So it goes...*
"آري رسم روزگار چنين است..."*
سالها میگذرند، من و مختصاتم تغییر میکنیم، درس میخوانم، کوچ میکنم، آدمها میآیند، میمانند، میروند، میآیند، میمانند و این صفحه مستطیل سفید درخشان همچنان تنها بازمانده از همه آدمها، اتفاقها، شهرها و تکههایی است که من خواسته یا ناخواسته، پرشور یا دلزده زندگی و ثبتشان کردهام. خبط کردم و رفتم تابستان کذایی نود و یک را از آرشیو خواندم. حالا چه بخواهم چه نخواهم باید همینجا و در فصلگرد آن سال بد ختم اقدساقدس بگیرم.
عصرها مینشستم توی بالکن خانهمان در شهر مصیبت، زل میزدم به ردیف شمشادها و یکی از زندگیهای موازیام را آنطور که دوست داشتم تصور میکردم. شرطی شده بودم. به محض اینکه پایم را توی بالکن میگذاشتم خیال بود که میآمد و تمامی نداشت. مینشستم روی صندلی قرمزم که شبیه صندلی کارگردانهاى هاليوود بود و روی دستهاش جای لیوان داشت، پاهایم را میگذاشتم روی میلههای بالکن و تصویری که حالم را خوب میکرد را آرام و با دقت میساختم و کارگردانی میکردم. همه چیز تا یک جایی خوب بود. از یک جایی به بعد تصویرها قاطی میشدند، اجسام کش میآمدند، آدمها موم میشدند و فضا نقاشی آبستره میشد. خیال از یک جایی به بعد جلو نمیرفت. من میماندم و شمشادهای مکعبیهرسشده و بالکن دودرسه و پشههایی که شهوت مکیدن خون و تکهپاره کردن گوشت آدمها کورشان کرده بود. در تصویری که ساخته بودم اضطراب نداشتم. تهنشين و خوشحال بودم. در خیالم یک ساختمان بلند خاکستری میساختم در یک شهر خاکستری بینام. از کل خانههای ساختمان بلند، پنجره یک خانه همیشه روشن بود. آن پنجره روشن پنجره خانه من بود. و ساکنانش آدمهای خوشبختی بودند. خيالهايم در سطح سريالهای ساعت نه شبکه سه بود كه داستانشان در دامنههای آلپ يا دهات كانادا میگذشت. بدوی و ساده؛ ويژگىهايی كه خودمان با دست خودمان از خودمان گرفتهايم و همزمان در حسرت داشتنشان میسوزيم. این تصویر به اندازه تمام آرامبخشهای تایید شده FDA آرامم میکرد و به تناوب در بعدازظهرهای بالکنزدهام تکرار میشد. لیترالی خانه امیدم بود. در آن دوره بود که پنجرههای روشن خيابانهايی كه با تويوتای قديمیام در آنها میراندم، شدند نماد آرامش و شادی و رضایتی که در جستجویش بودم. سوار بر تویوتا که اسطوره مقاوت بود در طول خیابانها میراندم و پنجرههای روشن را نگاه میکردم و تمام هم و غم و هدفم اين بود كه من هم روزی ساكن يكی از همين خانههای روشن باشم. بعدتر اما روزی رسید که تصویر پنجره روشن خانهی شهر بینام هم جادویش را از دست داد. بله روزی رسید که هیچچیز دیگر هیچ شعلهای را در دل من روشن نگه نداشت و در هیچکدام از بینهایت زندگیهای موازیام حتا یک پنجره روشن نداشتم. م رفته بود و دنیا بزرگ و تاریک بود.
چرخ هواپيما كه خورد به باند فرودگاه امام، با چشمهاى گود و چهل و نه كيلو وزن كه از پله برقی سرازير شدم پايين، بغل پدرم كه از گريه كبود شدم، معرفیام کردند به دکتر الف. دکتر الف روانشناس یا رواندرمان یا مشاور نبود. روانپزشک سرشناسی بود که جز موارد حاد، باقی مراجعهکنندهها را ارجاع میداد به روانشناس. دکتر الف وقت نداشت. تازه از سفر تابستانی آمریکایش برگشته بود و همراهان ما مریضهای مضطرب، وسواسی، پرخاشگر، افسرده، خودکشیناموفق کرده و بددل، حاضر بودند به هر حیلهای متوسل شوند تا برایمان وقت بگیرند. منشی دکتر امپراطور مطب بود. مهرت که به دلش میافتاد نوبت میداد وگرنه هیچ ترفندی بهش کارگر نبود. در واقع هم امپراطور بود هم خدا. او بود که تصمیم میگرفت چه کسی درمان شود و چه کسی بمیرد. یکی از انگیزههای من برای راه پیدا کردن به اتاق دکتر شکایت از منشی بود. مادرم با یک یا دو واسطه به تمام پزشکان حاذق تهران و مشهد متصل است. در مافیای نوبت گرفتنی که منشیها راه انداختهاند مادرم پدرخوانده است. علاوه بر لینکهایش تاکتیکهای منحصر به فرد خودش را هم دارد و منشیها با هر درجهای از سرسختی، در دستان مادرم موماند. با اینکه امتیاز دوستی با یکی از نزدیکان دکتر الف را داشتیم، از برگ برندهاش استفاده نکرد و شخصن به پیکار با منشی رفت. منشی به مادرم نگاه نمیکرد. هر چند وقت سرش را برمیگرداند سمت من تا نشانههایی که مادرم از حال بدم میداد را چک کند. بعد که چیز دندانگیری نمیدید، دفتر بلندش را که شبیه دفتر حضور و غیاب معلمها بود تندتند ورق میزد و با خلق تنگ به اصرارهای مادرم جوابهای سربالا میداد. من ایستاده بودم کنار در و سعی میکردم فضای غریب مطب اضطرابم را بیشتر نکند. اینقدر مرعوب سنگینی فضای مطب و موقعیت متزلزل مادرم شده بودم که هر آن ممکن بود جیغ بنفش بکشم. جیغ یک مایع غلیظ بنفش شده بود که از ته دلم به سمت گلو در حركت رفت و برگشتى بود. تنفسم داشت از نظم خارج میشد. ممکن بود دفتر بلند منشی را بردارم و اینقدر بکوبم توی سرش که اسم تمام بیمارها بریزد روی میز. ممکن بود در یک حرکت نمادین خودم را جلوی ميز منشی بسوزانم تا بعد من دیگر منشیها درد وقت گرفتن از پزشک را به دردهای بیمار و همراه اضافه نکنند. ممکن بود دست مادرم را بگیرم و بکشم روی زمین و از مطب ببرم بیرون و بعد سوار هواپیما شوم و اینقدر بالا بروم تا از جو خارج شوم. منطقی که به قضیه نگاه کنی شاید بهتر بود یکی از این کارها را میکردم. هر چه باشد مطب یک روانپزشک تنها مکانی است که آدمها مجازند در آن مثل یک بیمار روانی رفتار کنند. شاید با این کار میتوانستم خودم و ادعاهای مادرم را که سعی در وخیم نشان دادن حالم داشت، ثابت کنم و دکتر شخصن برای بردنم به اتاقش وارد عمل میشد. شاید منشی و مادرم و بقیه آدمهایی که دورتادور اتاق انتظار نشسته بودند و تلاشهای مادرم و نمايش قدرت منشى را میدیدند منتظر بودند از من حرکتی ببیند که در نظرشان محق جلوه کنم و بتوانند با اخم و نفرت بیشتری به منشی نگاه کنند. ولی هیچکدام از این کاراها را نکردم. لنگرم را از روی پای راست انداختم روی پای چپ و به ایستادن بلاتکلیفم ادامه دادم. چشمم را از کادری که مادرم و منشی که داشتند در آن کشتی فرنگی کلامی میگرفتند چرخاندم روی میز شیشهای پر لک وسط اتاق. روی میز پر بود از مجلههای بیمصرفی که در اتاق انتظار مطب تمام دکترها پیدا میشود. مجلهها اغلب زرد بودند با عکس دختربچههای دو-سه ساله با چشمهای آبی و هفت قلم آرایش روی جلد. شک نداشتم که همه خانههای دوحرفی و سهحرفى جدولهای کلمات متقاطعشان پر شده بودند و فقط ۱های افقی و ۱۸های عمودیشان خالی و دستنخورده مانده بود. آدمها حتا سعی نمیکنند سوالهای این خانهها را ته بخوانند. باقی مجلهها مجلههای پزشکی بودند که یا تبلیغ سفیدکننده دندان میکنند یا اطلاعات اضافی پزشکی میدهند که با خواندنشان علایم ده بیماری نیمچه نادر در آدم بروز میکند. تحقیر مجلهها که تمام شد چشمم افتاد به یک پسر همسن و سال خودم. برخلاف بقیه بیمارها تنها آمده بود. خوش قیافه و مرتب بود. دستهایش را گذاشته بود لب صندلی، بالا تنهاش را خیمه کرد بود روی پاها، سرش را انداخته بود پایین و به کفشهایش خیره شده بود. همه ما که مریض بودیم با همه آنها که همراه بودند یک وجه تمایز داشتیم. ما بیمارها با کمی بالا و پایین شبیه به هم بودیم. یک چیزی در ته چشمهای همهمان تمام شده بود. درست مثل چشمهای مات خیره به کفشها. حتا دختر نوجوانی که مثل بقیه ما ساکت نبود و بلندبلند به مادرش فحش میداد هم واضح بود که به این تمام شدن تن داده است. در مقابل، همه همراهها، چه آنها که هر چند دقیقه یکبار آه میکشیدند، چه مادر من که حالا لحنش كمی تحكم داشت و همچنان تقلا میکرد منشی اسمم را در صفحه چهارشنبه بعد بنویسد، کلافه و مستاصل و در عین حال امیدوار بودند. دکتر الف، درسی که خوانده بود، و تبحرش، ضریح تمام همراهانی بود که از سوراخ صبر و مدارا و امید و خرافه و دعا و درمان خانگی و توصیه همسایه جواب نگرفته بودند. مطب دکتر الف آخرین سنگر بود و ما بیمارها، سربازان زخمی و خستهای بودیم و جنگی را ادامه میدادیم که مدتها بود برایمان تمام شده بود. دختر نوجوانی که به مادرش فحش میداد بلند شده بود و میخواست برود خانه، پسر جوان آه بلند و طولانیای کشید و مادرم موفق شد اسمم را در بینمریضهای چهارشنبه هفته بعد بنویسد.
چارشنبه عصر هفته بعد نشستم روی صندلی چرم روبروی صندلی دکتر الف و وقتی با خنده ازم پرسید چرا اینجایی؟ به اندازه تمام پنجرههای خاموش همه دنیاهای موازی گریستم. مایع بنفش ذره ذره از بدنم بیرون آمد و من و دکتر و منشی و همه منتظران اتاق انتظار را در خود غرق کرد.
*کورت ونه گات، سلاخخانه شماره پنج.
عصرها مینشستم توی بالکن خانهمان در شهر مصیبت، زل میزدم به ردیف شمشادها و یکی از زندگیهای موازیام را آنطور که دوست داشتم تصور میکردم. شرطی شده بودم. به محض اینکه پایم را توی بالکن میگذاشتم خیال بود که میآمد و تمامی نداشت. مینشستم روی صندلی قرمزم که شبیه صندلی کارگردانهاى هاليوود بود و روی دستهاش جای لیوان داشت، پاهایم را میگذاشتم روی میلههای بالکن و تصویری که حالم را خوب میکرد را آرام و با دقت میساختم و کارگردانی میکردم. همه چیز تا یک جایی خوب بود. از یک جایی به بعد تصویرها قاطی میشدند، اجسام کش میآمدند، آدمها موم میشدند و فضا نقاشی آبستره میشد. خیال از یک جایی به بعد جلو نمیرفت. من میماندم و شمشادهای مکعبیهرسشده و بالکن دودرسه و پشههایی که شهوت مکیدن خون و تکهپاره کردن گوشت آدمها کورشان کرده بود. در تصویری که ساخته بودم اضطراب نداشتم. تهنشين و خوشحال بودم. در خیالم یک ساختمان بلند خاکستری میساختم در یک شهر خاکستری بینام. از کل خانههای ساختمان بلند، پنجره یک خانه همیشه روشن بود. آن پنجره روشن پنجره خانه من بود. و ساکنانش آدمهای خوشبختی بودند. خيالهايم در سطح سريالهای ساعت نه شبکه سه بود كه داستانشان در دامنههای آلپ يا دهات كانادا میگذشت. بدوی و ساده؛ ويژگىهايی كه خودمان با دست خودمان از خودمان گرفتهايم و همزمان در حسرت داشتنشان میسوزيم. این تصویر به اندازه تمام آرامبخشهای تایید شده FDA آرامم میکرد و به تناوب در بعدازظهرهای بالکنزدهام تکرار میشد. لیترالی خانه امیدم بود. در آن دوره بود که پنجرههای روشن خيابانهايی كه با تويوتای قديمیام در آنها میراندم، شدند نماد آرامش و شادی و رضایتی که در جستجویش بودم. سوار بر تویوتا که اسطوره مقاوت بود در طول خیابانها میراندم و پنجرههای روشن را نگاه میکردم و تمام هم و غم و هدفم اين بود كه من هم روزی ساكن يكی از همين خانههای روشن باشم. بعدتر اما روزی رسید که تصویر پنجره روشن خانهی شهر بینام هم جادویش را از دست داد. بله روزی رسید که هیچچیز دیگر هیچ شعلهای را در دل من روشن نگه نداشت و در هیچکدام از بینهایت زندگیهای موازیام حتا یک پنجره روشن نداشتم. م رفته بود و دنیا بزرگ و تاریک بود.
چرخ هواپيما كه خورد به باند فرودگاه امام، با چشمهاى گود و چهل و نه كيلو وزن كه از پله برقی سرازير شدم پايين، بغل پدرم كه از گريه كبود شدم، معرفیام کردند به دکتر الف. دکتر الف روانشناس یا رواندرمان یا مشاور نبود. روانپزشک سرشناسی بود که جز موارد حاد، باقی مراجعهکنندهها را ارجاع میداد به روانشناس. دکتر الف وقت نداشت. تازه از سفر تابستانی آمریکایش برگشته بود و همراهان ما مریضهای مضطرب، وسواسی، پرخاشگر، افسرده، خودکشیناموفق کرده و بددل، حاضر بودند به هر حیلهای متوسل شوند تا برایمان وقت بگیرند. منشی دکتر امپراطور مطب بود. مهرت که به دلش میافتاد نوبت میداد وگرنه هیچ ترفندی بهش کارگر نبود. در واقع هم امپراطور بود هم خدا. او بود که تصمیم میگرفت چه کسی درمان شود و چه کسی بمیرد. یکی از انگیزههای من برای راه پیدا کردن به اتاق دکتر شکایت از منشی بود. مادرم با یک یا دو واسطه به تمام پزشکان حاذق تهران و مشهد متصل است. در مافیای نوبت گرفتنی که منشیها راه انداختهاند مادرم پدرخوانده است. علاوه بر لینکهایش تاکتیکهای منحصر به فرد خودش را هم دارد و منشیها با هر درجهای از سرسختی، در دستان مادرم موماند. با اینکه امتیاز دوستی با یکی از نزدیکان دکتر الف را داشتیم، از برگ برندهاش استفاده نکرد و شخصن به پیکار با منشی رفت. منشی به مادرم نگاه نمیکرد. هر چند وقت سرش را برمیگرداند سمت من تا نشانههایی که مادرم از حال بدم میداد را چک کند. بعد که چیز دندانگیری نمیدید، دفتر بلندش را که شبیه دفتر حضور و غیاب معلمها بود تندتند ورق میزد و با خلق تنگ به اصرارهای مادرم جوابهای سربالا میداد. من ایستاده بودم کنار در و سعی میکردم فضای غریب مطب اضطرابم را بیشتر نکند. اینقدر مرعوب سنگینی فضای مطب و موقعیت متزلزل مادرم شده بودم که هر آن ممکن بود جیغ بنفش بکشم. جیغ یک مایع غلیظ بنفش شده بود که از ته دلم به سمت گلو در حركت رفت و برگشتى بود. تنفسم داشت از نظم خارج میشد. ممکن بود دفتر بلند منشی را بردارم و اینقدر بکوبم توی سرش که اسم تمام بیمارها بریزد روی میز. ممکن بود در یک حرکت نمادین خودم را جلوی ميز منشی بسوزانم تا بعد من دیگر منشیها درد وقت گرفتن از پزشک را به دردهای بیمار و همراه اضافه نکنند. ممکن بود دست مادرم را بگیرم و بکشم روی زمین و از مطب ببرم بیرون و بعد سوار هواپیما شوم و اینقدر بالا بروم تا از جو خارج شوم. منطقی که به قضیه نگاه کنی شاید بهتر بود یکی از این کارها را میکردم. هر چه باشد مطب یک روانپزشک تنها مکانی است که آدمها مجازند در آن مثل یک بیمار روانی رفتار کنند. شاید با این کار میتوانستم خودم و ادعاهای مادرم را که سعی در وخیم نشان دادن حالم داشت، ثابت کنم و دکتر شخصن برای بردنم به اتاقش وارد عمل میشد. شاید منشی و مادرم و بقیه آدمهایی که دورتادور اتاق انتظار نشسته بودند و تلاشهای مادرم و نمايش قدرت منشى را میدیدند منتظر بودند از من حرکتی ببیند که در نظرشان محق جلوه کنم و بتوانند با اخم و نفرت بیشتری به منشی نگاه کنند. ولی هیچکدام از این کاراها را نکردم. لنگرم را از روی پای راست انداختم روی پای چپ و به ایستادن بلاتکلیفم ادامه دادم. چشمم را از کادری که مادرم و منشی که داشتند در آن کشتی فرنگی کلامی میگرفتند چرخاندم روی میز شیشهای پر لک وسط اتاق. روی میز پر بود از مجلههای بیمصرفی که در اتاق انتظار مطب تمام دکترها پیدا میشود. مجلهها اغلب زرد بودند با عکس دختربچههای دو-سه ساله با چشمهای آبی و هفت قلم آرایش روی جلد. شک نداشتم که همه خانههای دوحرفی و سهحرفى جدولهای کلمات متقاطعشان پر شده بودند و فقط ۱های افقی و ۱۸های عمودیشان خالی و دستنخورده مانده بود. آدمها حتا سعی نمیکنند سوالهای این خانهها را ته بخوانند. باقی مجلهها مجلههای پزشکی بودند که یا تبلیغ سفیدکننده دندان میکنند یا اطلاعات اضافی پزشکی میدهند که با خواندنشان علایم ده بیماری نیمچه نادر در آدم بروز میکند. تحقیر مجلهها که تمام شد چشمم افتاد به یک پسر همسن و سال خودم. برخلاف بقیه بیمارها تنها آمده بود. خوش قیافه و مرتب بود. دستهایش را گذاشته بود لب صندلی، بالا تنهاش را خیمه کرد بود روی پاها، سرش را انداخته بود پایین و به کفشهایش خیره شده بود. همه ما که مریض بودیم با همه آنها که همراه بودند یک وجه تمایز داشتیم. ما بیمارها با کمی بالا و پایین شبیه به هم بودیم. یک چیزی در ته چشمهای همهمان تمام شده بود. درست مثل چشمهای مات خیره به کفشها. حتا دختر نوجوانی که مثل بقیه ما ساکت نبود و بلندبلند به مادرش فحش میداد هم واضح بود که به این تمام شدن تن داده است. در مقابل، همه همراهها، چه آنها که هر چند دقیقه یکبار آه میکشیدند، چه مادر من که حالا لحنش كمی تحكم داشت و همچنان تقلا میکرد منشی اسمم را در صفحه چهارشنبه بعد بنویسد، کلافه و مستاصل و در عین حال امیدوار بودند. دکتر الف، درسی که خوانده بود، و تبحرش، ضریح تمام همراهانی بود که از سوراخ صبر و مدارا و امید و خرافه و دعا و درمان خانگی و توصیه همسایه جواب نگرفته بودند. مطب دکتر الف آخرین سنگر بود و ما بیمارها، سربازان زخمی و خستهای بودیم و جنگی را ادامه میدادیم که مدتها بود برایمان تمام شده بود. دختر نوجوانی که به مادرش فحش میداد بلند شده بود و میخواست برود خانه، پسر جوان آه بلند و طولانیای کشید و مادرم موفق شد اسمم را در بینمریضهای چهارشنبه هفته بعد بنویسد.
چارشنبه عصر هفته بعد نشستم روی صندلی چرم روبروی صندلی دکتر الف و وقتی با خنده ازم پرسید چرا اینجایی؟ به اندازه تمام پنجرههای خاموش همه دنیاهای موازی گریستم. مایع بنفش ذره ذره از بدنم بیرون آمد و من و دکتر و منشی و همه منتظران اتاق انتظار را در خود غرق کرد.
*کورت ونه گات، سلاخخانه شماره پنج.
انگار منم که دارم در تابستان نود و یک شما زندگی میکنم
ReplyDeleteاگر از تجربه خودم بگم:
ReplyDeleteسه سال برای گذشتن از این موضوع مدت خیلی کوتاهیه. در فازهای مختلف که هر کدوم برای خودش سالیان است، جنبه های مختلف قضیه رو میتونی ببینی. در یک فازهایی برایت دریچه های جدیدی باز میشه. که مثبت هم هست. اما خود قضیه هیچوقت ازت جدا نمیشه.
عجب کف بینی کردم!
آره کاملا موافقم. دوره پست-تراما دقیقا همینطوریه که توصیف کردی. آدم که از شوک میاد بیرون فازهای مختلف رو تجربه میکنه ولی اصل مشکل به صورت مزمن باقی میمونه همیشه.
Delete