غصه نخور شترمرغ
تو هم یه روز میپری
روزهای شلوغی را میگذرانم. هم درونم شلوغ است، هم برونم و هم خانه. هر شب قبل از خواب، لیست ده کاری که فردا باید انجام شود را روی کاغذهای چسبدار مینویسم؛ نسخه صورتی دهفرمانم را به در یخچال و زرد را روی لپتاپ، کنار صفحه قابل لمس میچسبانم. هدف این روزهایم خطزدن آیتمهای کردنی*هایم است. لیست کارها یک آیتم یازدهمی هم دارد که با چشم غیرمسلح خوانده نمیشود ولی چشم دل میداند که هست: «انتظار». بر اساس قانون بقای دردهای رویاعصابرونده جانکاه، فرمان یازدهم خط نمیخورد بلکه از لیستی به لیست دیگر منتقل میشود و من هر روز لابهلای بانکرفتنها و ورقه صحیحکردنها و گردگیریها همچنان منتظرم.
مدتهاست یادگرفتهام که در این جنگلِ زندگی که نزاع آدمها بر سر غذا و جفت و ادامه حیات ظاهر آبرومندانهتری به خود گرفته، چطور از پس مشکلات شخصیام بر بیایم و خودم را با چنگ و دندان از قعر چاله در بیاورم؛ که چطور تعدادِ درچالهافتادنها را مینیمم کنم یا وقتی میدانم در حال سقوطم، با چه ترفندی افتادنم را تنظیم کنم که نقاط حساسم درد و صدمه کمتری ببینند. مدتهاست که بلدشدم چگونه میشود از تنهایی، دوری، دلتنگی، حسادت زنانه، درد عشق یکطرفه، خشم، مجموع رقمهای اجاره و قبض برق و اینترنت و تلفن ماهانه، و ترسناکی ماندهحساب بانکی سه رقمیام نمرد. کار سادهای نیست ولی شدنی بوده تا امروز. به تنها چیزی که میبازم ولی انتظار است. از ایوب به خاطر صبرش، و از اسلام به خاطر انتظارش بدم میآید. آن قسمتی که بیشتر از هر باور یا التزامی من را از مسلمان بودن ناامید میکند، شاید مسخره باشد، انتظار آمدن مردیست که معتقدند هزار سال است که غیب شده. یک صدای خبیث نیمهخالیلیوانبینی از اعماقم میگوید «هه! بشینین تا بیاد». انتظار چیز ترسناکی است و من به هیچ گروهی که در آن از آدم توقع انتظار داشته باشند نمیگروم.
اینبار ولی انتظار اختیاریام شیرین بود. سر کلاسی که تنها دانشجوی بینالمللیاش هستم بارها بغض کردم که اصطلاحات حقوقی رشتهای که ترم دیگر مدرکش را میگیرم و قرار است با استفاده مدام از همین قوانین، نان و آب و اجاره خانهام را بدهد نمیفهمم؛ از اینکه انگار انگلیسی را به زبان دیگری حرف میزدند؛ از اینکه یکسری کلمهها در دهان ایرانی من درست نمیچرخند. حس فشار و کمبود میکردم که در بحثهای کلاسی، فعلهای دوقسمتی مناسب استفاده نمیکنم. از اینکه خشک و کتابیام کلافه بودم. بامزهگی و فصاحت و حاضرجوابی بماند برای صدسال دوم مهاجرت؛ همینقدر که در نمانم از شیرفهمکردن دکتر که دقیقن کجام درد میکند و درد از نوع تیرکشیدن است یا زُقزُق کردن، آن روز را عید اعلام میکنم. در تمام موقعیتهایی که از بیان خودم و افکارم و دردم، آنطور که دوست دارم، عاجز بودم، خوشحال بودم که آمدن چیزی را منتظرم که وقتی باشد در ماتحتم قند میسابند و کِل میکشند. این بود که به امید وعدهای که به دلم داده بودم، مشکلات را به روش خودم حل کردم. سر کلاس جوری پشت کریستین نشستم که مختصات بدنمان از جایی که استاد مینشست روی هم بیفتد و لالمونیام کمتر به چشمان آبیاش بیاید. اگر مریض بودم، مثل سربازان تیرخورده جنگی، شکمم را با یکدست فشار دادم و با دست دیگر گوگل کردم تا برسم به اسم پزشکی عضو دردناک. خیلی وقتها دفتر نقاشی بردم مطب دکتر و اسکیس درد زدم. چاله چولهها را به طریق خودم چمچاره کردم و منتظر بودم آن روز خوب، آن چیز (آن کس؟) بیاید و رستگار شوم. الان که به باز به انتظار باختم، همه چیز کسالتآور و بیهوده به نظر میرسد. دوباره آدم خمیریام. از کاغذبازیهای اداری قبل از رفتنم، از درس، از کار، از دوندگی روزانه خستهام. پریشب که از دانشگاه برمیگشتم و رئیس روی مخم رفته بود، اینقدر خسته بودم که آرزو میکردم کاش همه رستورانها و مغازهها صف سفارش ماشینی -بِرونتوش*یی- داشتند. دلم میخواست با ماشین میرفتم توی تنها رستوران ایرانی شهر و از پسرک شهرساز که شبها پشت دخل رستوران سفارش غذا میگیرد -و طبیعت یک منظوری از جلوی چشم من قراردادنش دارد- کباب کوبیده میخواستم. هر چند راضی بودم که در شهری زندگی میکنم که آدمها به جای راهرفتن و پازدن، در بزرگراههای چهاربانده میرانند و از معیارهای «سبز» بودن فاصله معنادار داریم. من در بعدازظهر یک روز طولانی پرفشار ـبخوانید سگی- که خسته و مغلوبِ انتظار بودم به تمام باورهای شهرسازیام پشت پا زدم.
میدانم که هر قدر هم که بین فامیل یا آشنا یا حتی در تصور خودم رضازاده باشم، با معیارهای جهانی قوی و مستقل نیستم. خیلی جاها روی پاهای پدرم یا روی دوش مرد از بلا عبور کردم؛ یا امداد از غیب رسید؛ یا به روی خودم نیاوردم و سوتزنان مشکل را دور زدم. همیشه حامی قدری بوده که لای بوتهها استتار کرده و در تنگنا به دادم رسیده. اما راه بیپایان انتظار را همیشه تنها رفتهام. روزهایی مثل امروز که بشارتدهنده معلوم نیست در کدام گوری خفته، احساس خلا میکنم. انتظاری که هر لحظه با من بود و شبها در رختخواب برایش قصههای پایان خوشدار میگفتم به پایان رسید. من از آن دسته آدمهایی هستم که معمولن به قوانین احتمال میبازند. یک روزی در سنین بلوغ که آدم سرکش و چرب و غیرقابل تحمل میشود این را فهمیدم. امروز بعد از سالها دوباره به خودم گفتم «چه حیف! دیگه لازم نیست منتظر باشی» و قزلآلای خوابیده در زعفران و لیمو و نمک را توی پیرکس گذاشتم و هل دادم توی فر.
To Do*
Drive Thru*
Drive Thru*
To mahshari, faghat hamin xx
ReplyDeleteلطف داری واقعن :)
Delete