از روزگاری که میگذارنیم
چهار تا از انگشتهای دستهایم چسب زخم دارند؛ از هر دستی دو انگشت. کندن دور ناخنهایم عادت دیرینهای است که با هر امتحان یا وضعیتی که به اضطراب مزمن منجر شود برمیگردد. خواهرم معتقد است که روزی در اثر همین کندنها تمام میشوم؛ یا در بهترین حالت تنها دو انگشت سبابه و شست ازم میماند که باقی اعضا را ریزریز کندهاند و خودشان ماندهاند. دو انگشت به جا ماندهام را تصور میکنم که همچنان در آتش کندن میسوزند و تا حدی هم پشیمانند که چرا کم نکندن که همیشه بکنن.
وقتی نیست مضطربم. هزار و یک کار کوچک و بزرگ روی سرم ریخته که فرصت کافی برای انجام دادنشان را ندارم. بنیهاش را هم ندارم. از همه مهمتر اینکه فرصت خودم بودن را ندارم. مدام یا لای صفحه کتابهایی هستم که علاقهای به خواندنشان ندارم و یا در اکسل نرخ رشد و درصد حساب میکنم که برای پنجاه سال دیگر برنامهریزی کنم. تازه هنوز کار روی پروژه تزم را شروع نکردهام که عاشقی و بیپولی از یادم بره. آخر هفتهها که پیش همیم خیلی چیزها با وقتی که نیست فرق دارد. حضورش حتی وقتی دارد پروژه دانشجوهایش را تصحیح میکند هم خاصیت ملالزدایی دارد.
خانواده من روش منحصر به فردی برای روبرو شدن با مشکلات پیچیده دارد. در اوج فلاکت و نکبت هم که باشی وضعیتت را چنان از زاویه عجیبی برایت بازسازی میکنند که نه تنها باور میکنی که هیچ چیز در این دنیای ناپایدار ارزش عذاب را ندارد بلکه احساس شکرگزاری ملایمی هم نسبت به وضعیتت پیدا میکنی. در تمام روزها و شبهای سال بلوا که دنیا یک حفره سیاه ترسناک بود صرف بودنشان و آسانگرفتن و درککردنشان به دنیا برم گرداند و نگذاشت سیاهی و تلخی به خوردم برود. رنج در خانواده من بازتعریف میشود؛ اول رنج است، بعد میشود مشکل، و در نهایت دغدغه. خانواده من دارای توانایی حل مشکلات پیچیده و سختیزدایی از فاجعه است. بنابراین بودنشان وقتی که از مشکلاتم کوه میسازم و بعد میمانم که چطور از کوه بالا برم غنیمت بزرگی است.
این ترم بدترین ترم دوران تحصیلم است. جز مگی ولنتاین که او هم اخلاق گند خودش را دارد دو استاد دیگرم را دوست ندارم. آدمهایی که همه چیز را، دنیای بیعاقبتی که گرفتارش هستیم را جدی میگیرند، آدم های خطوط صاف و شکسته معذبم میکنند. با قوسیها و منحنیها آرامترم. استاد جوانم یک نظمدهنده جهانی است. حتی در اینکه تمرینها را چطور و با چه زمانبندیای انجام بدهیم دخالت میکند. سر کلاس مدام موهایش را از روی یک شانه به شانه دیگر میفرستد و دایم نگران بر هم خوردن نظم دنیاست. این ترم با او سخت میگذرد.
شب در حالی که همزمان به چیزهای مختلف فکر میکردم در بزرگراه ده به سمت غرب و در مسیر خانه میراندم. ماشین پشتی نور بالا میآمد و انعکاس نورش در آینده دیدم را دچار مشکل کرده بود. با مسیری که در آن میراندم راحت بودم و دغدغههای روزمره ازم راننده بیاعصابی ساخته بود که به این آسانیها میدان را برای بیملاحظهها خالی نمیکند. به شیوه زبانِ بدن رایج بین رانندهها در ایران دستم را چند بار در هوا چرخاندم -حرکتی شبیه باز کردن لامپ- که یعنی «چه خبره؟» راننده سیگنال را نگرفت. شیشه را دادم پایین و با دست اشاره کردم که «بده پایین اون لامصب رو». لامصب را نداد پایین. راه دادم تا ازم سبقت بگیرد و بعد با اینکه به خروجی خانهام نزدیک میشدم، برای چند ثانیه با حرص و نور بالا پشتش راندم. بعد که خروجی را پیچیدم و در شیب ملایم و تاریک جاده فرعی پشت خانهام تنها شدم از اصغر ترقهای که بودم خجالت کشیدم.
امروز در راهروی منتهی به محل جلسه بودم که مگی ولنتاین جلسه را با ایمیل کنسل کرد. کمی بعد خوشحالی جواب پس ندادن به استاد با خبر بلیط خریدنش تکمیل شد. برای آمدنش یخچال را پر کردم. در فروشگاه محل قارچها را وارسی کردم و یک دسته سیر تازه برداشتم. برای شام فردا ماهی تازه و شراب سفید خریدم. از سر ذوق حتی به دختربچهای که انگشتش را توی دماغش کرده بود لبخند زدم. جوری با اخم نگاهم کرد که انگار این من بودم که انگشت در دماغ کردهام. حالم اینقدر خوب بود که با صندوقدار هم شوخی کردم... خانه که تمیز شد، قد لیلیومها را کوتاه کردم و در گلدان شیری روی کتابخانه گذاشتم. عمدن غنچههای بازنشده را خریدم که بیشتر بمانند و تا آمدنش تازه باشند. موزیک گذاشتم، اسفناجها را با سیر گذاشتم که بپزند. سر حوصله لوبیاها را مورب خرد کردم و با هویج خلال شده به مایه لوبیا پلو اضافه کردم. بعد صدای مغموم ویگن که به هایده میگفت «از من نپرس خونهم کجاست تو این همه ویرونه» داشت بغضیم میکرد که موزیک را عوض کردم. بادمجانهایی که زهرشان با نمک گرفته شده بود را از توی آبکش درآوردم و سرخ کردم. بیسکوییت شکلاتی درست کردم. مایه لوبیا پلو را گذاشتم که فردا قبل از آمدنش لای برنج بپاشم و با هم دم کنم، بورانی اسفناج را در ظرف سفید دردار در طبقه دوم یخچال، کنار کاهوها و لیموها ترشها جا دادم. بادمجانهایی که قرار بود کشک بادمجان شوند را با نظم در ظرف دردار چیدم. بادمجان سرخشده خالی را به کشک بادمجان ترجیح میدهد. یخچال شبیه یخچال مامان شده. یک قسمت سریال دیدم و چند داستان کوتاه خواندم.
هنوز نیامده عالم شکرستان شد.
No comments:
Post a Comment