از سفر برگشتم. بعد از یک هفته گشتن در ایالت ابر و بارون و مه، فرود اومدن در شهری که خورشیدش همیشه داغه دلچسبه. حتی اگه وقتی میرسی شب باشه. میدونی که آفتابِ فردا دوباره گرمت میکنه...
Wednesday, November 30, 2011
Thursday, November 24, 2011
از یه آدمی یه چیز خیلی شخصی و مخفی میدونم که خودش در خواب هم نمیبینه من بدونم. برخورداش، حرکاتش، حرفا و نظراش، نوشتههای بیسر و ته وبلاگش، پستهای فیسبوکش، حالت نگاهش، خندهاش، غمش همه برام یه معنی دیگه میده از اون موقع به بعد انگار. نمیدونم همیشه اینقدر تابلو بوده یا حالا که من اون "چیز" رو میدونم برام بدیهیه که همه برخورداشو به اون موضوع ربط بدم. عملن این آدم و رازش برام غیرقابل تفکیک شدن. اعتراف میکنم که زیر نظر داشتنش در حالی که رازشو میدونم، حس عجیب خداگونهای داره! طفلی هر کاری که میکنه -مثلا شنگوله یا بق کرده- لبخند عالمانه مچگیرانهای میزنم یعنی من که میدونم چه مرگته!
Wednesday, November 23, 2011
Tuesday, November 22, 2011
"Just like the Anglerfish, in finding our missing piece, some of us lose the piece we already had."
Love and other animals, The Guardian
بعد از یه سونامی غیرمنتظره روحی، کنجکاو شدهم که خودمو بهتر بشناسم. شروع کردهم به قضاوت و بالا پایین کردن این آدمی که هستم. و این همه سال بودهم. شاید "خودنگری" واژه بهتری باشه. عینک زدهم به چشمم و موشکافانه در احوالاتم میگردم بلکه حلقه گمشده داروینی پیدا کنم این وسط. خودمو از زوایای مختلف، در شرایط مختلف تصور میکنم تا ببینم چه کارایی ازم سر میزنه و یا حتی ازم برمیاد. در همین راستا متوجه شدم که من اگه گل بودم از این گلایی میبودم که به مراقبت و توجه زیادی نیاز داره برای زنده موندن. از اونا که حتی باید براش موزیک بذاری و ناز و نوازشش کنی. هی باید مواظب آب و نور و دمای محیطش باشی از اونا. از اونا که صاحبش هم عاشقشه و هم دهنش صاف شده از رسیدگی و نگهداریش بس که ادا داره. وقتایی که "باغبون" گل شناس باشه و رسیدگی همه جانبه ببینم ازش، صبحا با طنازی و سرزندگی برگامو تکون میدم و گردنمو صاف میکشم بالا یعنی که شادابم و حالم خوبه. گلبرگام هم میدرخشن. باغبون هم خوشحال. وقتایی هم که باغبون بیتفاوت و سر به هوا باشه، جمع میشم توی گلدون. مات و پژمرده و بیرمق. باغبون بینوا هم نمیفهمه گلش چرا هر روز داره بیشتر میمیره...
آره... دقیقا همچین گلی میبودم من.
آره... دقیقا همچین گلی میبودم من.
Monday, November 21, 2011
قاب عکسها، ظرفهای نقره، مسها، ماهی و شونهبهسرسرامیکی آبی که به دیوار زده بودم و یه سری ظرف و ظروف دیگه که تا یه ماه دیگه ازشون استفاده نمیکنم، همه روزنامهپیچ توی کارتن کنار دیوار چیده شدن. خونه خلوت و خالی شده. فقط تابلو نقاشی-خط آقاجون به دلیل تدابیر امنیتی-حفاظتی به دیواره. از طرفی خونه خلوت آرامش بیشتری داره بهم میده و از طرفی هم دیدن چیزایی که بهشون تعلق خاطر دارم، آویزون از در و دیوار و چیده شده روی شومینه، حس گرم خوبی داره. شبا که کارام تموم میشه یه چای داغ خوشرنگ میریزم یا یه ظرف میوه میذارم کنار دستم و با لذت دور و برمو نگاه میکنم. دلبستگیم به اشیاء زیاده. میشه حتی گفت شی پرستم.
Sunday, November 13, 2011
امروز به حساب چند تا کار اساسیِ مهم که هی پشت گوش مینداختمشون رسیدم و از شرشون خلاص شدم. بعدش سبکبال، یه بشقاب میگو با لیموترش تازه و آب کرنبری خوردم و حالم جا اومد.
یه دفتر Organizing/planning خریدم که به شدت با روحیهم سازگاره. به نظرم این دفتر رو فقط برای آدمهای فراموشکار یا "بیزی" طراحی نکردن بلکه یارِشاطر آدمیه با روحیات و وسواسهای فکری من. آدمِ دسته بندی کردن و مرتب کردن و هر چیزی رو گذاشتن سر یه جای مخصوص. من آدم کتگرایز کردنم (دسته بندی، طبقه بندی). همه چی رو میریزم وسط و بعد یکی یکی میچپونمشون توی کتگوری خاص خودشون. میل باکسم به تعداد آدمایی که باهاشون ارتباط ایمیلی دارم فولدر داره. فولدر اصغر، فولدر اکبر، فولدر دانشگاه و... ایمیلهای مربوط به بلیط و پرواز و مسافرت میره توی فولدر خودش، ایمیلهای دعوت و مهمونی و دورههمیها توی یه فولدر جدا و بقیه ایمیلها به همین ترتیب. توی شرکت توی کار منشیم هم دخالت میکردم. بیسلیقگیش روی اعصابم بود. با اون همه کاری که ریخته بود روی سرم ترجیح میدادم عملیات مربوط به بایگانی مدارک و اسناد مهم به عهده خودم باشه. و از اونجایی که دو منشی (و کلا دو تا از هر چی) در یک اقلیم نمیگنجه، میدونم که وسواس بیمارگونه من هم دهن اون طفلک رو صاف میکرد اما صداش در نمیومد. بماند که بعدها اونم مبتلا شد، منتها بیماری وراثتی کجا و بیماری سرایتی کجا. این عیب بزرگ رو دارم که از نظر من هیچکس جز خودم شایستگی و توانمندی لازم رو در مرتب کردن و طبقه بندی اشیا/امور/مدارک و سر رو سامان دادن به اوضاع نداره. و جز در یک مورد نادر، خلاف این باور هنوز بهم ثابت نشده. خلاصه که با دفتر زرشکیم خیلی خوشحالم.
تئاتر موزیکال دوای اون دسته از دردای فکریمه که نسیان و فراموشی میطلبه. لذتی که از اجرای خوب یه نمایش موزیکال میبرم با لذت هیچ تفریحی قابل مقایسه نیست. اگه اجرای خوبی باشه در یه سالن باشکوه، رسما جوگیر میشم. مسحور و اغوا، غرق در بازی و نور و دکور و موزیک، زل میزنم به صحنه نمایش و تا پایین اومدن پردهها، خودم و صندلیای که روش نشستم رو فراموش میکنم. آخرین تئاتر موزیکالی که توی آمریکا دیدم، اجرای بینظیری از Fiddler on the roof بود توسط یکی از گروههای Broadway. بالطبع بلیطش هم گرون بود منتها ارزشش رو داشت. از همون اول که پرده بالا رفت، میخکوب صندلی مخمل زرشکیم در ردیف اول بالکن شدم. "تِویه" با صدای بم Tradition میخوند. ارکستر میزد و بازیگرها همخونی میکردن و میرقصیدن. منم که روی ابرا. بی مژه زدن با چشم میبلعیدم تصاویر رو. طراحی صحنه و دکور هم جالب بود. مخصوصا اون ویولونزنِ لاغرِ کلاهبهسری که وقتی صحنه آروم میشد و بازیگرا از صحنه خارج میشدن، روی بوم خونه ویولون میزد. جز سایه و تصویر کلی، چیزی از جزئیات صورت و بدنش نمیدیدی. اجرای سولو ویولون بعد از اون همه شلوغی و پایکوبی، هر بار آرامش تزریق میکرد زیر پوست آدم.
مستقل از حظ بصری، لذت اجرای زنده موزیک هم در ماجرای ذوقمرگشدگیم سهم قابل توجهی داره. مخصوصا که ترانههای این نمایش رو خیلی دوست دارم. کلا با موسیقی اروپای شرقی احساس نزدیکی و تعلق خاطر دارم. با ملودی و تم موزیک یهودی هم حال میکنم. ترانههای معروف این نمایش ایناست:
مستقل از حظ بصری، لذت اجرای زنده موزیک هم در ماجرای ذوقمرگشدگیم سهم قابل توجهی داره. مخصوصا که ترانههای این نمایش رو خیلی دوست دارم. کلا با موسیقی اروپای شرقی احساس نزدیکی و تعلق خاطر دارم. با ملودی و تم موزیک یهودی هم حال میکنم. ترانههای معروف این نمایش ایناست:
به شدت پشیمون و نادمم که اجرای نمایش Phanton of the Opera رو از دست دادم. اون هم از اجراهای برادوی بود. بچههایی که رفته بودن خیلی تعریف کردن و پز دادن. درگیر یکی از اون سندرومهای حاد "نه" گفتن بودن به هر چی. به پیشنهاد تئاتر، به پیشنهاد سفر، به پیشنهاد 1 میلیون دلار پول (آخری شوخی بود). کلا زبونم به "نه" میچرخید. خودمو لوس کردم که چون همسر درس داره و نمیاد، منم نمیخوام تنها برم. قبلیه رو تنها رفته بودم و غصه خورده بودم که نبود. خلاصه مرغ یه پا داشت و بدون همسر هرگز. الان اینو هی گوش میدم که داغ دلم تازه شه. بیصبرانه منتظرم که دوباره اجرای خوب بذارن. اینجا هم نیان خودم میرم نیویورک پابوس.
Subscribe to:
Posts (Atom)