خونه از تمیزی برق میزنه. 7 ساعت تمام، ریختمو شستمو سابیدمو مرتب کردم. یه اسپری تمیز کننده "همه منظوره"، یه رل دستمال حولهای و مقدار قابل توجهی وایتکس صرف این بشور و بساب شد. با کمرِ کج و خاطری آسوده نشستم و هر چند وقت یکبار همه جا رو با رضایت دید میزنم. لذت بیمارگونهای هم میبرم :)
Monday, October 31, 2011
Sunday, October 30, 2011
تازه از داون تاون برگشتیم خونه. کتری رو که گذاشتم روی گاز، اومدم جای همیشگیم روی فوتان ولو شدم. پینک فلوید Time میخونه و من دارم از حالم لذت میبرم. اینم از هالوین امسال. حوصله ندارم از هالوین بنویسم. خیلی هم باهاش احساس نزدیکی نمیکنم راستش. روز من یکی نیست واقعا. حوصله هم ندارم توضیح بدم که چرا نیست.
با همسر هاتداگ و گیرو دکهای خوردیم و چسبید. الانم چای داغ با عطر هل میچسبه.
Comfortably numb هم از اون آهنگاسها. آدمو از زمین چند سانتی بلند میکنه. الان کلا یه حال خوشی دارم که نوشتنم نمیاد. میخوام خودمو بسپرم به معجزه موزیک و طعم هِلِ چای و مزه مزه کنم الانمو...
Comfortably numb هم از اون آهنگاسها. آدمو از زمین چند سانتی بلند میکنه. الان کلا یه حال خوشی دارم که نوشتنم نمیاد. میخوام خودمو بسپرم به معجزه موزیک و طعم هِلِ چای و مزه مزه کنم الانمو...
Saturday, October 29, 2011
بازیافتی از یادداشتهای گوگلداک. نوشته شده در 18 نوامبر 2010، یک روز مانده به تولدم
نوشته زیر رو پارسال نوشتم. به دلیل اهمیت تاریخیش، از فایل گوگلداک منتقلش میکنم اینجا که موندگار شه و مثل بقیه نوشتهها به فنا نره. از پراکندهگویی و بیش از اندازه طولانی بودن متن معلومه که چقدر حالم خراب بوده. هر چی اومده بوده توی ذهنم نوشتم. همونطوری میذارمش:
نوشته زیر رو پارسال نوشتم. به دلیل اهمیت تاریخیش، از فایل گوگلداک منتقلش میکنم اینجا که موندگار شه و مثل بقیه نوشتهها به فنا نره. از پراکندهگویی و بیش از اندازه طولانی بودن متن معلومه که چقدر حالم خراب بوده. هر چی اومده بوده توی ذهنم نوشتم. همونطوری میذارمش:
نامهش رو 10 بار خوندم. "پدرت" ته نامه رو 10 بار بوسیدم. دیشب بال بال زدم تا صبح. دلم میخواست نصفه شبی راه بیفتم و امروز صبح خونه باشم. دوباره دور هم بشینیم و صبحانه بخوریم و حرف بزنیم. چند روزه بد جور دلم خونه رو میخواد. احساس خفگی میکنم از این همه دوری. چند روز پیش توی ماشین و در حال رانندگی داشتم خونه رو تصور میکردم. خونه برای من تجسم نور و انرژیه. رنگای گرم. داشتم فکر میکردم اگه الان خونه بودم چیکار میکردیم. برادر و خواهر رو میدیدم که سر به سر هم میذارن و منم به مسخره بازیاشون میخندم. بابا یا پای تلویزیونه، یه دستش روی شکمش و اون یکی روی صورتش (انگشت اشاره به موازات بینی روی گونه، انگشت شست زیر چونه و سه انگشت دیگه به موازات لب) و یا داره کتاب شعر میخونه و اونجاهایی رو که دوست داره بلند میخونه و میگه به به! عجب شعریه! مامان یا با عینکی که روی دماغ میذاره داره کتاب میخونه و با تمرکزش روی کتاب کفر منو در میاره و یا از خرید برگشته و آشپزخونه شده دلچسبترین جای عالم. این جور وقتا یه عالمه سبزی و میوه رو میریزه توی سینک پر از آبی که راه آبش رو بسته. دیدن سبزیِ سبزیها و رنگیِ میوهها تازه میکنه دل آدمو. نون سنگک برشته هم روی میز چشمک میزنه. دلم برای یه لقمه نون سنگک و ماست شیرین و نعنای تازه غش میره.
اینقدر غرق در رنگا و طعمها و صورتهای دوستداشتنی خونه بودم که مسیر رو اشتباه رفتم و وقتی به خودم اومدم از تصورِ ناآشنایی و تاریکیِ جایی که بودم، احساس غریبگی دردناکی داشتم. توی این 2 سال این اولین باره که دلم اینطور هوای خونه رو کرده. دلم میخواد روی زمین خونهمون غلت بزنم و بخندم. دلم برادر و خواهر رو میخواد. مثل اون روزا 3 تایی سر اینکه توی ماشین کی بشینه دم پنجره دعوا کنیم. دست آخر همیشه این من بودم که وسط مینشستم. یکی دو باری که منم کوتاه نیومده بودم و اون دو تا کنار هم نشستن، اینقدر به هم سیخ زدن و دعوا کردن که خانوادگی ترجیح دادیم با فاصله بشینن و بطور غیر رسمی وسطِ صندلی عقب شد جای همیشگی من. هر بار اما چونه ضعیفی میزدم که بیحاصل بود. الانم دلم جای خودمو میخواد. وسط صندلی عقب. بین خواهر و برادر. دلم نگاه بابا رو میخواد توی آینه وقتی که می گه این (اسم من) عاقله. از بچهگی عاقل بود! نبودم.
بابا خلاقترین و کودکترین بابای روی زمین بود. قشنگترین و مهربونترین آدم برفیها رو میساخت. زغال میذاشت جای چشاشون و همیشه یه لبخند پهن هم وسط صورتشون بود (بابا به لبخند تعصب خاصی داره). آخرش هم کاپشنش رو در میاورد و تن آدم برفی میکرد. گاهی هم شیر برفی درست میکرد. یه شیر واقعی که یالی از پوشال داشت و میشد روش نشست. بچههای دیگه جمع میشدن و با آب دماغای آویزون نگاش میکردن. بابا ما رو یکی یکی مینشوند پشت شیر و ازمون عکسهای لپ گلی میگرفت.
بعدها اومدیم تهران، زمستونای تهران ما رو میبرد پارک ملت و سه تایی توی برفا غلت میزدیم. مامان همیشه نگران سرما خوردن ما بود. بعد که بزرگتر شدیم با گلولههای برفی میجنگیدیم. همیشه گردترین و سفتترین گلولهها رو درست میکرد. نشونه گیریش خوب بود و در زدن گلولههای دردناک به جاهای خطرناک آدم هیچ کوتاهی نمیکرد. یادمه یه بار اینقدر من رو که در حال فرار بودم پشت هم به رگبار بست که افتادم توی جوی آب یخ. منو که از میدون به در کرد شروع کرد به سر به سر مامان گذاشتن. با یه گلوله برفی سفت آنچنان زد توی گوش مامان که مامان عصبانی شد و قهر کرد و تمام مسیرِ برگشت، همه با صورتهای قرمز و یخکرده مثل لشکر شکست خورده در سکوت راه میرفتیم و من به این فکر میکردم که چرا بابا همیشه اینقدر شور تفریح رو در میاره. حالا ولی بعد این سالها، میدونم که پدر من، کودکترین پدر دنیاست.
نگارش بابا مثل همیشه بود. آخرش هم طبق معمول شعر بود. اینبار از فریدون مشیری. شوخ طبعی رو هم قاطی حرفای جدیش کرده بود و چون جا کم آورده بود، برای خوندن ادامه شعر باید فلشهایی رو که کشیده بود دنبال میکردم و دست آخر میرسیدم به "پدرت". دلم برای "پدرم" تنگ شد. هر وقت برامون یادداشت میذاشت، تهش خودشو میکشید و اون شخص رو. توی کارتی که برای تولد پارسالم فرستاده بود، صورت خودشو کشیده بود با سیبیلهای بلند (بابا عاشق سیبیل های عجیب غریب گذاشتنه هر چند معمولا سیبیل نداره) و منو با یه کلاه کلاسیک انگلیسی. بچه هم که بودم هی تندتند بهش کاغذ میدادم که برام خونه بکشه. یه مدل خونه بلد بود که دورش حصار چوبی داشت و چراغهای فرانسوی. من شیفته اون خونهها بودم.
توی نامه نوشته بود که ناراحته که چشامو غمبار میبینه. پشیمونم که ناراحتی این روزام رو بهش بروز دادم و شادی کودکانهش رو خراب کردم. میدونم که نگرانمه. میدونم که از مامان بیشتر غصه میخوره این جور مواقع. میدونم که به قول مامان دختر-ذلیله (هرچند حرف خوبی نیست و جنبه شوخیش بیشتر مد نظر بوده همیشه). کاش پیشش بودم. به آرامش دادنش نیاز دارم. به پناهش نیاز دارم. پیش اون آب توی دلم تکون نمیخوره.
بیقرارم این روزا. غم عالم توی دلم بود. خالیام الان. خالی بودنم میترسونتم. حس ندارم. سنگ شدم. شیشه شدم. گاهی سخت و بیحالت و بیحس، گاهی شکننده و مات. با کوچکترین تلنگر هزار تا ترک بر میدارم. درمان این حالم رو نمیشناسم. این حالی نبودم تا حالا. بابا گفته میشناستم. گفته میدونه با خونی که از اون توی رگهامه، روحیه سختکوشی و ارمانخواهی دارم و به زودی به مشکلات چیره میشم. دلم میخواد حرفاشو باور کنم. دلم خواد میبودم اونجوری که فکر میکنه هستم. دارم دست و پا میزنم و میبینم که بیشتر فرو میرم. توجیهی هم برای حالم ندارم. دیشب برای چندمین بار نامه بابا رو خوندم. تا نزدیکای صبح گریه کردم. همسر بیدار شد و نگران پرسید که خواب بد دیدم؟ ندیده بودم. هر چی میدیدم توی بیداری و هوشیاری بود و همین ترسناکتر و دردناکترش کرده بود. بغلم کرد فهمید دلم پره، دلم تنگه. بهش گفتم خونه مونو میخوام. قول داد که به زودی راهیم میکنه.
باید برم. چارهای ندارم جز رفتن. باید برگردم و حتی بمونم. دل بکنم از اینجا. بمونم اونجایی که دلم گرمه همیشه. پاهام روی زمینه. جایی که دم غروب ضربان قلبم بالا نره. نگران نباشم. بخندم. الان میدونم که اینجا دیگه جای من نیست. این دوره کوتاه آرامش و خوشی هم تموم شد بالاخره. دلم خالیه، جریحه داره، غصه داره. تنهام. دارم تموم میشم. هر روز یه تیکهم تموم میشه. آدمای اونجا واقعی بودن، محبتشون واقعی بود. بهم اعتماد به نفس میدادن. بی چون و چرا دوسم داشتن. خودمم واقعی بودم. چنگ نمیزدم به هیچی برای نگه داشتنش. اینجا دستم به هیچ جا بند نیست. به هوا چنگ میزنم. در موندم. به معنای واقعی کلمه.
حس میکنم اما دوای دردم توی خونه است. یه جایی توی آشپزخونه، پشت پنجره اتاقم، روی اون درخت نارون، بین سربه سر گذاشتنای خواهر و برادر، توی دستای بابا. دوای من یه جایی بین اون لحظههاست که سرمو روی پای مامان میذارم و دوباره هفت ساله میشم. میدونم برگردم خوب میشم. آدمای اونجا نمیذارن اینجوری بمونم در خمودگی. حتی اگه سنگ بشم بازم خوبم. طاقت سنگ و شیشه شدنم تموم شده. ظرفیتِ به هیچ جا وصل نبودنم تکمیله. دلم جای قرص و محکم میخواد. دلم آدمای واقعی میخواد. دلم خونه مونو میخواد...
Friday, October 28, 2011
شب جمعه است. زدم از خونه بیرون. نشستم توی همون کافی شاپه که کنار رودخونه است. هوا سرد شده و انگشتام یخ زدن. تنهام. اولش دلگیر بود که شب جمعهای تنها اومدم بیرون. ولی الان که دارم موزیکام رو توی spotify گوش میدم میبینم خیلی هم بد نیست آدم با خودش بره گردش. این زندگی جدید منه که باید بهش عادت کنم. دوشنبه هالوینه و احتمالا از امشب مردم رفتن پیشواز چون اینجا به طرز عجیبی خلوته. یه گروه موزیک دارن سازاشونو آماده میکنن که بخونن.
عصر با خواهر حرف زدم و کلی نصیحتم کرد. یه کم سر هم داد زدیم و یه کم خندیدیم. آخر هم وقتی شنیدم مامان ماه پیش بیمارستان بوده و به من چیزی نگفتن عصبانی شدم و گریه کردم. دلیل این کارشونو نمیفهمم. البته میفهمم ولی دوس ندارم. ترجیح میدم در جریان باشم. مامان "پنیک اتک" داشته و سه روز بیمارستان بستریش کردن و من اینجا به مشکلات احمقانه خودم فکر میکردم. البته برای اینکه آروم شم یه کم مسخره بازی هم در آورد که بیمارستانه مثل هتل هفت ستاره بوده و مامان حالش خوب شده بوده ولی نمیخواسته برگرده خونه. حتی خاله که رفته دیدنش گفته خوش به حالت که اینجایی و از این حرفا. خندیدم ولی میدونم مامان در چه وضعیتی بوده که حاضر شده بره بیمارستان. مامان من آدمی نبود که بیقراری کنه، بی دلیل گریه کنه و عصرا قلبش عین گنجشک بزنه از اضطراب. مامانی که با مدیریت بحرانش همه مونو بدعادت کرده بود، حالا خودش بحرانزده شده. ترس و نگرانی و مشکل، کار هیچکدوممون رو به بیمارستان نکشید چون اون بود همیشه. از همه جا مونده و رونده میرفتیم بهش پناه میبردیم. خودش اما همه غصههاش رو قورت داد. یه آدم مگه چه قدر ظرفیت داره. ظاهرا نوسان شدید فشار داشته گاهی 16 گاهی 8. دکتر گفته مال اضطرابه. مرخص هم که شده 3 جلسه رفته مشاوره. خوبه الان. البته به من میگن خوبه.
خواهر پشیمون شده بود از اطلاع رسانی و خواهش و التماس کرد که به مامان نگم که میدونم. گفت مامان دعواش میکنه. منم برای اینکه واحد خبر در خانواده رو حفظ کنم ناچارم به روی خودم نیارم که جریان رو میدونم.
خواهر پشیمون شده بود از اطلاع رسانی و خواهش و التماس کرد که به مامان نگم که میدونم. گفت مامان دعواش میکنه. منم برای اینکه واحد خبر در خانواده رو حفظ کنم ناچارم به روی خودم نیارم که جریان رو میدونم.
why dose my heart feel so bad,
why dose my soul feel so bad
دلم قهوه یا چای لاته داغ میخواد. دلم مامانمو میخواد. اینبار اما من بغلش کنم و بگم که همه چی درست میشه. ما 4 تا هستیم حتی اگه دور باشیم. اون باید خوب باشه. هر بلایی سرمون بیاد ما 5 تا همو داریم...
Wednesday, October 26, 2011
بعد از دیدن چند اپیزود از سریال محبوبم، رفتم گودر بازی. یکی از وبلاگها پستی پابلیش کرده بود در مورد کتابی به اسم "قطار ساعت 10 به لندن" که پونه ابدالی نوشته و متاسفانه مثل خیلی از کتابای دیگه به بن بست ممیزی خورده و در نهایت مجوز نگرفته. نویسنده طی یادداشتی، فایل پی دی اف کتاب رو گذاشته که مردم بخونن و اگر تمایل داشتن، مبلغ معادل یه رمان، به شماره حسابی که داده واریز کنن. از یادداشت نویسنده حس خستگی-به-تن-موندن گرفتم. حس اینکه اجازه ندن آدم تولد نوزادش رو جشن بگیره. انگار که وسط یه قبیله دو آتیشه صدراسلام، مادر نوزاد حرومزادهای باشی. نوزادت رو اخ و تف کنن و نذارن به بقیه نشونش بدی. دل آدم میگیره.
خوندنش رو شروع کردم. 63 صفحهس. وسطاش رفتم سراغ یخچال جون. یهو دلم ماست خواست. اولش پشیمون شدم از ماست خوری ولی بعد یاد سطل ماستی افتادم که دیروز خریدم. اول اینو بگم که یکی از نقدهای همسر به عملکرد خانهداری من اینه که بدون اینکه یخچال رو چک کنم، میرم خرید و چیزایی میخرم که لازم نبوده. دیروز صبح هم که من خواب بودم، همسر سحرخیز رفته خرید و برگشته و دنیا رو آب برده و منو خواب. یعنی که متوجه این رفتن و اومدن نشدم. بعد از ظهر که همسر ورزشکار رفت بدوه، رفتم برای آشرشته سبزی بخرم که چیزای دیگه هم خریدم. نتیجه اینکه الان 2 سطل ماست، 10 عدد پیاز و مقدار قابل توجهی میوه توی یخچاله. شانس آوردم به جای "کارت"، سبد دستی برداشته بودم و سنگینش باعث شد به وسوسه لیموترشها گرفتار نشم.
توی پرانتز، دفعه قبل هم که میخواستم لوبیاپلو بپزم، هر دو درست به فاصله چند ساعت لوبیاسبز خریدیم و قشرق به پا شد. جالب اینکه وقتی رفتم لوبیاسبز بخرم دیدم که تازه نیستن و تا حدی شل و گندیدهن و غر زدم که چرا اینا اینقدر خرابن. کیسه لوبیاسبز همسر رو که دیدم، شستم خبردار شد که چه بلایی سر تازهها اومده.
خلاصه برای اینکه از جنگ جهانی سوم جلوگیری کنم، سطل ماستی که خودم خریده بودمو قایم کردم پشت سبزیها و آبمیوهها. به این ترتیب، اگه شبی یه کاسه ماست بخورم، به زودی از شر اون یکی اضافههه راحت میشم و پوکی استخوان بعد از یائسگی هم تا حد خوبی به تعویق میافته.
دلم برای موهای بلند فرفریم تنگ شده. یه ماه پیش بود که سپردمشون به دستان ماهر لیندزی. مثل فرفره میچرخید و قیچی میزد و گُله گُله میریختشون کف زمین و سر من هی سبک و سبکتر میشد. براشینگ که کرد، حاصل کار رو پسندیدم. تا مدتی هم خوشحال بودم از تغییر قیافهم. به دوستِ عزیز گفتم انگار نه که فقط سرم، که زندگیم سبک شده یهو. مدتی بود که هوس موی کوتاه کرده بودم. راستش با اینکه موهای کمپشتی دارم ولی فرفری بودنش باعث میشد که با شستنش هم توی حموم درگیر باشم و هرچی بلندتر، درگیری بیشتر. اولین حموم با موی کوتاه خیلی چسبید و حتی باعث شد وقت بیشتری برای شستن بقیه جاهام داشته باشم. هی شامپو زدم و به یاد بچهگی با موهای کفآلودم بستنی قیفی درست کردم... الان که خودمو توی آینه دیدم، یاد قیافه قبلیم افتادم. و دلم برای زلفام تنگ شد عجیب. به قول همسر اما "نباید غصه پشم رو خورد!" این "کوت" معروف همسر در مواقعی بود که با چشم گریون از آرایشگاه بر میگشتم و از نارضایتی موهای خراب شده و غصه پول زیادی که بابت اون "گند" داده بودم زمینو گاز میزدم. طرز تلقیش تا حدی التیام بخش بود.
ایران که بودم همیشه توی مهمونیا و یا جاهایی که میخواستم خودمو خوشگل کنم موهامو صاف میکردم. حالت موهام عجیبه. درعین فرفری بودن، تارهای نازک و نرمی داره و این قابلیت باعث میشه که خیلی راحت و بی دردسر هم صاف شه. بی که وز کنه. در این حد با موی صاف "آبسسد" بودم که یه سری از آدمایی که منو همیشه فقط توی مهمونی دیده بودن، تصور نمیکردن که موهام فرفری باشه. حتی خالهم اولین بار بیست و چندساله بودم که منو با موهای فر دید و گفت: "اِ! چه موهای فر قشنگی. فک کردم بزرگ شدی صاف شده!"
خلاصه اوایل اینجا اومدنم هم کارم همین بود. و در نبود روسری و مقنعه به مراتب جدیتر و وقتگیرتر و اعصابخردکنتر. منتها هوای گرم و شرجی اینجا باعث شد که هیچوقت موهام بعد از براشینگ به صافی موهام در ایران نشه و همیشه بعد از چند ساعت وز میکرد و قابل کنترل نبود. این شد که بهشون ژل زدم و همونطور فرفری و منگول در انظار عمومی ظاهر شدم. دوست عزیز ناتورالیستی موهای منگولیم رو پسندید و برای همیشه منو با موی فر آشتی داد. از نظر اون با موی فر بهتر بودم. بقیه هم که دیدن همین نظر رو داشتن. این بود که زحمت من هم کم شد و از شر باد داغ سشوار تا حد زیادی خلاص شدم. حالا دوباره همون موها رو میخوام. با همون "پیچ و تاب". همونطور "موجدار"...
Tuesday, October 25, 2011
Wednesday, October 19, 2011
اواسط اکتبره. هوا سرد شده. آمادگی سوزوسرمای زمستونو ندارم هیچرقمه. سرما بغل گرمونرم میطلبه. ترکیب تنهایی و سرما ترکیب دلگیر و رقتانگیزیه. کلا هم آدم باید برای یه چیزایی خودشو آماده و مجهز کنه. نمیشه هم به مصاف سرما رفت هم جدایی. بعضی وقتا مثل الان آدم دلش میخواد تمام برنامهها و نقشهها و آرزوهاشو بده عوض یه بغل مهربونِ گرم...
پیژامه چارخونه گرممو از ته کیسه لباسایی که میخواستم بندازم دور کشیدم بیرون و باهاش خوشحالم. خوبی پیژامهها همینه که مثل بغلها نیستن. میشه تو دل یه شب سرد آخر اکتبر، بیسروصدا از ته جایی که تصمیم گرفته بودی باشن کشیدشون بیرون و باهاشون حال کرد و بعدا باز بیسروصدا گذاشتشون همونجا که بودن. بیحرف. بیاشک. بیپشیمونی...
Tuesday, October 18, 2011
امروز بعد مدتها از خونه زدم بیرون. خریدای کوچیکِ غیر ضروریِ لازم داشتم. یعنی خنزر پنزرایی که لَنگ نداشتنشون نیستی ولی با داشتنشون زندگی شیرینتر میشه. مثل چی؟ مثل جای گردنبند و گوشواره. مثل پد کفش از اونایی که میچسبه کف صندل که پات هی سر نخوره بره جلو. مثل Scrub و کرم نرمکننده پاشنه پا (آخ که نرم و لطیف کردن پاشنهها چه کیفی داره) مثل ریمل قهوهای. یه سری هم چیز میز برای مامان خریدم که بفرستم براش. مثل چی؟ مثل لیفی که درازه و بدون گره خوردن و دررفتن کتف و منت کسی رو کشیدن، میتونی خودت پشتتو بشوری. تازه یه ماساژور هم داره که در حین شستشو قیلی ویلی هم بری و خوش خوشانت بشه. ماساژور رو البته توی خونه کشف کردم. دیگه یه کرم دست برای دستای حساس مامان که پوستش عین شیشهاش و...
اینجا برام تجسم زندگی راحت و لذتبخشه. به آسایش و رفاه تیکههایی از آدم فک کردن که خود آدمم هرگز به فکرشون نیست. بین "آیلها" راه میرم و غرق در لذت با خودم فکر میکنم که رفتم سر کار و پول درآوردم میام اینو میخرم یا فلان چیز یه دونهاش لازمه.
امروز هم تا جایی که جیب جان اجازه میداد نیمچه حالی به خودم دادم.
Monday, October 17, 2011
بهترم... آرومتر. به قول مادر احمدرضا احمدی، "درد شما را واژه دوا میکند"
"من میدانستم كه فقر مدادرنگی نداشتن،
بیشتر از فقر كم واژگیست
وقتی با درخت بودم،
پرنده میگفت،
درخت را باید با رنگ سبز نوشت
تا من آرزوی پرواز كنم
من درخت را فقط با مداد زرد میتوانستم بنویسم
تنها مدادی كه داشتم
و پرنده در زردی،
واژهی درخت را پاییزی میدید
و قهر میكرد
صبح امروز به مادرم گفتم،
برای احمدرضا مداد رنگی بخرید
مادرم خندید:
درد شما را واژه دوا میكند"
"من میدانستم كه فقر مدادرنگی نداشتن،
بیشتر از فقر كم واژگیست
وقتی با درخت بودم،
پرنده میگفت،
درخت را باید با رنگ سبز نوشت
تا من آرزوی پرواز كنم
من درخت را فقط با مداد زرد میتوانستم بنویسم
تنها مدادی كه داشتم
و پرنده در زردی،
واژهی درخت را پاییزی میدید
و قهر میكرد
صبح امروز به مادرم گفتم،
برای احمدرضا مداد رنگی بخرید
مادرم خندید:
درد شما را واژه دوا میكند"
Saturday, October 15, 2011
Wednesday, October 12, 2011
آخرش گذر من هم به وبلاگستان افتاد. مقاومت نتیجه نداد. پروسه تغییر در راستای جهانی شدن با کوچ از دفترچه "خاطرات و عقاید" به سررسید، از سررسید به دفترهای شخصیتدار (آخری یه منگوله آبی داشت) و از دفترها به گوگلداک، در نهایت به اینجا ختم شد. آخرین (و محبوبترین) دفتر هم نشست پهلوی بقیه دفترها و سررسیدها به خاکخوردهگی. یه روز هم یه سری از فایلهای گوگلداک خودبهخود* پاک شد. غصهدار دست به دامن متخصصین امر شدم ولی نتیجهای نگرفتم. برای منی که عادت به ثبت دفتری/برقیِ دیتیلِ حسها و فکرها و تمایلاتم دارم، پاک شدنِ فایلهایی که شرححال بحرانیترین روزای زندگیم بود، اتفاق سادهای نبود. مثلا مینوشتم که درس بگیرم. یعنی اصلا فلسفه وجودیش همین بود. هرازگاهی باید مرور میشد تا آویزه گوش شه. ملکه ذهن. آویزه و ملکه نشد و پاک شد. به همین خودبه خودیای.
حالا آسمون رو به ریسمون بافتم که بگم اینجا مینویسم که نه خاک بخوره و نه "خودبهخود" پاک شه. اگرم پاک شد کسی باشه که یقهش رو بگیرم. کلا هم مینویسم که آروم بمونم. که بعدها یادم نره چه روزایی داشتم...
* پدیدههایی که علت وقوعشون از سطح درک و فکر یا حیطه دانستنیهام خارج باشه، پدیدههای خودبهخودی تلقی میشن.
Subscribe to:
Posts (Atom)