- Bird?
Monday, September 30, 2013
تصمیم گرفتم برای تعطیلات ژانویه نرم ایران. درسته که اگه بخوام برم هم پولشو ندارم، منتها ترجیح میدم که من به جیبم بگم نمیرم تا اینکه جیبم به من بگه نرو. اینه که دلایل دیگهای برای نرفتن دارم. جونشو ندارم در واقع. داستان خداحافظیهای سالانه/میانسالانه من هم دیگه نخنما و تکراری شده. ولی بازم میگم که لال نمیرم؛ توان برگشتن و دوره نقاهت بعدش رو ندارم. از پلک متورمِ نازک و دماغ قرمز گرفته خستهام. از عوارضی نزدیک فرودگاه متنفرم. از خودش بیشتر. از گریه تلخ بغل مشایعت کننده مهربانم متنفرم. همچنین از آخرین تصویرش قبل از قاطی آدما شدنم در آخرین پیچ. و تکیه دادنش به ستون. اونی که همیشه در حال «رفتن»ه منم. هیچ زمینی انگار پای منو نمیگیره. نه زمین شهرم، نه زمین رابطههام. همیشه دارم میرم. نرسیدم هنوز. شایدم هیچوقت نرسم. برای آدمهای برویی مثل من گردی زمین هم مزید بر علت میشه؛ خسته نمیشیم از رفتنهامون هر قدر هم که نرسیم. ثابت قدمیم در نرسیدن. ماشالا هی هم دورتر میریم. بلیط مریخ و ماه اگه ارزون بود الان معلق در فضا، اینا رو از اونجا مینوشتم و پست میکردم. خوبه که ارزون نیست و خوبه که انوشه انصاری نیستم.
این زمستون اما میمونم. پاهامو محکم فشار میدم به زمین. اگه من زمینگیر نمیشم، زمین پاگیر شه. نیاز به تنهایی طولانی دارم. مامان گفت اگه نزدیکت بودم گوشاتو میکشیدم بسکه خودمختاری. گوشامو دست مامان نمیدم. مثل همیشه باز مشکلات رو دور میزنم؛ اینبار با نرفتن. خودم میمونم و دو تا گوشام.
Friday, September 27, 2013
سر کلاسم. ده دقیقه دیر رسیدم. امروز عصر تمام دیوانگان شهر تصمیم گرفته بودند درست موقعی که من دیرم شده، در شهر لایی بکشند و نفرین بخرند. و همه رانندگان بیاحتیاط شهر قصد کرده بودند در سراسر E I10 تصادف کنند. و همه آنها که عروس میبردند سر از لاین من در بیاوردند. این بود که دیر به کلاس رسیدم. بیسرصدا رفتم توی کلاس و در ردیف آخر نشستم. حالا به همه مانیتورها، کونها و پسکلههای کلاس مسلطم. میبینم که موهای ماهاگونی دبرا ریخته روی بلوز سیاهش و ایران اگر بودیم شامپوی سدر بهش توصیه میکردم. یا اسکات را میبینم که چه سخت جا شده روی صندلی و تقریبا دو سومش بیرون است؛ از هر طرف یکسوم. و یکدومِ یکسوم وسط هم از پشت صندلی زده بیرون. اسکات را دوست دارم. نه به خاطر اینکه چهل ساله و گرد است. به خاطر چهلساله گرد مهربانی که است. ترم پیش همیشه خسته بود. همیشه خوابش میآمد و همیشه کمر درد شدید داشت. وقتی پروژه را با بدبختی و شبزندهداری به ثمر رساندیم تنها کسی بود که از آزا خواست پوسترش را به خانه ببرد. گفت که میخواهد به مادرش نشان بدهد. مادرش را تصور میکردم که اسکات است بدون ریش و سیبیل، با موهای فرفری خاکستری که لباسهای سفید بلند نخی میپوشد و همیشه دارد با عشق برای اسکات غذاهای گرم خوشمزه میپزد. تصور کردم که پوسترش را میبیند و بدون اینکه چیزی از آن سر دربیاورد قربانصدقهاش میرود و او هم با همان شرم و شیرینی که دارد کیف میکند. نیشما ردیف اول نشسته بود و برگشت به عقب نگاه کرد و یک علامتی به من داد که نفهمیدم معنیش چی بود. بالای کاغذ زیر دستم نوشتم: «از نیشما توضیح بخواه» و شروع کردم با خودم روی همان کاغذ X-O بازی کردن. آلبرت و اومرو نبودند سر کلاس که گز بخوریم و یادداشت رد و بدل کنیم و نقلی بخندیم. سوزن ذهنم هم روی یک موضوعی گیر کرده بود از صبح و تمرکز روی اهمیت نقش وسایل نقلیه در پویایی و سلامت شهر و اینکه چطور شهرها را طراحی کنیم که آدماها را از توی ماشینها بکشیم بیرون تا راه بروند و دوچرخهبرانند، غیر ممکن بود. وسط X-O هم یک چیزی پراندم که توی کلاس دعوا راه افتاد. موافقها و مخالفها افتادند به جان هم و من دوباره به بازی ادامه دادم چون در کسری از ثانیه اشتیاقم را به ادامه بحث از دست دادم و اینکه زبانم به بحث قد نمیداد. امروز به شدت فارسیزبانام. آقای خیلی خفنِ برنامهریزِ حرفهای که سوابق درخشانی در زمینه برنامهریزی شهری دارد و این را هر بار به همه ما مخصوصن کسایی که نظر مخالف دارند گوشزد میکند، فیسبوک بالا پایین میکرد و این یعنی که کلاس در حد و اندازهش نبود. در همین حال خمار بودیم همه که دست همکلاسی هموطن بالا رفت. دهانش را که باز میکند و شروع به نظر دادن که میکند همه به وضوح آه میکشند. باز شدن دهنش با خودش است و بسته شدنش با خدا. کلاس را در دست میگیرد و ما هم آهکشان و در سکوت منتظر میمانیم که به مزخرفاتش پایان بدهد. کلافهشدن آمریکاییها اتفاق نادری است. مثل ما نیستند که کندی، تر و فرز نبودن، و اعصابخردکن بودن از کوره به در ببردشان. پشت چراغ قرمز هنوز ۳ ثانیه مانده به سبز شدن چراغ دست نمیگذارند روی بوق که برو سبز شد. سر صبر دوچرخهشان را میگذارند جلوی اتوبوس و آرام سوار میشوند. کسی چشمغره نمیرود و نفس پر سر و صدا نمیکشد. از نظرهای نسنجیده این همکلاسی جدیدالورودمان که تمامی ندارد ولی کاسهصبرشان لبریز میشود. استاد هم در این مواقع در وضعیت بدی گیر میکند؛ به عنوان استاد -آن هم در سرزمین آزادی بیان- نمیتواند و اجازه ندارد که به طرف بگوید که خفه شود، از طرفی نگران کلافهگی ما و وقت کلاس هم هست. تلاش میکند که هر طور شده بپرد وسط نطق خانم ولی خانم به این سادگیها ول کن نیست. استاد را با حرکت دست (مثل کاری که پلیسها برای نگهداشتن ماشینها میکنند) به سکوت دعوت میکند و با کاذبترین نوع اعتماد به نفس که تا حالا دیدهام به حرفهای بیسر و تهش ادامه میدهد. این میشود که همه توی دلمان میگوییم خفه شو. و از آنجایی که او نمیشنود خفه نمیشود. بر این باورم که خدا من، استاد و بقیه شاگردان را بوسیله این خانم دارد تنبیه میکند هفتهای یکبار. ته هر جلسه وظیفه خودم میدانم که از همه معذرت بخواهم. تنها حسنش این است که همکلاسیهای من که در دو سال اخیر تنها ایرانیای که دیده بودند من بودم، دیگر تصور نمیکنند که ایرانیها لالاند. و گنگ بودن من را به نژادم ربط نمیدهند. سعی کردم حواسم را به چیزهای خوب کلاس معطوف کنم که کمتر حرص بخورم. یک پسری هست که برای همکلاسی ما بودن زیادی خوشقیافه است. مثالش را فقط پشت نیمکت کلاسهای بازیگری هالیوود میشود پیدا کرد. توی یک پادکستی شنیده بودم که مجرمان خوش قیافه حکمهای بهتری میگیرند نسبت به زشتها. یعنی که حتی قاضیها و هیئت منصفه هم بایسد هستن نسبت به مقوله زیبایی. از الان میتوانم تصور کنم که طرحهاش را با زحمت و کالری سوزی کمتری میچپاند به شهرداری بزمچه.
کلاس بیاندازه خستهکننده و تکرار مکررات است. قیافهها اسمایلیِ فهمیدیمدیگهباباشهرخوبچهشهریه است. پاشیم حالا بریم بسازیمش. ایراد بزرگ برنامهریزها این است یکروند حرف میزنند. تا بیایند از طرحهای سبز و توسعهپایدارمحورشان حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند، «اوس محمود» یک پنج طبقه برده بالا. تئوری برنامهریزها همه بیست است. در عمل است که عمومن میرینند.
کلاس بالاخره تمام شد. به من یک عمر گذشت.
کلاس بالاخره تمام شد. به من یک عمر گذشت.
Thursday, September 26, 2013
نزدیکای صبح حالم خیلی خوب بود؛ تنخسته و به غایت آروم. موزیک شبانهم رو گوش کرده بودم، از حرف و نگرانی و تردید و غصه خالی بودم، و دقیقن میدونستم که در اون لحظه ملکوتی از عالم و آدم چی میخوام. زنگ زدم به مامان که به یکی گفته باشم حالم خیلی خوبه و تنها و در غربت ذوقمرگ نشم. ناراحتیها و چسنالههام رو همیشه میارم اینجا و میریزم به قرقره. طاقت تنها حمل کردن خوشی رو ندارم ولی هیچرقمه. روی دو پامین که باشم، وانت و بلندگوی سبزیفروشی لازمم میشه. که محلهبهمحله، کوچهبهکوچه، دربهدر دوره بیفتم و اعلان عمومی کنم بهکام بودنم رو. القصه. برای مامان از «عیش مدام» و حسهام گفتم. خندید و گفت اسفند دود کن برای حالت مادر (بشکنه دستم که نکردم). حال مادر هم خوب بود. هر دو در صلح و آشتی با طبیعت بودیم. مثل دو تا زن (نه صرفن مادر و دختر) حرف دل زدیم. براش از منویاتم گفتم؛ بی سانسور، بی ملایمسازی. خوشحال بودم که از نقش همیشهنگرانِ مادری فاصله گرفته بود و براش عجیب نبودم. حتی انتقادش هم کلافه و ناراحتم نکرد. دیشب یاد گرفتم چطوری برای بچه نداشتهام -که برای اولین بار دلم میخواد دختر تصورش کنم- مادری کنم.
فعلهای این متن البته همه ماضی بعیدن. بله؛ فعلی که در گذشته انجام شده و تمام شده (رفته پی کارش). حال خوش ساعت ۹:۰۵ شب به وقت محلی تمام شد و رفت ولی رضایت هست هنوز. یه دز خوبی از «قرار» زیر پوستم تزریق شده انگار که ظاهرن قراره باهاش پاییز و زمستونو سر کنم.
Sunday, September 22, 2013
"such a lonely day should be banned"*
آدمها رو با بوی طبیعی و منحصربه فرد پوستشون دوست دارم و به یاد میارم. بویی که یه روز از حمومشون گذشته. توی دماغم یه عالمه قفسهس با شیشههایی که سرشو پنبه فرو کردن و لیبل ایکس و ایگرگ و زِد دارن. از بوی مامان و مادرجون بگیر تا بوی لعنتیش. آدم بدون اینکه بفهمه بوش میره به خورد همه چی؛ بالشت، دسته کاناپه، جایی که کله رو تکیه میداده به تخت یا مبل، صفحههای کتابی که ورق زده، لباست جایی که سرش رو گذاشته توی بغلت، پوست دستت اونجا که دست انداخته بودی گردنش و توی بغلش آروم گرفته بودی و توی بغلت آروم گرفته بود. بعد که بره، نباشه، دور باشه، تویی که از بدِ روزگار موندی و برای خودت چای ریختی و ولو شدی روی کاناپه چیز میز میخونی یا میبینی و بیخودی تلاش میکنی حواس دلتنگیت رو پرت کنی، بو رو میشنوی و آه از نهادت در میاد. هی بو میکشی. میشی دمهای طولانی و بازدمهای کوتاه. دماغتو فرو میکنی توی بالشت. میکشی به کیبرد کامپیوتر. بو بوی خودشه. با بو بقیه چیزا هم میاد؛ قیافهش وقتی اسمتو صدا میکنه؛ اسمت، وقتی از دهن اون در میاد؛ صداش وقتی داره یه آهنگی رو زیر لب میخونه؛ چشمای شوخش که یا میخنده همیشه یا میخواد یه چیزی بگه و توی اون چیز عشق میبینی؛ لبخند کجش وقتی طنزت رو میگیره؛ طرز ادای کلماتش. چشاتو میبندی. لامسه و بینایی و شنوایی تعطیل، بویایی درگیر. به بو عادت میکنی و کمتر میشنویش. غصه میخوری که تموم شه. روی همون بالش، با بوش که توی دماغته میخوابی.
گوسفند و خرگوش و آدمیزاد هم شبیهسازی نکردید نکردید. بوی آدما رو عطر کنید روزی دو تا پیس بزنیم زیر دماغمون با بوی غایبهامون خوش باشیم. نه. کاش هر کی خودش باشه به جای بوش. بوی آدم عجیب دیوونه و دلتنگم میکنه.
* موزیک این پست. هیچ هم صرفن تزئینی نیست.
یک. توی هوا به این گرمی که آدما گرمازده میشن، سرمای سختی خوردم. بهتره بگم گرما خوردم البته. سرما کجا بود توی این خرماپزون که من بخوام بخورم. قبلن گفته بودم که تقویم بدنم با ایران سینکه. با تصور اینکه پاییز شده دیگه، همهش دستم میره به لباسای پاییزی. از در که میرم بیرون ولی به غلط کردن میوفتم و تا مقصد یکییکی لباسا رو میکنم میندازم کنار. حالا بدنم شور سینک بودن با ایران رو درآورده و فکر کرده چون در «آستانه فصل سرد»یم باید زکام هم بشم.
دو. بعضی روزا که میام دانشگاه لالم و دلم میخواد همه لال باشن. هیچ what's upی نشنوم. گیرم که پرسنده منتظر جواب به خصوصی هم نباشه و لبخند یا برگردوندن همون سوال به خودش کفایت کنه. ولی دوست دارم جملهای با فرمت سوالی نشنوم. مخصوصن الان که ویروسیام و شُل و ملنگ. حریرِ حنجرهم شده یه پرده برزنتی. حرف زدن انرژی میگیره. دایم هم باید مواظب باشم ویروسپراکنی نکنم یه وقت. خودم که یه بار از آلبرت زکام گرفتم، تا آخر ترم هر بار خسته بودم و عطسه کردم و ضعف داشتم فحشش دادم. پریروز سر کلاس دوازده بار عطسه کردم. تا بار هفتم پا به پام اومدن برای «عافیت باشه»، از دهمی با نگاه همراهی کردن، و سر دوازدهمی توی دلشون گفتن «خبالا. یه سرما خوردیا» و فاصله گرفتن. خودم ولی خوشحال بودم که اینقدر معلومه مریضم و صدام مو نمیزنه با صدای خروس لاری. با چشمای تبدارم زل مظلومِ بیماردرحالاحتضار زده بودم به دهن استاد (اندرو) که داشت از قوانین فدرال و ایالتی و محلی برای حل معضل گسترش حومهنشینی میگفت. دلم میخواست اندرو بباله بهم که با اون حال زارم اومدم سر کلاس که هیچ، توی بحث هم شرکت میکنم. قدردان و متشکر به نظر نمیرسید خیلی. جو به استقبالپاییزرفتنِ من بقیه رو هم گرفته بود. وقتی از پنجره دیدیم که داره بارون میاد، اندرو گفت امروز زودتر تعطیلتون میکنم که به طوفان نخورین موقع برگشتن. یه شربت خوبی هم جهت درمان میخورم که ده درصد الکل داره. انقدر خلسه و خواب آوره که هی منتظرم نوبت بعدی خوردنش برسه.
سه. لابهلای ایمیلهایی که ردوبدل کردیم برام نوشته «بعضی وقتا بهت حسودیم میشه که اینقدر دختر قوی و محکمی هستی. یه کلاس «زن قدرتمند» بذار برام». کلاس رو برات میذارم جونم ولی چی درس بدم توش؟ تمام امروز به این فکر میکردم که کجاها قوی بودم و کجاها ادای قویها رو درآوردم. خودمو خیلی آدم قویای نمیدونم علیرغم زورِ بازویی که نشون میدم. بیشتر از اینکه قوی باشم، جونسالمبهدرببرِ خوبیام. خطر نابودی و هلاکت که از سرم بگذره دیگه به مبارزه تن نمیدم. راه حلم بیشتر فرار یا صلح بوده تا موندن/مواجه شدن و یا جنگیدن. فرقه به نظرم بین جنگیدن برای فَتح با جنگیدن به قصد دفاع. «دفاع مقدس»م بیشتر. سوروایو میکنم همیشه. شایدم چون بط در طوفان بودم متوجه دلاوریهام نبودم. این روزا چی رو میدونم که اینو بدونم؟ وقتی میگی و دیدی که قویام، ای کاش که باشم.
Sunday, September 8, 2013
امروز خیلی آفتابی و دلوا و امروز-روز-منهای شروع شد و الان دقیقن بیست دقیقه است که تمام شده و حال خوبش را هم برده. با مامان دو ساعت تمام تلفنی حرف زدیم؛ اخبار روزانهام را شنید. جزئیات مهمانی دیشب و اینکه کریستین کفشهای زرد پوشیده بود را موبهمو گفتم. عکس بوتهای قهوهای تازهام را براش فرستادم. بهش یاد دادم که چطور با وایبر از خودش عکس بگیرد و برام بفرستد و حتم دارم که یاد نگرفته چون تا الان از عکس خبری نشده. شنیدم که دیشبشان طوفانی بوده و سه تایی سخت به هم پیچیدن. دونقطهپرانتزبسته شدم که مرد شماره دو خانه غصه داشته و با بغض به مامان گفته «شما منو درک نمیکنین» و در حالی که با صدای لرزانِ سن بلوغی نالیده «من تنهام و کسی رو ندارم و فقط با خواهرهام میتونم درددل کنم»، گوشی را برداشته که به من زنگ بزند. داشتم آب پرتقال میخوردم و انگشتهای شکلاتیام را میلیسیدم که راه گلوم بسته شد از فکر اینکه خواهرهاش اینهمه دورند. اعتراض کردم که چرا مامان منصرفش کرده صرفن به این دلیل که دورم و دورها نباید غصه بخورند. برای آینده نزدیک برادر پیشنهادهایی دادم که مامان برای یک لحظه فکر کرد ارتباطش با من قطع شده و افتاده روی خط یک آدمفضایی از کرهای دیگر. برای ده دقیقه نه راهحلهای من برای مامان قابل درک بود و نه دلایل مامان در رد پیشنهاد فوقالعادهام، برای من. دو آدمفضایی بودیم از دو کره مختلف با یک عالم سال نوری فاصله که معاملهشان نشده و به سفینههاشان برمیگردند. بیخیال توجیه و هدایت هم شدیم و از مواضع مشترک حرف زدیم.
ظهر که با یک دست دماغم را گرفته بودم و با دست دیگر کیسه آشغالها را میبردم که در زبالهدان شهرداری خالی کنم، خیلی دوست داشتم که امروز همینطور روز بماند. مثل قطب. دوست داشتم خورشید را به آسمان سنجاق کنم. منِ شبدوست با امروز خیلی ارتباط برقرار کردم. ظهرهای پاییز را دوست دارم. کار ندارم که در جایی که هستم هنوز خیلی مانده به پاییز. ساعت بدنم میگوید شهریور است و کمکم باید ژاکت و جورابشلواری پشمی را از لای زمستانیها بیرون بکشم. این بود که با آفتاب نیمروز نیمه شهریور خوش بودم و فکر غروبم نبود. دم غروب هر جای دنیا که باشم جاذب غصههای عالم میشوم. دلگیریام ربطی به جمعه و یکشنبه ندارد. به غروب ربط دارد و به جای خالی آدمها. گذار از روشنایی روز به سیاهی شب را تاب نمیآورم. جانم بالا میآید تا تاریکی کامل شود. دوست داشتم شب شدن شبیه کسوف میبود؛ یکباره. هر روز خورشید که بیجان میشود تا درآمدن ماه مرغسرکندهام از اضطراب. غروب اینجا با اینکه اذان ندارد باز هم یک طور مادرمردهای است.
الان نمیدانم این بغض مال اینست که دلتنگتم یا دوباره محتوای این مقالههایی که باید تا سهشنبه خواندنش را تمام کنم دیرفهم و پیچیده شده. پیشبینی میکنم که بهروزرسانی وبلاگم در این ترم با نرخ خوبی بالا برود. اینکه تغذیه این وبلاگ از غر و غصهست دیگر برای همه اظهرمنالشمس است. تمام آن دوهفتهی قبل از شروع کلاسها نوشتنم نیامد؛ یا نمیشده بنویسم و یا حال عمومیام خوب بوده. چون خالهبازی بود. پارک آبی بود؛ خیس و خوشحال و کتفسوخته از سرسره آبی سر میخوردم پایین و زندگی خیلی تابستانی و شاد و مایوی دو تیکه و مارگاریتای تگری بود. «گادفادر» دیدن به وقت سحر بود. دلتنگیاش هم خوب بود. تازه بود. چونتر که مرد مهربانی در این سرزمین منتظرم بود. کلن درس نباشد، من خرسندترین آدم روی زمینم. یا دست کم یکی از خرسندها.
از مقاله نیست. امشب عجیب دلتنگم. اشکال فنیام را که رفع کردی، دلتنگی را فهمیدم و خیلی طبیعی و منطقی و بالغانه پذیرفتمش؛ دقیقن همانطور که تراپیستم انتظار داشت و تلاش میکرد یادم بدهد. سخت نمیگیرم و باهاش نمیجنگم. پسش نمیزنم. از گفتنش اینجا ابایی ندارم. جای خالیت دوباره درد میکند و مرهم ندارم برایش. تن و دردم را به رختخواب میبرم. با موج همراه میشوم تا خودش آرام شود و میدانم که به ساحلم میرساند. میخوابم. فردا که خورشید بالا بیابد دست کم تا غروب خوبم.
از مقاله نیست. امشب عجیب دلتنگم. اشکال فنیام را که رفع کردی، دلتنگی را فهمیدم و خیلی طبیعی و منطقی و بالغانه پذیرفتمش؛ دقیقن همانطور که تراپیستم انتظار داشت و تلاش میکرد یادم بدهد. سخت نمیگیرم و باهاش نمیجنگم. پسش نمیزنم. از گفتنش اینجا ابایی ندارم. جای خالیت دوباره درد میکند و مرهم ندارم برایش. تن و دردم را به رختخواب میبرم. با موج همراه میشوم تا خودش آرام شود و میدانم که به ساحلم میرساند. میخوابم. فردا که خورشید بالا بیابد دست کم تا غروب خوبم.
Friday, September 6, 2013
امروز فهمیدم که مشکل اساسی من با رشتهای که میخونم -شهرسازی/برنامهریزی شهری- جهل جغرافیاییه؛ بیاطلاعی و ناآگاهیم از موقعیت و حتی اسم شهرها، بخشها، جادهها، جنگلها و دریاچههای این سرزمین گشاد. دیروز سر کلاس اقتصاد خیلی راضی و بااعتمادبهنفس بودم چون در مورد چیزایی بحث میشد که چهارچوب و قوانین و زبانش رو بلدم. وقتی استاد اسم «آدام اسمیت» رو برد خیالم راحت بود که دوبهشک نیستم طرف اقتصاددادنه یا گوینده اخبار اقتصادی. سر کلاسای شهرسازی اولِ کلاس خودم و گوشیم رو میگذارم رو سایلنت، بعد میشینم با حسرت به بحثای بقیه گوش میدم. برای اینکه حضور ذهن ندارم وقتی میگن I37 منظورشون بزرگراهیه در جنوب سنانتونیو که سنانتونیو رو به کورپسکریستی وصل میکنه. فقط میدونم که جاده است و A رو به B وصل میکنه؛ A و B مجهولن در ذهن غیرآمریکایی من. یا وقتی یهو بحث میره روی طراحی Celebration اولین حدسم اینه که دارن از یه جشن سالانه صحبت میکنن نه شهری در فلوریدا که با سرمایه دیزنی طراحی شده و اِله و بِله. من، اومرو و نیشما تنها کسایی هستیم که این چیزا رو نمیدونیم یا با تاخیر و فسفرسوزی میدونیم و ساکتترینها طبعن. سکوتمون برای خودمون قابل قبوله. ولی نمیشه برگردیم برای بقیه توضیح بدیم که دلیل سکوت این نیست که نمیتونیم وضع موجود رو به چالش بکشیم یا برای آینده راه حل دهنپرکن ارائه بدیم. شرکت نکردن در بحثها از بینظری و سیبزمینیصفتی نیست. چون همون اندازه که سرکلاس لال و خجالتی و مهمون به نظر میرسیم، در کار اجرایی خوبیم. این میشه که در یک کلاس بیست نفری، پروژه تنها کسانی که برنده میشه و جایزه میگیره، پروژههای انفرادی ما مهرسکوتبرلبزدهها یعنی من، اومرو و نیشماست. تنها آمریکایی که برنده شد آلبرت بود. این نشون میده که اگه ما هم این رشته رو توی کشورای خودمون میخوندیم، در طوفانهای فکری کلاسی مثل بقیه بلبل زبون بودیم و راه حل استراتژیک کونعالمپارهکن برای معضلات شهری ارائه میدادیم. در ایران اگه استاد سر کلاس بگه «ممسنی»، من فکر نمیکنم که پروردگارا! جاده است؟ شهره؟ یا اسم یه طراح معروف؟ فرق بجنورد، بروجرد و بیرجند و جای درستشون رو روی نقشه بلدم. سدلتیان، سد کرج و سد کاردِه صرفن اسم سه تا سد که راه آب رو میبندن نیستن. تعداد و اسم خروجیهای همت، صدر و نیایش رو بلدم. میدونم هر بزرگراهی کجا رو به کجا وصل میکنه. از نقطه آ به چند طریق میشه رفت نقطه ب و با چه وسایل نقلیهای. تصویری و اتومات بلدمشون. «یادگار امام» اولین چیزی رو که به ذهنم متبادر میکنه حسن خمینی نیست؛ بزرگراهیه که توش خیلی زیاد روندم و حتی میدونم که کجاش دستانداز داره و باید چاله رو با زبلی دور بزنم. اینجا وقتی دارن در مورد ایراد تقاطع بزرگراه فلان و بزرگراه بهمان بحث میکنن و راه حل ارائه میدن، همه میدونن که برِ بزرگراه در اون تقاطعِ بخصوص یک والمارت هست و یا یک H.E.B یا مدرسه، و متناسب با اون نظر میدن. من و اومرو و نیشما تا بیایم گوگل مپ باز کنیم و آدرس بدیم و زوماین-زوماوت کنیم تا ببینم در اون حوالی چه خبره، مشکل تقاطع برطرف شده و رفتیم سر موضوع بعدی. اینه که همیشه عقبیم. مهندسی نیست که قوانین ریاضی و فیزیکش همه جای دنیا ثابت باشه. سه جلسه اولِ اولین کلاسم توی این رشته به حل این معما گذشت که منظور همه از «بِر» کانتی* دقیقن کدوم کانتیه. با هر املایی گوگل میکردم پیدا نمیکرد. غریب بودم و نمیدونستم که «بِکسار» (Bexar) نوشته میشه و «بِر» خونده میشه. یه چیزایی هم اینجا مثل این میمونه که بدونی تختطاووس همون مطهریه. اضافه بشه به تمام اینا تفاوت سیستم متریک و سیستم آمریکا و دردسر تبدیلش. یادگرفتن یا دونستن همه اینا خیلی زمان میبره. از منِ راحتطلبِ سایهخودشمیایهمآب هم بیشتر از بقیه.
از نگاه تشویق/دعوتکننده استاد به شرکت در بحثها شرمسارم.
* با تلفظ درست در فارسی قابل نوشتن نیست. آمریکایی و به معنای شهرستان تلفظ شه؛ ک مفتوح، و، ن، ت مسکوت، ی: کَونی. تلفظ چیزی که من نوشتم (بدون ی) میشه عضو تناسلی زن.
Subscribe to:
Posts (Atom)