وقتها دلم میخواهد بنویسم از آن سال بلوا ولی دستم نمیرود به از درد نوشتن. رد زخمم مانده ولی درد رفته. میترسم با دستکاری کردنش برگردد.
امشب تولد همسرسابق است. نزدیک به ده تولد در کنارش بودم و دوازده سال است که همیشه برایم بوده. در هر ساعت از شبانهروز ایمیلم را، تکست وایبرم را جواب داده. جاهایی که کم آوردهام هل داده، از راه دور سنگ از جلوی پایم برداشته و صرف بودنش، درمان آشفتگیِ دگردیسیام شده است. دو سال است که روز تولدش برایش چند خط ایمیل مینویسم. تولد همه را هم که فراموش کنم این یکی را همیشه یادم هست. سرِ نترسم را، خوشحالی امروزم را، رضایت نسبی از زندگیام را، آرامش این روزهایم را اگر او نبود نمیداشتم.
پینوشت: هیچ شبیه تبریک تولد نشد. این را هم بگذارید پای ناواردیام در تبریک و تسلیت گفتن.
عزیزم بلاگت خیلی قابل لمسه تولدشون مبارک...
ReplyDelete! شاد باشید در کنار هم و دور ازهم