دوباره گردنم گرفته و نگاهم «ازبالابهپایین»ی شده. خبطی هم کردم و دیشب بعد از دوشگرفتن موهایم را خشک نکردم و همانطور خیسخیس خوابیدم. حالا الان به جای گردن یک نیمتنه خشک درخت سرم را به تنم وصل کرده؛ کمی متمایل به راست. ماساژ طولانی و انگشتان دقیق میخواهم؛ با نصب در محل. حوصله دنبال دیل خوب گشتن و ریویو خواندن و وقت گرفتن و شال و کلاه کردن ندارم. کاش همان آقای «به جیزز بپیوندید» دیروزی، امروز هم در خانهام را بزند و با همان لبخند کجِ فرازمینیاش بگوید «رستگاری در شصت دقیقه». بعد که این پا آن پا کردنم را دید، بروشور ماساژ سوئدیاش را جلوی چشمم بگیرد و انگشتانش را به شیوه قلقلک از راه دور در هوا تکانتکان بدهد تا از جلوی در کنار بروم برای قبول بیچونوچرای رستگاری پیشنهادیاش. مبلغان مذهبی این روزها عجیب خوشقیافه شدهاند؛ آدم به خودش میآید میبیند به همه ادیان گرویده. هر چه دنیای تجارت زنان را آبجکتیفای میکند، مذهب مردان را ظاهرن. دیروزی را باید به جای ورژنِ کمحال و بیرنگِ جیزز که انگار کمخونی دارد به مردم نشان دهند؛ با آن شانههای پهن؛ و فک چهارگوش. ورژن جدیدی از جیزز که وقتی میزنند زیر گوشش به جای اینکه سمت دیگر صورتش را فروتنانه در اختیار کتکزننده بگذارد، مشت محکمی حواله چانه و دماغ و زیر چشم طرف کند تا دشمنان حساب کار دستشان بیاید و مصلوبکردن را در خواب هم نبینند حتی.
بروم سرم را بگذارم لای در آسانسور شاید گردنم جا افتاد و درد تخفیف پیدا کرد.
No comments:
Post a Comment