بازیافتی از یادداشتهای گوگلداک. نوشته شده در 18 نوامبر 2010، یک روز مانده به تولدم
نوشته زیر رو پارسال نوشتم. به دلیل اهمیت تاریخیش، از فایل گوگلداک منتقلش میکنم اینجا که موندگار شه و مثل بقیه نوشتهها به فنا نره. از پراکندهگویی و بیش از اندازه طولانی بودن متن معلومه که چقدر حالم خراب بوده. هر چی اومده بوده توی ذهنم نوشتم. همونطوری میذارمش:
نوشته زیر رو پارسال نوشتم. به دلیل اهمیت تاریخیش، از فایل گوگلداک منتقلش میکنم اینجا که موندگار شه و مثل بقیه نوشتهها به فنا نره. از پراکندهگویی و بیش از اندازه طولانی بودن متن معلومه که چقدر حالم خراب بوده. هر چی اومده بوده توی ذهنم نوشتم. همونطوری میذارمش:
نامهش رو 10 بار خوندم. "پدرت" ته نامه رو 10 بار بوسیدم. دیشب بال بال زدم تا صبح. دلم میخواست نصفه شبی راه بیفتم و امروز صبح خونه باشم. دوباره دور هم بشینیم و صبحانه بخوریم و حرف بزنیم. چند روزه بد جور دلم خونه رو میخواد. احساس خفگی میکنم از این همه دوری. چند روز پیش توی ماشین و در حال رانندگی داشتم خونه رو تصور میکردم. خونه برای من تجسم نور و انرژیه. رنگای گرم. داشتم فکر میکردم اگه الان خونه بودم چیکار میکردیم. برادر و خواهر رو میدیدم که سر به سر هم میذارن و منم به مسخره بازیاشون میخندم. بابا یا پای تلویزیونه، یه دستش روی شکمش و اون یکی روی صورتش (انگشت اشاره به موازات بینی روی گونه، انگشت شست زیر چونه و سه انگشت دیگه به موازات لب) و یا داره کتاب شعر میخونه و اونجاهایی رو که دوست داره بلند میخونه و میگه به به! عجب شعریه! مامان یا با عینکی که روی دماغ میذاره داره کتاب میخونه و با تمرکزش روی کتاب کفر منو در میاره و یا از خرید برگشته و آشپزخونه شده دلچسبترین جای عالم. این جور وقتا یه عالمه سبزی و میوه رو میریزه توی سینک پر از آبی که راه آبش رو بسته. دیدن سبزیِ سبزیها و رنگیِ میوهها تازه میکنه دل آدمو. نون سنگک برشته هم روی میز چشمک میزنه. دلم برای یه لقمه نون سنگک و ماست شیرین و نعنای تازه غش میره.
اینقدر غرق در رنگا و طعمها و صورتهای دوستداشتنی خونه بودم که مسیر رو اشتباه رفتم و وقتی به خودم اومدم از تصورِ ناآشنایی و تاریکیِ جایی که بودم، احساس غریبگی دردناکی داشتم. توی این 2 سال این اولین باره که دلم اینطور هوای خونه رو کرده. دلم میخواد روی زمین خونهمون غلت بزنم و بخندم. دلم برادر و خواهر رو میخواد. مثل اون روزا 3 تایی سر اینکه توی ماشین کی بشینه دم پنجره دعوا کنیم. دست آخر همیشه این من بودم که وسط مینشستم. یکی دو باری که منم کوتاه نیومده بودم و اون دو تا کنار هم نشستن، اینقدر به هم سیخ زدن و دعوا کردن که خانوادگی ترجیح دادیم با فاصله بشینن و بطور غیر رسمی وسطِ صندلی عقب شد جای همیشگی من. هر بار اما چونه ضعیفی میزدم که بیحاصل بود. الانم دلم جای خودمو میخواد. وسط صندلی عقب. بین خواهر و برادر. دلم نگاه بابا رو میخواد توی آینه وقتی که می گه این (اسم من) عاقله. از بچهگی عاقل بود! نبودم.
بابا خلاقترین و کودکترین بابای روی زمین بود. قشنگترین و مهربونترین آدم برفیها رو میساخت. زغال میذاشت جای چشاشون و همیشه یه لبخند پهن هم وسط صورتشون بود (بابا به لبخند تعصب خاصی داره). آخرش هم کاپشنش رو در میاورد و تن آدم برفی میکرد. گاهی هم شیر برفی درست میکرد. یه شیر واقعی که یالی از پوشال داشت و میشد روش نشست. بچههای دیگه جمع میشدن و با آب دماغای آویزون نگاش میکردن. بابا ما رو یکی یکی مینشوند پشت شیر و ازمون عکسهای لپ گلی میگرفت.
بعدها اومدیم تهران، زمستونای تهران ما رو میبرد پارک ملت و سه تایی توی برفا غلت میزدیم. مامان همیشه نگران سرما خوردن ما بود. بعد که بزرگتر شدیم با گلولههای برفی میجنگیدیم. همیشه گردترین و سفتترین گلولهها رو درست میکرد. نشونه گیریش خوب بود و در زدن گلولههای دردناک به جاهای خطرناک آدم هیچ کوتاهی نمیکرد. یادمه یه بار اینقدر من رو که در حال فرار بودم پشت هم به رگبار بست که افتادم توی جوی آب یخ. منو که از میدون به در کرد شروع کرد به سر به سر مامان گذاشتن. با یه گلوله برفی سفت آنچنان زد توی گوش مامان که مامان عصبانی شد و قهر کرد و تمام مسیرِ برگشت، همه با صورتهای قرمز و یخکرده مثل لشکر شکست خورده در سکوت راه میرفتیم و من به این فکر میکردم که چرا بابا همیشه اینقدر شور تفریح رو در میاره. حالا ولی بعد این سالها، میدونم که پدر من، کودکترین پدر دنیاست.
نگارش بابا مثل همیشه بود. آخرش هم طبق معمول شعر بود. اینبار از فریدون مشیری. شوخ طبعی رو هم قاطی حرفای جدیش کرده بود و چون جا کم آورده بود، برای خوندن ادامه شعر باید فلشهایی رو که کشیده بود دنبال میکردم و دست آخر میرسیدم به "پدرت". دلم برای "پدرم" تنگ شد. هر وقت برامون یادداشت میذاشت، تهش خودشو میکشید و اون شخص رو. توی کارتی که برای تولد پارسالم فرستاده بود، صورت خودشو کشیده بود با سیبیلهای بلند (بابا عاشق سیبیل های عجیب غریب گذاشتنه هر چند معمولا سیبیل نداره) و منو با یه کلاه کلاسیک انگلیسی. بچه هم که بودم هی تندتند بهش کاغذ میدادم که برام خونه بکشه. یه مدل خونه بلد بود که دورش حصار چوبی داشت و چراغهای فرانسوی. من شیفته اون خونهها بودم.
توی نامه نوشته بود که ناراحته که چشامو غمبار میبینه. پشیمونم که ناراحتی این روزام رو بهش بروز دادم و شادی کودکانهش رو خراب کردم. میدونم که نگرانمه. میدونم که از مامان بیشتر غصه میخوره این جور مواقع. میدونم که به قول مامان دختر-ذلیله (هرچند حرف خوبی نیست و جنبه شوخیش بیشتر مد نظر بوده همیشه). کاش پیشش بودم. به آرامش دادنش نیاز دارم. به پناهش نیاز دارم. پیش اون آب توی دلم تکون نمیخوره.
بیقرارم این روزا. غم عالم توی دلم بود. خالیام الان. خالی بودنم میترسونتم. حس ندارم. سنگ شدم. شیشه شدم. گاهی سخت و بیحالت و بیحس، گاهی شکننده و مات. با کوچکترین تلنگر هزار تا ترک بر میدارم. درمان این حالم رو نمیشناسم. این حالی نبودم تا حالا. بابا گفته میشناستم. گفته میدونه با خونی که از اون توی رگهامه، روحیه سختکوشی و ارمانخواهی دارم و به زودی به مشکلات چیره میشم. دلم میخواد حرفاشو باور کنم. دلم خواد میبودم اونجوری که فکر میکنه هستم. دارم دست و پا میزنم و میبینم که بیشتر فرو میرم. توجیهی هم برای حالم ندارم. دیشب برای چندمین بار نامه بابا رو خوندم. تا نزدیکای صبح گریه کردم. همسر بیدار شد و نگران پرسید که خواب بد دیدم؟ ندیده بودم. هر چی میدیدم توی بیداری و هوشیاری بود و همین ترسناکتر و دردناکترش کرده بود. بغلم کرد فهمید دلم پره، دلم تنگه. بهش گفتم خونه مونو میخوام. قول داد که به زودی راهیم میکنه.
باید برم. چارهای ندارم جز رفتن. باید برگردم و حتی بمونم. دل بکنم از اینجا. بمونم اونجایی که دلم گرمه همیشه. پاهام روی زمینه. جایی که دم غروب ضربان قلبم بالا نره. نگران نباشم. بخندم. الان میدونم که اینجا دیگه جای من نیست. این دوره کوتاه آرامش و خوشی هم تموم شد بالاخره. دلم خالیه، جریحه داره، غصه داره. تنهام. دارم تموم میشم. هر روز یه تیکهم تموم میشه. آدمای اونجا واقعی بودن، محبتشون واقعی بود. بهم اعتماد به نفس میدادن. بی چون و چرا دوسم داشتن. خودمم واقعی بودم. چنگ نمیزدم به هیچی برای نگه داشتنش. اینجا دستم به هیچ جا بند نیست. به هوا چنگ میزنم. در موندم. به معنای واقعی کلمه.
حس میکنم اما دوای دردم توی خونه است. یه جایی توی آشپزخونه، پشت پنجره اتاقم، روی اون درخت نارون، بین سربه سر گذاشتنای خواهر و برادر، توی دستای بابا. دوای من یه جایی بین اون لحظههاست که سرمو روی پای مامان میذارم و دوباره هفت ساله میشم. میدونم برگردم خوب میشم. آدمای اونجا نمیذارن اینجوری بمونم در خمودگی. حتی اگه سنگ بشم بازم خوبم. طاقت سنگ و شیشه شدنم تموم شده. ظرفیتِ به هیچ جا وصل نبودنم تکمیله. دلم جای قرص و محکم میخواد. دلم آدمای واقعی میخواد. دلم خونه مونو میخواد...
No comments:
Post a Comment