هیچ حرف خاصی ندارم. تپش قلب چند روزی است که دوباره برگشته و انگار حالاحالاها قرار است که بماند. دوباره باید با یک مشت برگ و علف و متد تنفس عمیق به جنگش بروم یا که بپذیرم عصرها قلبم در سینه شدید و ناخوشایند بتپد.
از اینجایی که نشستهام و به فکر چاره برای درمان اضطرابم هستم، خانه همسایه روبرویی را میبینم و پلههایی را که به در خانه منتهی میشوند. خانه طبقه دوم یک ساختمان دو طبقه با نمای آجر سرخ است. همسایهام ایرانی است ولی هیچ معاشرت یا برخوردی با هم نداریم. استریوتایپ «در غربت ایرانی از حال ایرانی خبر نداره» را از روی آدمهایی مثل ما ساختهاند. مطمئن نیستم که اصلا همچین استریوتایپی وجود داشته باشد. در هر حال ما همینایم که گفتم.
چند روز است که مرد میانسالی را میبینم که در فواصل مختلف روز از پلهها بالا یا پایین میرود. حدس میزنم پدر دختر همسایه باشد که از ایران آمده. شاید چون مثل پدر خودم توجه ویژهای به جزییات دارد. مثلا هر بار از در خانه خارج میشود یا موقع ورود به تراس کوچک جلوی در، گلدانهای قرمزی که همسایهام تویشان سبزی یا گل کاشته را به دقت وارسی میکند. بعد با وسواس یک چیزهایی را از توی خاک گلدان برمیدارد و و روی زمین میاندازد. یا مثلا برگهای خشکی که توی تراس افتادهاند را با پا از لای نردهها پرت میکند پایین، جلوی در خانه همسایه طبقه اول. مرد مانند تمام مردان ایرانی خسته است. مردان ایرانی واقعا خستهاند. امکان ندارد بین یه عالم خارجی از نژادهای مختلف یک مرد ایرانی میانسال را ببینید و از خستگی نگاهش تشخیص ندهید که ایرانی است. مردان ایرانی حتی در جزایر قناری، زیر چترهای رنگی کنار ساحل، با مایوهای گلدرشت در حال نوشیدن کوکتل و خوردن سانشاین چتردار هم که باشند باز هم خستهاند. انگار که خستگی ۲۵۰۰ سال تاریخ را به طور مساوی بینشان تقسیم کرده باشند و هر یک سهمی از آن را روی شانههایش حمل میکند؛ یه همچین خستگی مزمن و ریشهداری که ربطی به کار یا فعالیت بدنی زیاد ندارد. پدر دختر همسایه شلوارهای کرمرنگ خطاتودار میپوشد و شلوار را جایی بالاتر از کمر و زیر سینه با کمربند سیاه سگکفلزی فیکس میکند. یک ساک پارچهای قرمز هم دارد که روزها خالی میبرد و پر برمیگرداند. گاهی هم برعکس. ساکش مو نمیزند با ساک بازنشستهها در صفهای طولانی توزیع شیر سوبسیددار صبحهای زود تهران. اینجا برخلاف تهران که ساکهای پارچهای سمبل زندگی بازنشستگی و مختص قشر کارمند یا مقتصد جامعه بود، نشانه غمخوارطبیعتبودن و در مواردی هم مایه فخرفروشی است. البته من حتی اگر آدمها واقعا هم نگران محیطزیست نباشند و کیسههای پارچهایشان را صرفا به خاطر فخر فرهنگی فروختن به دوش بکشند هم احساس خوبی به این حرکت دارم. یک کارهایی هست که وانمود کردن به آنها در نهایت و در بلندمدت به نفع همه است. یکی از این کارها تظاهر به نگرانی برای محیط زیست است. یک شعار وجود دارد که میگوید fake it until you make it که خب در این مورد بسیار به جا و درست به نظر میرسد.
برگردیم به همسایهام. (همانطور که متوجه شدید تازگیها تمایل ملایمی به مانیفست صادر کردن در من بروز کرده که از نشانههای پا به سن گذاشتن است و باید با شیوعش مبارزه کنم). میگفتم. تماشای پدر میانسال دختر همسایه مشغولیت جدید من است. تا قبل از او همسایه کناردستی دختر را زیر نظر داشتم که خانهاش درست روبروی خانه من است. بالکن هر دو این خانهها پلههای مشترک دارند. با الف مرد را روبات صدا می کردیم. «روبات اومد». «روبات رفت». «روبات بیچاره داره با کیسه لباس چرکا از پلهها میره پایین». «روبات بینوا چه غمگینه»... حتی یک روز که دیدن ملال روبات از توانم خارج بود به الف پیشنهاد دادم که برویم در خانهاش را بزنیم و برای شام دعوتش کنیم خانهمان. مرد شبیه کارمندان اداره مالیات بود. اواخر دهه سی، قدبلند، لاغر، بور، اندکی طاس، با دستانی که تا زانوهایش میرسید. مرد یک نه تا پنجی تمامعیار بود. صبحها پیراهن آبی آسمانی کارمندی میپوشید، کراوات زده، لیوان قهوهاش را به دست میگرفت و سلانهسلانه از پلهها سرازیر میشد پایین. ساعت ۵ با پیراهنی که پشتش چروکهای خیس داشت، گردنی به یک سمت خم شده در لای کرواتی با گره شل، و دستهایی که درازتر شده بودند، سلانهسلانه از پلهها بالا میرفت. هر بار با خودم شرط میبستم که وارد خانه که میشود چراغ را روشن میکند، آه میکشد، شلوارکش را میپوشد، یک آبجو از یخچال برمیدارد و جلوی تلویزیون غذای منجمدش را میخورد و بعد هم که خمیازهها شروع شد مسواکش را میزند و به تختخواب میرود. روبات بر خلاف پیچیده به نظر رسیدن اسمش، چرخدنده کوچکی از یک ماشین آهنی غولپیکر به اسم دولت بود. زندگیاش در تمام روزهای کاری به همین کسالتآوری تکرار میشد و روزهای تعطیل را هم به شستن لباسها و ظرفهای کثیف جمعشده طول هفته، تلویزیون دیدن، و چرتزدن سپری میکرد و تا آن جمعه غیرمعمول اواخر جولای که وسط روز آمد خانه و طرفای عصر با سرعت باورنکردنیای از پلهها پایین رفت، هیچ ماجرای جالب و قابل توجهی نداشت. در واقع درست همان آدمی بود که من همیشه سعی میکردم شبیهش نشوم. آن روز ولی بر خلاف روزهای قبل به خودش رسیده بود و رو آمده بود. باز با خودم شرط بستم که حتمن دیت دارد و هیجان داشتم. چند ساعت بعد تنها برگشت. بفهمینفهمی آدم دیگری شده بود. هفته بعد حوالی عصر یک دختر بلوند با پاهایی بلند پایین پلهها منتظرش بود. روبات در را باز کرد و دختر را که دید هر دو خندیدند. پایین پلهها که به دختر رسید همدیگر را بوسیدند و به سمت پارکینگ رفتند. روز بعد دختر از پلهها بالا رفت، در خانه را زد، توی خانه همدیگر را سفت و سخت بوسیدند و در را پشت سرشان بستند. و روزهای بعد باز بوسههای طولانی و رفت و آمدها تکرار شد تا اینکه چند هفته پیش دختر را دیدم که کلید انداخت توی در و وارد خانه شد. دختر عینک طبی زده بود و معلوم بود که صمیمی شدهاند. عصر روبات با دستهایی که دیگر دراز نبودند در خانه را زد و دختر با بوس و بغل کشیدش توی خانه. روبات سر و سامان گرفته بود. هر روز میبینمشان که از ورزش، استخر، مهمانی یا خیابانگردی و خرید برمیگردند و در راه هم را میمالند و میخندند. چیزهای داغ دیگری را هم که نمیبینم تصور میکنم و برای روبات خیلی خوشحالم. از اینکه توانسته بود از زندگی کرمیاش خلاص شود و پروانه شده بود.
از اینکه روز جمعه آخر جولای که زود به خانه برگشت پیشبینی کردم که پای یک زن در میان است هم احساس دستاورد داشتن میکنم. من از آن دسته آدمها هستم که این چیزها را زود میفهمند. این جمله من را یاد خرس انداخت. یک جایی در وبلاگش نوشته بود که به وبلاگش بیشتر افتخار میکند تا به مدرک دکترایش. یادم نیست فعلی که استفاده کرده بود «افتخار کردن» بود یا چیزی در همین مایهها ولی فحوای کلامش همین بود. حتی اگر شوخی یا شکستهنفسی و یا خودزنی کرده بود هم من جدی گرفتم چون من هم به بعضی چیزهایی که ممکن است در نظر بقیه پیشپاافتاده و معمولی به نظر برسد افتخار میکنم. یکی از آن چیزها بصیرتی است که فکر میکنم در مورد شناخت آدمها و این که چه چیزی در کله و مناسباتشان میگذرد دارم. خیلی کیف دارد کشف نشانههایی که بقیه ازشان سر در نمیآورند. شاید برای همین است که تماشای آدمها را دوست دارم.
متاسفانه هر قدر تلاش میکنم ته این نوشته را به جایی گره بزنم که پایان درخشان یا آبرومندی داشته باشد موفق نمیشوم. خودم را با نوشتن مشغول کردم که متوجه گذار از روز به شب نشوم و تپش قلبم را کنترل کنم. تغییری در حال من اتفاق نیفتاده و هر چه بیشتر مینویسم بیشتر مضطرب و مَنمَرِهقوربان* میشوم. چارهاش همان قرص ریز صورتی روی میز کارم است. قرص را که قورت بدهم، تا دویست که بشمرم فاصله بین کوبیدنها کم میشود و رفتهرفته آرامتر میشوم. قرصهای صورتی نازنین.
*قربون خودم برم (اگر اشتباه نکنم گیلکی)
از اینجایی که نشستهام و به فکر چاره برای درمان اضطرابم هستم، خانه همسایه روبرویی را میبینم و پلههایی را که به در خانه منتهی میشوند. خانه طبقه دوم یک ساختمان دو طبقه با نمای آجر سرخ است. همسایهام ایرانی است ولی هیچ معاشرت یا برخوردی با هم نداریم. استریوتایپ «در غربت ایرانی از حال ایرانی خبر نداره» را از روی آدمهایی مثل ما ساختهاند. مطمئن نیستم که اصلا همچین استریوتایپی وجود داشته باشد. در هر حال ما همینایم که گفتم.
چند روز است که مرد میانسالی را میبینم که در فواصل مختلف روز از پلهها بالا یا پایین میرود. حدس میزنم پدر دختر همسایه باشد که از ایران آمده. شاید چون مثل پدر خودم توجه ویژهای به جزییات دارد. مثلا هر بار از در خانه خارج میشود یا موقع ورود به تراس کوچک جلوی در، گلدانهای قرمزی که همسایهام تویشان سبزی یا گل کاشته را به دقت وارسی میکند. بعد با وسواس یک چیزهایی را از توی خاک گلدان برمیدارد و و روی زمین میاندازد. یا مثلا برگهای خشکی که توی تراس افتادهاند را با پا از لای نردهها پرت میکند پایین، جلوی در خانه همسایه طبقه اول. مرد مانند تمام مردان ایرانی خسته است. مردان ایرانی واقعا خستهاند. امکان ندارد بین یه عالم خارجی از نژادهای مختلف یک مرد ایرانی میانسال را ببینید و از خستگی نگاهش تشخیص ندهید که ایرانی است. مردان ایرانی حتی در جزایر قناری، زیر چترهای رنگی کنار ساحل، با مایوهای گلدرشت در حال نوشیدن کوکتل و خوردن سانشاین چتردار هم که باشند باز هم خستهاند. انگار که خستگی ۲۵۰۰ سال تاریخ را به طور مساوی بینشان تقسیم کرده باشند و هر یک سهمی از آن را روی شانههایش حمل میکند؛ یه همچین خستگی مزمن و ریشهداری که ربطی به کار یا فعالیت بدنی زیاد ندارد. پدر دختر همسایه شلوارهای کرمرنگ خطاتودار میپوشد و شلوار را جایی بالاتر از کمر و زیر سینه با کمربند سیاه سگکفلزی فیکس میکند. یک ساک پارچهای قرمز هم دارد که روزها خالی میبرد و پر برمیگرداند. گاهی هم برعکس. ساکش مو نمیزند با ساک بازنشستهها در صفهای طولانی توزیع شیر سوبسیددار صبحهای زود تهران. اینجا برخلاف تهران که ساکهای پارچهای سمبل زندگی بازنشستگی و مختص قشر کارمند یا مقتصد جامعه بود، نشانه غمخوارطبیعتبودن و در مواردی هم مایه فخرفروشی است. البته من حتی اگر آدمها واقعا هم نگران محیطزیست نباشند و کیسههای پارچهایشان را صرفا به خاطر فخر فرهنگی فروختن به دوش بکشند هم احساس خوبی به این حرکت دارم. یک کارهایی هست که وانمود کردن به آنها در نهایت و در بلندمدت به نفع همه است. یکی از این کارها تظاهر به نگرانی برای محیط زیست است. یک شعار وجود دارد که میگوید fake it until you make it که خب در این مورد بسیار به جا و درست به نظر میرسد.
برگردیم به همسایهام. (همانطور که متوجه شدید تازگیها تمایل ملایمی به مانیفست صادر کردن در من بروز کرده که از نشانههای پا به سن گذاشتن است و باید با شیوعش مبارزه کنم). میگفتم. تماشای پدر میانسال دختر همسایه مشغولیت جدید من است. تا قبل از او همسایه کناردستی دختر را زیر نظر داشتم که خانهاش درست روبروی خانه من است. بالکن هر دو این خانهها پلههای مشترک دارند. با الف مرد را روبات صدا می کردیم. «روبات اومد». «روبات رفت». «روبات بیچاره داره با کیسه لباس چرکا از پلهها میره پایین». «روبات بینوا چه غمگینه»... حتی یک روز که دیدن ملال روبات از توانم خارج بود به الف پیشنهاد دادم که برویم در خانهاش را بزنیم و برای شام دعوتش کنیم خانهمان. مرد شبیه کارمندان اداره مالیات بود. اواخر دهه سی، قدبلند، لاغر، بور، اندکی طاس، با دستانی که تا زانوهایش میرسید. مرد یک نه تا پنجی تمامعیار بود. صبحها پیراهن آبی آسمانی کارمندی میپوشید، کراوات زده، لیوان قهوهاش را به دست میگرفت و سلانهسلانه از پلهها سرازیر میشد پایین. ساعت ۵ با پیراهنی که پشتش چروکهای خیس داشت، گردنی به یک سمت خم شده در لای کرواتی با گره شل، و دستهایی که درازتر شده بودند، سلانهسلانه از پلهها بالا میرفت. هر بار با خودم شرط میبستم که وارد خانه که میشود چراغ را روشن میکند، آه میکشد، شلوارکش را میپوشد، یک آبجو از یخچال برمیدارد و جلوی تلویزیون غذای منجمدش را میخورد و بعد هم که خمیازهها شروع شد مسواکش را میزند و به تختخواب میرود. روبات بر خلاف پیچیده به نظر رسیدن اسمش، چرخدنده کوچکی از یک ماشین آهنی غولپیکر به اسم دولت بود. زندگیاش در تمام روزهای کاری به همین کسالتآوری تکرار میشد و روزهای تعطیل را هم به شستن لباسها و ظرفهای کثیف جمعشده طول هفته، تلویزیون دیدن، و چرتزدن سپری میکرد و تا آن جمعه غیرمعمول اواخر جولای که وسط روز آمد خانه و طرفای عصر با سرعت باورنکردنیای از پلهها پایین رفت، هیچ ماجرای جالب و قابل توجهی نداشت. در واقع درست همان آدمی بود که من همیشه سعی میکردم شبیهش نشوم. آن روز ولی بر خلاف روزهای قبل به خودش رسیده بود و رو آمده بود. باز با خودم شرط بستم که حتمن دیت دارد و هیجان داشتم. چند ساعت بعد تنها برگشت. بفهمینفهمی آدم دیگری شده بود. هفته بعد حوالی عصر یک دختر بلوند با پاهایی بلند پایین پلهها منتظرش بود. روبات در را باز کرد و دختر را که دید هر دو خندیدند. پایین پلهها که به دختر رسید همدیگر را بوسیدند و به سمت پارکینگ رفتند. روز بعد دختر از پلهها بالا رفت، در خانه را زد، توی خانه همدیگر را سفت و سخت بوسیدند و در را پشت سرشان بستند. و روزهای بعد باز بوسههای طولانی و رفت و آمدها تکرار شد تا اینکه چند هفته پیش دختر را دیدم که کلید انداخت توی در و وارد خانه شد. دختر عینک طبی زده بود و معلوم بود که صمیمی شدهاند. عصر روبات با دستهایی که دیگر دراز نبودند در خانه را زد و دختر با بوس و بغل کشیدش توی خانه. روبات سر و سامان گرفته بود. هر روز میبینمشان که از ورزش، استخر، مهمانی یا خیابانگردی و خرید برمیگردند و در راه هم را میمالند و میخندند. چیزهای داغ دیگری را هم که نمیبینم تصور میکنم و برای روبات خیلی خوشحالم. از اینکه توانسته بود از زندگی کرمیاش خلاص شود و پروانه شده بود.
از اینکه روز جمعه آخر جولای که زود به خانه برگشت پیشبینی کردم که پای یک زن در میان است هم احساس دستاورد داشتن میکنم. من از آن دسته آدمها هستم که این چیزها را زود میفهمند. این جمله من را یاد خرس انداخت. یک جایی در وبلاگش نوشته بود که به وبلاگش بیشتر افتخار میکند تا به مدرک دکترایش. یادم نیست فعلی که استفاده کرده بود «افتخار کردن» بود یا چیزی در همین مایهها ولی فحوای کلامش همین بود. حتی اگر شوخی یا شکستهنفسی و یا خودزنی کرده بود هم من جدی گرفتم چون من هم به بعضی چیزهایی که ممکن است در نظر بقیه پیشپاافتاده و معمولی به نظر برسد افتخار میکنم. یکی از آن چیزها بصیرتی است که فکر میکنم در مورد شناخت آدمها و این که چه چیزی در کله و مناسباتشان میگذرد دارم. خیلی کیف دارد کشف نشانههایی که بقیه ازشان سر در نمیآورند. شاید برای همین است که تماشای آدمها را دوست دارم.
متاسفانه هر قدر تلاش میکنم ته این نوشته را به جایی گره بزنم که پایان درخشان یا آبرومندی داشته باشد موفق نمیشوم. خودم را با نوشتن مشغول کردم که متوجه گذار از روز به شب نشوم و تپش قلبم را کنترل کنم. تغییری در حال من اتفاق نیفتاده و هر چه بیشتر مینویسم بیشتر مضطرب و مَنمَرِهقوربان* میشوم. چارهاش همان قرص ریز صورتی روی میز کارم است. قرص را که قورت بدهم، تا دویست که بشمرم فاصله بین کوبیدنها کم میشود و رفتهرفته آرامتر میشوم. قرصهای صورتی نازنین.
*قربون خودم برم (اگر اشتباه نکنم گیلکی)
چقدر خوب بود، چقدر کمه، خیلی عالی بود
ReplyDelete:)