Pages

Monday, August 26, 2013

زندگی در این یکی قاره هم جریان داره؛ یواش‌تر، رنگی‌تر، کمی خوش‌بوتر. دلم با این جا نیست هنوز. منتظرم دوباره بپرم توی هواپیما و سی ساعت بعد برسم خونه. به درجه والایی از مازوخیسم رسیدم؛ آزار خودم در ایران رو به آرامش اینجا ترجیح می‌دم. سه ماهی که ایران بودم جز اون یکی دو هفته اول و یکی دو هفته آخر، خیلی کند و کسالت‌بار گذشت. منتها تا وقت و پول گیر میارم بازم سر خرو کج می‌کنم سمت تهران. توی صف طویل کنترل پاسپورت این‌پا‌واون‌پا می‌کردم و مدام توی ذهنم تکرار می‌شد که من اینجا چیکار می‌کنم. چنگک‌هام هنوز توی فرودگاه امام بود. صف عین یه مار دراز پیچ و تاب می‌خورد تا برسه دم باجه. هی ردیف‌ها رو می‌شمردم و ضرب در تعداد متوسط آدم‌های هر ردیف می‌کردم که دستم بیاد چند تا بهم مونده. بچه‌هایی که تمام مدت توی هواپیما جیغ‌ زده بودن و لگد کوبیده بودن به صندلی جلویی حالا قبراق و نیشِ باز از مادر و پدرها آویزون بودن یا ولو روی زمین مک‌های عمیق به پستونک می‌زدن. هیچ به نظر نمی‌رسید اون جیغ‌های تیز از حنجره این موجودات صورتیِ نرم بیاد بیرون. سالن به وسعت شهر بود. شهر به وسعت قاره. دلم از بزرگی جایی که بهش قدم گذاشته بودم گرفته بود. یه ویدئو رو گذاشته بودن روی ریپیت که از سه تا مانیتور بزرگ فرودگاه پخش می‌شد؛ یه عده آمریکایی و مهاجر نسل دومی خوشحال خوشبخت به مایی که توی صف از خستگی، ادرار و درد انتظار به خودمون می‌پیچیدیم «خوش‌آمد» بودار می‌گفتن. دوربین از روی ردیف سفید دندون‌های کوچیک و بزرگ، زن و مرد از نژادهای مختلف می‌رفت رو مجسمه آزادی. و جاهای خیلی تمیز و صیقلی و سرسبز. هیچ‌کدوم از اون تصویرها بوی شاش نمی‌داد. خرابه و هوم‌لس نداشت. همه راضی بودن و به طرز عجیبِ آزاردهنده‌ای می‌خندیدن. ما تازه‌رسیده‌های خسته وایستاده بودیم توی صف که مامور درشت‌اندام و بدعنق کنترل و حفاظت از مرز ویزامون رو چک کنه و اجازه ورود بده. برای اون همه آدم فقط توی دو تا از ده تا باجه مامور گذاشته بودن. در تمام سه ساعتی که توی صف بودم و ترجیع‌بند «ولکام» ده بار در دقیقه تکرار می‌شد به این فکر می‌کردم که شاید اگه دو تا باجه دیگه گذاشته بودن بیشتر به آدم احساس خوش آمده‌گی دست می‌داد. سرگیجه ملایمی داشتم. ساعت هفت و نیم عصر بود؛ در نصف‌النهاری که بودم. و لابد موذن‌زاده اذان صبح می‌گفت در شهرم. بی‌قراری امانم را بریده بود. 

دو روز بعد به خواب و بیداری و دلتنگی عمیق گذشت.