تابستان سنه هفتاد و پنج-شش بود. مادرم از جاری دوستش که استعداد عجیبی در گرویدن به فرقههای زیرزمینی داشت شنیده بود که عطار خبرهای در خیابان انقلاب مغازه گیاه دارویی دارد. از معجزات شیخ اینکه با گرفتن نبض دست، تمام درد و مرضهای آدم را تشخیص میداد و داروی گیاهی مناسب برای درمان مرض را تجویز میکرد. یکتنه هم دکتر بود هم داروخانه. مادرم وسواس عجیبی نسبت به مقوله سلامتی دارد. از بچهگی مدام در مطب پزشکهای سرشناس و پنجهطلایی میچرخیدیم تا عضوهای کلیدیمان در سلامت کامل باشند. به مادرم بود یکی یک مانیتور وصل میکرد به تکتکمان و کنترل وضعیت و سازوکار اعضای داخلی را شخصن به عهده میگرفت. دکترها آزمایش مینوشتند و شبهای زیادی تا صبح همراه پدرم توی ماشین در کوچه آبشار روبروی پارک ساعی میخوابیدیم تا صبح زود نوبتمان بشود و متصدی بیاعصاب پذیرش آزمایشگاه مرکزی لیوان شاشمان را بدهد دستمان. آزمایش میدادیم و بعد میرفتیم سوپر روبروی آزمایشگاه آبپرتقال و کیک میخوردیم و این مراسم هر شش ماه تکرار میشد. این در حالی بود که دهها آزمایشگاه در نزدیکی خانهمان وجود داشت. منتها مادرم فقط به نتیجهای که روی سربرگهای آزمایشگاه مرکزی روبروی پارک ساعی چاپ میشد اعتماد داشت.
در آن سالها تکنولوژی هنوز در انزوا بود. آدمها نصفهشب میرفتند اسم مریضشان را روی تکه کاغذی که به در ورودی آزمایشگاه چسبانده بودند مینوشتند و ساعتها منتظر میمانند تا نوبتشان شود. این وسط هم چند بار دعوا و کتککاری میشد. آدمهای مریض دعواهای رقتانگیزتری دارند. دعوای جلوی آزمایشگاهی که بیمارانش شب را توی کوچه خوابیدهاند حزنی دارد که دعوای ظهر جمعه جلوی چلوکبابی نایب میدان کاج ندارد. هیچوقت نمیفهمی کسی که سرش داد و بیداد میکنی چند روز دیگه «دارد» برای زنده ماندن و این کل ماجرا را از حالت اکشن خارج میکند و به شکل تراژدی در میآورد. مریضی یک خوبی داشته باشد این است که آدم میتواند از آن به عنوان حربه استفاده کند و جایی که زورش به حریف نمیرسد با عنوان بیماریاش حریف را به زانو در آورد. مثلن هیچ یادم نمیرود یک بار دو مرد که یکی موهای خیلی پرپشت و سیاه و دیگری موهای تنک خاکستری داشت جلوی همین آزمایشگاه سر اینکه نوبت کدامشان است جر و بحث کردند. ظاهرن معلوم نبود که اسم کدامشان بالاتر است. بدی سیستمهای دستنویس این است که اگر زبل باشی میتوانی اسمت را به زور بچپانی بین دو اسمی که با فاصله گشادتری از هم نوشته شدهاند. آدمهای دعوایی محصول همین سیستمهای دستی پرخطا بودند. قبل از اینکه سیستم بانکها مکانیزه شود و ارباب رجوع شماره داشته باشد، همیشه سر نوبت و فاصله فیزیکی آدمها از همدیگر سر صف دعوا و مرافه بود و خون از یک جایی ریخته میشد. بعدها که تکنولوژی پیشرفت کرد، آدمها به اجبار متمدن و قانونمدار شدند و بدون جنگ و خونریزی به صف و نوبت تن دادند. آن روز هم جر و بحث بین دو مرد بالا گرفت و یکهو کت همدیگر را چنگ زدند. هر کدام سعی میکرد دیگری را هل بدهد عقب که خودش زودتر برود تو ولی چون زورشان برابر بود از جایشان تکان نمیخوردند و در جا فقط همدیگر را چنگ زده بودند و هی برافروخته و قرمزتر میشدند. خواب از سر تماشاچیها پریده بود و نچنچ میکردند. هر کس به اقتضای سن و جایگاه اجتماعی و نوع قالب شخصیتیاش نظری میداد. متصدی وقتی دید جنگ عاقبتی ندارد وارد عمل شد و به مرد کممو که هم سن و سال خودش بود و خستهتر و بیمارتر از زلفعلی بهنظر میرسید گفت «پدر جان اول شما برو تو». مرد کممو اجازه نداد پدر خطاب شدن توسط یک آدم همسنو سال که میتوانست همشاگردی قدیمش باشد اذیتش کند، یقه زلفعلی را ول کرد و خیز برداشت که بپرد توی آزمایشگاه که زلفعلی با بغض چیزی با این مضمون که «زنم سرطان داره و خدا شاهده که چند روزه آواره تهران و دکتر و آزمایشگاهیم» گفت و بعد نشست روی زمین و سرش را گرفت. جنگ مغلوبه شد. همه زلفعلی را با ترحم و همدردی و مرد کممو را با خشم و انزجار نگاه کردیم. حتا من که خیلی کوچک بودم و پدرم ناچار بود دکمه آبسردکن را فشار دهد تا با جریان آب میل شاشیدن در من تقویت شود. همه جوری مرد را نگاه کردیم که انگار در بهترین حالت کلسترول بالا داشته باشد و با کلسترول مسخرهاش بخواهد جان یک زن مبتلا به سرطان را بگیرد و خانوادهای را داغدار کند. مرد کممو معذب از جلوی در کنار رفت و زلفعلی در مقابل نگاه قضاوتگر حضار فاتح میدان شد. هیچ کس از مرد کممو نپرسید «پدر جان درد تو چیه؟».
چند سال از جریان آن روز آزمایشگاه مرکزی و چکآپهای ششماهانه کودکی گذشته بود. سن بلوغ بودم. تخمدان پلیکیستیک داشتم و پریودم نامنظم بود. و این تنبلی تخمدان باعث میشد که تارهای موی سرم نازک شوند و ریزش مو بگیرم. خودم از اینکه دیربهدیر پریود و درناک میشدم اعتراضی نداشتم ولی مادرم خیلی نگران بود و اصرار عجیبی به درمان تخمدان و رویاندن مو روی سر من داشت. دکترهای زیادی رفته بودم ولی مادرم کماکان عزمش را جزم کرده بود که تخمدان من را درمان کند. این بود که آدرس عطار را از جاری دوستش گرفت و من و مادرم در ظهر یکروز گرم تابستان رفتیم مغازه عطار که فامیلش تهرانی بود. آقای تهرانی قد کوتاه، عینکی، سبزه و بیمو بود و با اینکه تابستان بود لباسهای تیره و نسبتن ضخیم پوشیده بود. نمیدانم این چه رازیست که پیرها هیچوقت گرم نمیشوند. خودش در کل شبیه عطارهای کارکشته کهنه و آمیخته به گردوغبار و کدر بود ولی بیمو بودنش اعتمادم را ازش سلب کرد. مغازهاش کوچک و پر از گرده گیاه و کیسههای بزرگ شاخ و برگ بود و بوی گلختمی و زیره میداد. تهرانی با انگشتهای زبر نبضم را گرفت و تمرکز کرد. من و مادرم منتظر بودیم معجزهاش را نشانمان بدهد تا به خاک بیوفتیم و ایمان بیاوریم. گفت که کمخونی داری. داشتم. گفت تیروئیدت کم کاره. کمکار بود. گفت میل جنسیات زیاده. خجالت کشیدم. مغازه عطاری جای مناسبی برای صحبت از میل جنسی یک آدم در سن بلوغ نیست. آن هم جلوی مادرش. تازه میل جنسی همه آدمها در سن بلوغ بالاست. گفتن ندارد که. بعد یک عالم چیز دیگر هم گفت منتها جمله «میل جنسیت زیاده» با صدایی که هی بلندتر میشد توی گوشم تکرار میشد این بود که باقی مشکلاتم را نشنیدم. خیره شده بودم به گونی لیموعمانیها و دوست داشتم فکر کنم مادرم آن جمله را نشنیده. تشخیصاش که تمام شد شروع کرد به نوشتن اسم داروهایی که باید میخوردم. بعد از یک ساعت من و مادرم را با گونیگونی برگ و گیاه و روغن و عرقی که باید دم یا مالیده میشد روانه خانه کرد. داروهای گیاهی تا مدتها توی انباری خانه دستنخورده ماندند تا در یک خانهتکانی شب عید روانه سطل زباله شدند. جاری دوست مادرم از داروی گیاهی برید و به یوگا و مراقبه رو آورد. از مرد کممو، مردی که زنش سرطان داشت، و متصدی عنق آزمایشگاه مرکزی خبری در دست نیست. تخمدانم همچنان کیست میسازد، و میل جنسیام شامل مرور زمان شد.
عالی دخترم... عالی
ReplyDeleteای بابا! مرسی :)
Deleteهیچی بدتر از دکتر رفتن با خانواده و فک و فامیل نیست . حالا خیلی هم مطمئن نیستم هیچی بدتر نباشه . تحت تاثیر نوشته گفتم . ولی مطمئنم یکی از بداشه .
ReplyDeleteآره. از اون محدودههای کاملن شخصیه. یادمه یه بار ۵ نفری توی اتاق دکتر بودیم. من و برادرم و خالهم و دخترخالهم و مامانم. همه وقت چکاپ داشتیم ولی چون وقتاتون پشت هم بود و فامیل بودیم منشی همه رو با هم فرستاد تو. یکی یکی میرفتیم دم میز دکتره مینشستیم صدا رو آروم میکردیم دردمونو میگفتیم. بقیه هم وانمود میکردن نمیشنون.
Deleteهزار تا کامنت گذاشتم. موفق نبود. ببینم این میشه؟
ReplyDeleteخب ، میخواستم بگم: خیلی خوب بود. همه آرشیو رو هم خوندم . همه عالی بود. خیلی با نوشته ها رفیق شدم. و اگر وقتی داشتید باز هم بنویسید.
ReplyDeleteممنون :) خوشحالم که خوندی و دوست داشتی. اینجا تنها جاییه که فکر کنم همیشه برام چراغش روشن بمونه :)
Delete