روزهایی هم هست که زندگی والیبال ساحلی میشود. نه به لحاظ تفریح و روز آفتابی و ابرهای کُلالهای روی دریا و بیکینیِ رنگی و عضلههای آفتابسوخته. روزهایی که پایت در شن است و باید دنبال توپ بدوی و بپری. روزهایی که کوچکترین کارها دوبرابر انرژی ازت میگیرد. روزهایی که بعد از ده ساعت خواب که بیدار میشوی بیدلیل خستهای. زیر دوش حتی توان بالا نگهداشتن دستها برای شستن موهایت را نداری. زانوبهبغل مینشینی کف وان و جان بلندشدن نداری. آب ولرم برای خودش روی تنت ول است و تو برای روزهای متمادی میتوانی در همان حال لَخت بمانی. بعد به اجبار خودت را بلند میکنی چون کلاس داری. دوش را میبندی، حولهات را میپوشی و میایی بیرون روی تخت ولو میشوی تا خستگی در کنی؛ انگار که کوه کندی. بعد جاذبه که در این روزها بیشتر میشود درازکِشت میکند. همانطور خیس و حولهپیچ روی تخت دراز به دراز میافتی و به سقف خیره میشوی و جای موهای خیست روی ملافه سفید هی بزرگ و بزرگتر میشود. اهمیت نمیدهی که چندشت میشود. خستهای و جز پاز شدن کار دیگری ازت برنمیآید؛ حتی اهمیت دادن. به مراسم کرممالکردن بدن فکر میکنی که چه کار عبث جانکاهیست ولی کمکم پوستت دارد میسوزد. همانطور درازکش قوطی کرم را برمیداری و از پاها شروع میکنی تا بالا و به دلفینها برای داشتن پوست صیقلی خدادادی حسودی میکنی. و به ماهیها برای پولک و فلس داشتن. و به هر که پوست چرب دارد.
نرم و لطیف که شدی در کمد را باز میکنی و لباسی را که برداشتنش کمترین کشش عضلات را نیاز دارد و همزمان اعضای بیشتری را میپوشاند برمیداری و میپوشی. با پاهای فرورفته در شن و هزار کیلو وزن میروی سوار ماشین میشوی و با سرعت یکنواختی که کمترین نیاز به فشردن پدال گاز و ترمز را دارد میرانی تا دانشگاه. مسیر ده دقیقهای جاده تهران-بندرعباس میشود. همه چی کش میآید و چسبناک و دورِ کند است. مثل آن موقعها که نوار کاست در واکمن میگذاشتیم و وقتی باتری رو به اتمام بود صداها یکجورِ کشدارِ بمِ غیرِ فرزی میشدند.
اینطور روزهای چسبناک که انگار باید در عسل بدوی، روزهایی که به جای «زنگ بزن» پیام میفرستی که «بِز» و دعا میکنی طرف زنگ بزند و بُز نخواندش و متعجب علامت سوال نفرستد که مجبور باشی توضیح بیشتر بدهی، آرزو میکنی کاش مجسمهای گچی یا فلزی در پارک یا موزه بودی. به ابدیت میپیوستی. در یک حالت ثابتِ توریستپسندی میماندی تا جان بدود زیر جلدت. یا جنین غوطهور در الکل در یک آزمایشگاه ژنتیک بودی، یا پرندهای که تخم گذاشته و جز روی تخم نشستن کسی توقعی ازش ندارد، یا لاکپشتی که مجبور نیست با هیچ خرگوشی مسابقه بدهد و می تواند برود در لاکش و هر وقت اراده کرد بیرون بیاید. هر چیزی بودی جز یک دانشجوی تنهای هزار کیلومتر دور از خانه با بیست مدل قبض.
خستهام. خستگیام هم در نمیرود انگار. ذهنم یک تو-دو-لیست هزار آیتمی شده که هیچ کاری هم که نداشته باشم، شمردن و فکر کردن کارهایی که بالاخره یک روزی باید انجامشان بدهم انرژی زیادی میگیرد. حواسی که باید به همه چی باشد انرژی میگیرد. فکر کردن به فاصله زیاد بین من و مادرم انرژی میگیرد. این یک ماه و خردهای که از ترم مانده انرژی میگیرد. فکر دوباره چمدان بستن و سی ساعت در راه بودن تا رسیدن خیلی خیلی انرژی میگیرد. فکر تمام کردن این نوشته طولانی انرژی میگیرد.
بعد از پست کردن این نوشته باید دو روز بخوابم.