بعد از دیدن چند اپیزود از سریال محبوبم، رفتم گودر بازی. یکی از وبلاگها پستی پابلیش کرده بود در مورد کتابی به اسم "قطار ساعت 10 به لندن" که پونه ابدالی نوشته و متاسفانه مثل خیلی از کتابای دیگه به بن بست ممیزی خورده و در نهایت مجوز نگرفته. نویسنده طی یادداشتی، فایل پی دی اف کتاب رو گذاشته که مردم بخونن و اگر تمایل داشتن، مبلغ معادل یه رمان، به شماره حسابی که داده واریز کنن. از یادداشت نویسنده حس خستگی-به-تن-موندن گرفتم. حس اینکه اجازه ندن آدم تولد نوزادش رو جشن بگیره. انگار که وسط یه قبیله دو آتیشه صدراسلام، مادر نوزاد حرومزادهای باشی. نوزادت رو اخ و تف کنن و نذارن به بقیه نشونش بدی. دل آدم میگیره.
خوندنش رو شروع کردم. 63 صفحهس. وسطاش رفتم سراغ یخچال جون. یهو دلم ماست خواست. اولش پشیمون شدم از ماست خوری ولی بعد یاد سطل ماستی افتادم که دیروز خریدم. اول اینو بگم که یکی از نقدهای همسر به عملکرد خانهداری من اینه که بدون اینکه یخچال رو چک کنم، میرم خرید و چیزایی میخرم که لازم نبوده. دیروز صبح هم که من خواب بودم، همسر سحرخیز رفته خرید و برگشته و دنیا رو آب برده و منو خواب. یعنی که متوجه این رفتن و اومدن نشدم. بعد از ظهر که همسر ورزشکار رفت بدوه، رفتم برای آشرشته سبزی بخرم که چیزای دیگه هم خریدم. نتیجه اینکه الان 2 سطل ماست، 10 عدد پیاز و مقدار قابل توجهی میوه توی یخچاله. شانس آوردم به جای "کارت"، سبد دستی برداشته بودم و سنگینش باعث شد به وسوسه لیموترشها گرفتار نشم.
توی پرانتز، دفعه قبل هم که میخواستم لوبیاپلو بپزم، هر دو درست به فاصله چند ساعت لوبیاسبز خریدیم و قشرق به پا شد. جالب اینکه وقتی رفتم لوبیاسبز بخرم دیدم که تازه نیستن و تا حدی شل و گندیدهن و غر زدم که چرا اینا اینقدر خرابن. کیسه لوبیاسبز همسر رو که دیدم، شستم خبردار شد که چه بلایی سر تازهها اومده.
خلاصه برای اینکه از جنگ جهانی سوم جلوگیری کنم، سطل ماستی که خودم خریده بودمو قایم کردم پشت سبزیها و آبمیوهها. به این ترتیب، اگه شبی یه کاسه ماست بخورم، به زودی از شر اون یکی اضافههه راحت میشم و پوکی استخوان بعد از یائسگی هم تا حد خوبی به تعویق میافته.
No comments:
Post a Comment