Pages

Wednesday, January 8, 2020

چه سال بدی بود امسال؛ سال مصیبت جمعی، عزای عمومی. سال وبا. جای عمیق زخم‌هاش حالاحالاها روی روح و روانمونه. دیروز بعد از شنیدن خبر سقوط هواپیمای اوکراینی، خوندن توییت‌های دوستام و دیدن عکس‌های قربانی‌ها توده سفتی توی گلوم تشکیل شد و احساس کردم نفسم بالا نمیاد. توییتر رو دی‌اکتیو و کانال تلگرام وحید آنلاین را میوت کردم، قرص خواب خوردم و با گزیده فیه‌ما‌فیه رفتم توی تخت. به عمد کتاب سخت انتخاب کردم که ذهنم درگیر فهم معانی بشه و برنگرده به موضوع مصیبت. قرص و کتاب از پا درم آوردن و طولانی خوابیدم. 
امروز هم حالم خوب نیست ولی از دیروز بهترم. غم هست، یاس هست، ولی آرامترم.

من از اون دسته آدم‌هایی‌ام که اگه خودم مشکلی داشته باشم یا خوشحال نباشم، تماشای خوشی دیگران حالم رو بهتر می‌کنه. چند تا اکانت اینستاگرام رو دنبال می‌کنم که صاحبانشون زندگی نرمال شاد و بدون بالا و پایینی دارن. مثل ما سوار ترن‌هوایی زنگ‌زده‌ای نیستن که هر آن ممکنه از ریل خارج شه. مرفه‌ان. خودشون، خونه‌هاشون و سگ‌هاشون زیبان. خانواده‌هاشون کنارشونن و شب‌ها کنار شومینه می‌شینن و برنامه‌های زرد تلویزیون رو تماشا می‌کنن. این صفحه‌ها خیلی وقتا تنها نقطه روشن روز و شبای تاریک و پر از اضطراب من بودن. از اینکه یکی یه جای دنیا حالش خوب بود دلم گرم می‌شد. شعار هم نمی‌دم. خوشبختانه سیم‌کشی مغزم این مدلیه و خوشحالیم کم‌خرجه. از تماشای سریال گیلمورگرلز و این که ساکنین شهر کوچیک و تخیلی استارز هالو در آرامش و خوشی زندگی می‌کنن و بزرگترین دغدغه جمعی‌شون اینه که فستیوال زمستونی ساخت آدم‌برفی چطور برگزار می‌شه یا برنده مسابقه مارتن رقص کیه هم خوش‌حال و دلگرم می‌شم. یعنی حتی ربطی به واقعیت و خیال هم نداره خیلی. عقلم به چشممه و تماشای حال خوش دیگران خوش‌حالم می‌کنه.

اما

این اواخر در تاریکی مطلقم. نور ته تونل رو نمی‌بینم. در حالی که بقیه دنیا در حال گذر از هالووین به عیدشکرگزاری، از عیدشکرگزاری به کریسمس و از کریسمس به سال نو بودن و تندتند دکور عوض می‌کردن، ما از مشکلات معیشتی ناشی از تحریم رسیدیم به سه برابر شدن قیمت بنزین و تظاهرات و قطعی سرتاسری اینترنت و سکوت رسانه‌ها و کشتن و دستگیری معترضین و ماجرای نیزار و کوت عبدالله و جسد یخ‌زده فرهاد و برادرش در کوه و آلودگی هوا و سایه نفس‌گیر جنگ و کشته شدن مردم در تشییع جنازه و ریختن سقف بر سر بچه‌های دبستانی و در آخر هم سقوط هواپیمای حامل دوستا و آشناهامون. همه چی در حال از هم پاشیدنه. هیچی دیگه خوشحالم نمی‌کنه. مدام به این فکر می‌کنم که انصاف نیست سهم ما ایرانی‌ها یا عراقی‌ها یا سوری‌ها یا یمنی‌ها یا بقیه بدبخت‌های خاورمیانه از این زندگی، ترس و جنگ و فقر و سقوط هواپیما و مردن در تظاهرات و له‌شدن در تشییع‌جنازه باشه. دچار حسرت و عقده‌ای شدم که جدیده و اذیتم می‌کنه. از جامعه‌ای که توش زندگی می‌کنم فاصله گرفتم و احساس می‌کنم هیچ ربطی به آدم‌های اطرافم ندارم و این انفصال از بقیه خیلی آدمو درمونده می‌کنه. دیشب اما در حال فرو رفتن در باتلاق ذکر مصیبت و روضه دست خودمو رفتم. به مامانم فکر کردم که از نظر روحی به شدت حساس و آسیب‌پذیره. به پدرم، خواهرم، برادرم و کسانی که دوستشون دارم و دوستم دارن و به این که کاش مراقب خودم باشم که لااقل از جانب من درد و رنجی بهشون نرسه. از دیشب تا حالا همه‌اش فکر می‌کنم که چه می‌شه کرد که این چند صباح اینقدر تلخ نگذره؟ چطور می‌شه از این کویر وحشت به سلامت که دیگه خوابش رو ببینیم، ولی با آسیب کمتری عبور کرد؟ 

در ادامه در مورد چیزای کوچیکی می‌نویسم که امروز به ذهن آشفته‌م خطور کرده و همه بلدیم. فکر می‌کنم یادآوری و انجامش از هیچ‌ کاری نکردن و صرفا نالیدن بهتر باشه. منتها این نوشته به هیچ‌وجه قصد نوشته انگیزشی بودن نداره. نگارنده در حال حاضر مایوس‌ترین، مستاصل‌ترین و بدبین‌ترینه و پذیرفته که دنیا یا حداقل اون قسمتی که ما ازش اومدیم جهنمه و روز به روز هم آتشش تندتر می‌شه و کاریش هم نمی‌تونیم بکنیم. خلاصه به دنبال امیدواری دادن نیستم چون «کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی». به شکل پیشنهاد و چسب‌زخم و مسکن نگاهش کنید.

یک. همه ما در معرض اتفاق‌ها و اخبار بدیم ولی خودمون تصمیم می‌گیریم که چقدر درگیر جزییات دردناک وقایع بشیم.‌ دیشب از دیدن کارت عروسی دو تا از مسافرهای هواپیما لای تل خاک و تکه‌پاره‌های وسایل و بدن مسافرهای دیگه در آستانه فروپاشی روانی قرار گرفتم. از دیدن کتاب شعر، عکس، عروسک خاکی و چمدون سبز پاره درد فیزیکی داشتم. به وقتایی فکر کردم که خودم با دل خون چمدون بسته بودم و مامانم چیزایی رو که به زور برام خریده بود رو می‌چپوند تو چمدون و حتی اگه اون چیز یه دیگ چدنی بود می‌گفت این که وزنی نداره. همه اون چیزها ریخته بودن وسط بیابون. نباید می‌دیدم. نباید ببینیم.
 از دیشب تصمیم گرفتم از اخبار فقط سرفصل و خلاصه رو بخونم و اگه اطلاعات بیشتری خواستم شرح ماجرا رو نوشتاری دنبال کنم نه تصویری. عکس‌ها و فیلم‌های مربوط به جنگ، آتش‌سوزی و باقی فجایع رو نبینم. با دیدنشون حالم خیلی بد می‌شه و حال اطرافیانم رو هم بد می‌کنم. به علاوه نمی‌خوام به مرور چشمم به دیدن این چیزا عادت کنه. گاهی هم انگیزه، بی‌فکری یا نفهمی پشت انتشار عکس‌های منقلب‌کننده اذیتم می‌کنه. «اختلال استرسی بعد از آسیب روانی» رو جدی بگیریم. اگه استرالیا داره در آتش می‌سوزه، به جای نگاه کردن عکس کانگرو ذغال‌شده چسبیده به حصار و گریه کردن و به فنا دادن ادامه روزم، در حد پول قهوه یا غذا یا هر چی به سازمان‌ها و مراکز امدادرسانی کمک کنم. و مهمتر از اون این که مراقب ردپای کربنم باشم و دغدغه محیط‌زیست جدی‌ترین دغدغه زندگی قبیله‌ای و شخصیم باشه در سال جدید. و آخر این که از توییتر تا جایی که بتونم دوری کنم (هر چند دوستای خیلی خوبی اونجا دارم که دلتنگ خودشون و حرفاشون و معاشرت روزانه‌مون می‌شم). 

دو. دور و بر همه ما پر از بچه‌های کوچیک و معصومیه که با انتخاب و اختیار ما به این دنیا اومدن. ما در مقابلشون مسئولیم، حتی اگه خودمون اونا رو نزاییده باشیم. همون‌طور که در مقابل محیط‌زیست مسئولیم. یا در مقابل حیوونها. بچه‌ها خیلی زود متوجه غم و ناامیدی ما می‌شن. به خودمون نگاه کنیم و ببینیم چقدر از ناهنجاری‌ها و زخم‌های روانی امروزمون نتیجه ترس‌ها و ناامنی‌های کودکیمونه. اگه بچه دارین کمتر خودتون رو درگیر اخبار کنید و مراقب روانشون باشین. اگه بچه نداریم سعی کنیم به اندازه وسعمون دنیا رو برای بچه‌ها قابل‌زیست‌ کنیم. چطور؟ خودمم بلد نیستم. از همدیگه یاد بگیریم. مثلا کمک مستمر به بهزیستی‌ها و سازمان‌های غیرانتفاعی؛ نه فقط اونایی که مشکلات معیشتی بچه‌های بی‌سرپرست و بدسرپرست رو برطرف می‌کنن، بلکه اونایی که برای توانمندسازی بچه‌های بی‌سرپرست یا کم‌بضاعت برنامه بلند‌مدت دارن.

 سه. به همدیگه هم کمک کنیم. همدلی رو در خودمون و بچه هامون تقویت کنیم. نصف مشکلات دنیا به خاطر اینه که کسانی در راس قدرتند که ذره‌ای همدلی ندارن. اگه کسی دنبال کاره، کمکش کنیم کار پیدا کنه. برای هم دیوار و نردبان باشیم؛ و طنابی که موقع سقوط بهش چنگ بزنن. اگه نیازمند وقت و توجه ماست، تا جایی که برامون مقدوره لااقل پیشنهادش رو بدیم و این گزینه رو روی میزشون بذاریم که فلانی می‌دونم خسته‌ای، درگیری، حالت خوش نیست، تنهایی، بدون که من هستم. تلاش‌های کوچیک و ناچیز به زعم ما گاهی تأثیر خیلی بزرگی روی بقیه می‌ذاره و واقعا نجات‌دهنده است. 

چهار. خیلی خودمون رو درگیر بد و بیراه گفتن به کسایی که مثل ما فکر نمی‌کنن نکنیم. خود من در حال حاضر دلم می‌خواد سر به تن فلانی و فلانی نباشه ولی به تصویر بزرگ که نگاه می‌کنم نفرت و خشمم فروکش می‌کنه و جاش رو به اندوه و تاسف وصف‌ناپذیر می‌ده. بعضی‌ها در جنایت، ظلم، حق‌کشی، همراه ظالم شدن و تغییر نکردن ثابت‌قدم و خستگی‌ناپذیرن و زور ما کمه. اون‌ها رو نمی‌شه تغییر داد یا از صحنه حذف کرد. بهتره انرژی‌مون رو صرف دست‌گیری از همدیگه کنیم که زیر سایه‌ سنگینشون دوام بیاریم.

در حال حاضر دلگرم‌کننده‌ترین واقعیت اینه که خوشبختانه یه روزی همه می‌میریم و به آرامش ابدی می‌رسیم و «از گندمزار من و تو، مشتی کاه می‌ماند برای بادها».

پی‌نوشت: متاسفانه و علیرغم تلاشم لحن این متن شبیه نامه به مالک اشتر شده.




Thursday, January 7, 2016



امروز بدجور دلم هوای تهران را کرده بود و از اینکه خانواده‌مان از هم پاشیده عصبانی بودم. فصل سرد برای من یعنی پارک ملت. پدرم عاشق این بود که دست من و شین کوچک را بگیرد و ببرد پارک ملت. پاییز و زمستان، جمعه‌ها صبح شال و کلاه می‌کردیم به قصد پارک. روی تپه‌های کوچکش غلت می‌زدیم و برگی یا برفی می‌شدیم. بعد قدم‌زنان به سمت پله‌ها می‌رفتیم. پله‌ها خیلی زیاد بودند ولی طراح فضای پارک برای اینکه از دل بالاروندگان در بیاورد داده بود کله مشاهیر را در امتداد پله‌ها کاشته بودند. من و شین کوچک هر بار موقع بالارفتن، پله‌ها را می‌شمردیم و در طول مسیر صعود دست در دماغ امیرکبیر می‌کردیم یا برای سعدی شاخ می‌گذاشتیم و پدرم از ما عکس می‌گرفت. علاوه بر کله مشاهیر لذایذ دیگری هم آن بالا جهت پاداش بالاروند‌گان تعبیه کرده بود. کلا تمام لذت‌های مادی را گذاشته بودند آن بالا و رسیدن به آن را منوط کرده بودند به بالارفتن از تعداد زیادی پله؛ التزام عملی به «نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود». بالای پله‌ها یک دریاچه مصنوعی نسبتا بزرگ بود که توش قایق پدالی و اردک و قو انداخته بودند. ما هیچ‌وقت سوار قایق‌های پدالی نشدیم چون مادرم معتقد بود ما به ساحل نمی‌رسیم و وقتی خوش و خرم سوار قایق پا می‌زنیم و پدرم پاییز آمد می‌خواند، قایق برمی‌گردد و غرق می‌شویم و می‌میریم. در عوض از پشت نرده‌های دور دریاچه خانواده‌های سوار بر قایق را تماشا می‌کردیم که لای قوهای واقعی پا می‌زدند. در تمام این سال‌ها هیچ قایقی برنگشت منتها کمابیش پذیرفته بودیم که اتفاق یک‌بار می‌افتد و دوست نداشتیم که قربانی آن یک‌بار ما باشیم. ذهن مادرم صفحه حوادث روزنامه ایران بود. قایق‌ها واژگون می‌شدند، تسمه تله‌کابین پاره می‌شد، ترن‌هوایی از ریل خارج می‌شد و آدم‌های تویش مثل انگری بردز جیغ‌زنان به اطراف پرتاب می‌شدند و به درخت‌ها برخورد می‌کردند. معتقد بود این چیزها در ایران ایمنی ندارند. برعکس مادرم که از نظرش همیشه خطر در کمین بود، پدرم درک درستی از خطر نداشت و تا حدی عاشق هیجان و خطر بود. پدرم به جای مهندس راه و ساختمان شدن باید بدلکار می‌شد. البته ترکیب‌شان ترکیب خیلی بهینه‌ای بود و ما خوشحال بودیم که با هم ازدواج کرده‌اند. اگر قرار بود پدرم مثل مادرم باشد ما این قدر نمی‌خندیدیم و اگر قرار بود مادرم مثل پدرم باشد ما به ثمر نمی‌رسیدیم و تا الان احتمالا یا سوخته بودیم یا از کوه پرت شده بودیم و یا در جنگل طعمه حیوانات وحشی شده بودیم. ترکیب پدر و مادرم مثل ترکیب «کار و اندیشه» یا «هوشیار و بیدار» ترکیب خوبی بود. دو تایی جواب می‌دادند. ولی اختلاف سلیقه و عقیده هم زیاد بود. ما هیچوقت نفهمیدم طرف کدام یکی را بگیریم چون هر دو حالت‌های اکستریم یک خصوصیت بودند.
برای اینکه تصور نکنید اغراق می‌کنم یک عکس چسبانده‌ام بالای این پست. عکس مربوط به سال‌ها پیش است؛ وقتی هنوز خانواده منسجم جوانی بودیم. با ص اینها رفته بودیم جنگل‌های عباس‌آباد. پاییز و سرد بود. در مسیر پیاده‌روی به رودخانه خروشانی رسیدیم که رویش یک تنه درخت قطور انداخته بودند. از پدرم غافل شدیم دیدیم رسیده وسط رودخانه. عین بندبازها دست‌هایش را از هم باز کرده بود و روی تنه درخت راه می‌رفت. ما بچه‌ها ذوق کرده بودیم و جیغ می‌کشیدیم و دست می‌زدیم. مامان و بابای ص می‌خندیدند و مادرم تهدید به مرگ می‌کرد. پدرم اینطور موقع‌ها که تماشاچی با ذوق داشت جوگیر می‌شد و بیشتر حرکات محیرالعقول می‌کرد و بالطبع حرص مادرم بیشتر در می‌آمد. وقتی تشویق ما را دید شروع کرد یک پایش را بلند کرد، بعد ادای افتادن در آورد. با هر تکان  پدرم ما بیشتر جیغ می‌زدیم و پدرم نمکش را بیشتر می‌کرد. من و شین کوچک و برادرم ترسیده بودیم و ص‌ها همچنان پرشور تشویق می‌کردند. پدرشان در ساحل امن بود و از ما عکس می‌گرفت و چیزی خوشحالی دست‌جمعی‌شان را تهدید نمی‌کرد. پدر ما یک پا روی تنه درخت روی رودخانه خروشان در حال سکندری خوردن بود و اگر در آب می‌افتاد باید از خزر می‌گرفتیم‌اش و مادرمان نگران و عصبانی اولتیماتوم می‌داد. بعد دیدیم ما بی‌خود داریم می‌خندیم و دیگر نخندیدیم. 
هر بار سر قایق هم از ما اصرار از مادرم انکار. یه کم با پدرم بحث می‌کردند و مادرم، فاتح همه میدان‌ها، ما را از قایق و قایق را از ما محروم می‌کرد. از دیگر جوایز بالای پله‌ها رستوران گردی بود که شیرکاکائو گرم و ساندویچ می‌فروخت. مادرم اجازه نمی‌داد از آنجا ساندویچ بخریم چون معتقد بود سوسیس‌هایش از گوشت الاغ درست شده‌اند و در روغن‌موتور وانت سرخ‌شان کرده‌اند و اگر می‌خوردیم مسموم می‌شدیم و کارمان به بیمارستان و سرم می‌کشید. شیرکاکائو  را با خوراکی‌هایی که آرم استاندارد داشت و مورد تایید وزارت بهداشت بود می‌گرفتیم و می‌رفتیم کنار قفس خرس که معلوم نبود چرا آنجا بود. خیره می‌شدیم به دو خرس سفید چرک‌مرد که همدیگر را می‌مالیدند و در حوض کثیفی آب‌تنی می‌کردند. به ما گفته بودند خرس‌ها مادر و فرزندند. ما هم کنجکاوی نمی‌کردیم که ته و توی قضیه را در بیاوریم. پدرم علاوه بر هیجان و خطر عاشق حیوانات و طبیعت هم است. عاشق مطالعه رفتار حیوانات و تفسیر حرکات‌شان برای ما و همیشه آخرین نفر بود که از قفس خرس‌ها دل می‌کند. بعد از بازدید از قفس خرس‌ها معمولا خسته بودیم و کم‌کم موقع برگشتن بود. توی ماشین در مسیر برگشت به خانه و در گرمای مطبوع بخاری با لپ‌های سفت و سرخ تگری به خواب می‌رفتیم، مادر و پدرم آرام با هم حرف می‌زدند و «گلچین آهنگ‌های سال‌»مان در پیش‌زمینه می‌خواند. خانواده در امنیت کامل بود. 

Friday, January 1, 2016


Ata the Beta Fish

نشستم کنار آکواریوم عطا، با دست راست تایپ می‌کنم و با دست چپ زلال بیکران جاری از دماغم را پاک می‌کنم. مطابق معمول زمستان‌ها سرماخوردگی مزمن دارم که احتمالا تا بهار ادامه پیدا خواهد کرد. هر چند وقت با انگشت اشاره‌ام چند تقه می‌زنم روی آکواریوم و عطا با باله‌های سرخ شنا می‌کند سمت انگشت پشت شیشه. الف در یکی از جلدهای «همه چیز درباره ماهی‌های بتا» خوانده که این نوع از ماهی‌ها تا ده صورت را می‌شناسند. بعضی موقع‌ها در چشم‌های از حدقه‌ درآمده‌اش دقیق می‌شوم و دوست دارم ببینم که من را شناخته و لبخند می‌زند. البته لبخند ماهی را دیدن کرامت ویژه‌ای می‌طلبد که من در حال حاضر و احتمالا برای همیشه فاقدش هستم. منتها دیدن اینکه نسبت به من پسیو-اگرسیوی در پیش می‌گیرد ولی برای الف خودشیرینی و چاپلوسی می‌کند کرامت خاصی لازم ندارد. البته تقصیری هم ندارد چون هر چه باشد غذایش را الف می‌دهد. از هر گونه و تیره و رده‌ای که باشی نسبت به ولی‌نعمتت حس قدردانی و در بدترین حالت تملق داری. تملق بیشتر مساوی است با غذا یا توجه بیشتر. و عطا، این شیاد سرخ، نکته را خوب گرفته و به کار می‌بندد. بعضی وقت‌ها در مسابقه «کی محبوب‌تره»ای که از سر بیکاری کنار آکواریوم‌اش راه می‌اندازیم، هر قدر هم که اصرار کنم صاحب محبوبش منم، هم من و هم عطا ته دلمان خوب می‌دانیم که الف چه سرپرست مسئولیت‌پذیر و فوق‌العاده‌ای است. اگر به من بود ماهی بی‌نوایمان سیزده‌به‌در همراه با سبزه عید لای زباله‌ها بود. ولی عطا تحت قیمومت الف یک ماهی سالم و مرفه است که در آکواریوم‌ش تختی از گل نیلوفر و گیاهان دریایی که لای آن‌ها قایم شود و بازی کند دارد و پادشاهی می‌کند. الف یک نگه‌دارنده بی‌نظیر است. قارچ، ماهی فایتر، دوست یا کیف پول، هر چه باشید، از شما به بهترین نحو ممکن نگه‌داری می‌کند. حواسش به تغییرات ریز که معمولا به چشم بقیه نمی‌آیند هست. من باید ده دقیقه به عطا خیره شوم و الف هزار بار آدرس بدهد تا نقطه سفید نگران‌کننده‌ای را که ده روز پیش زیر دمش پیدا شده را ببینم. بعضی وقت‌ها هم نمی‌بینم و الکی وانمود می‌کنم که دیده‌ام. با این شگرد در وقت و انرژی هر دویمان صرفه‌جویی می‌شود. جستجوی آمازون‌اش را که نگاه کنی، تعداد زیادی از نتایجش مربوط به غذا، دارو، شربت تقویتی، و یا اسباب‌بازی ماهی‌های بتا است. باورش سخت است ولی چند روز پیش یک ویدیو نشانم داد از ماهی کوچکی که فوتبال و بسکتبال بازی می‌کرد و توپ را درون گل می‌انداخت. ویدیو تبلیغ یک کیت آموزش فوتبال و بسکتبال و یک‌سری حرکات ورزشی دیگر به ماهی‌ها بود. آنجا بود که فهمیدم الف به معنای واقعی کلمه از یک موجود زنده نگه‌داری می‌کند و تنها به فکر زنده‌ نگه داشتن آن نیست و نسبت به مردی که در رویای آموزش فوتبال به ماهی بود سراسر احترام و عشق شدم. نهایت تلاش و هدف من در تمام دوره‌های ماهی‌داری این بوده که ماهی به تحویل سال برسد و چند روز بعد از آن بماند.
تا امروز که ده ماه از آمدن عطا به خانه می‌گذرد هزار بار خیره شدم به آکواریومش. به مدل شنا کردنش. به باز و بسته کردن آبشش‌ها و هزار حرکت ریز دیگرش. با اینکه جایی که هست احتمالا از جایی که قرار بوده باشد خیلی بهتر است و صاحب اصلی‌اش که الف باشه خیلی بهش می‌رسد ولی بازم از اینکه در تمام مدت شبانه‌روز تنها کاری که می‌کند شناکردن در فضای بسته کواریومش است قلبم می‌گیرد و از اینکه همدم و هم‌نشین ندارد غصه می‌خوردم. به الف پیشنهاد دادم که یک ماهی بتای دیگه بخریم و در آکواریومش بندازیم منتها الف -ماهی‌شناس ماهی‌شناسان- گفت که ماهی‌های فایتر هم‌جنس چشم دیدن همدیگر را ندارند (کی دارد؟) و به قصد کشت با هم می‌جنگند و حمام خون راه می‌اندازند. بعد به صرافت زن دادنش افتادم ولی باز الف مدرک و مقاله رو کرد که ماهی‌های فایتر وقتی تخم‌گذاری می‌کنند، ماهی ماده به تخم‌ها حمله می‌کند که آن‌ها را بخورد و ماهی نر برای محافظت از تخم‌ها با ماهی ماده می‌جنگد. این وسط یک تعدادی تخم خورده می‌شوند ولی آن‌هایی که قسر در رفته‌اند و تبدیل به بچه شده‌اند می‌شوند خوراک مادر و پدر. متولد که شدند مادر و پدر به آن‌ها حمله می‌کنند و می‌خورندشان. خلاصه که قیامت می‌شود. اینکه موجوداتی تا این حد ضد تکامل تا الان منقرض نشده‌اند و مانده‌اند یک کم عجیب است و ماجرا را بودار می‌کند و باعث می‌شود به اطلاعات الف مشکوک باشم و فکر کنم که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اش است. ولی از طرفی هم دلش را ندارم که برای اثبات یا عدم اثبات ادعای الف جنگ ماهی‌ها یا جویدن شدن بچه‌هایشان را ببینم. این بود که به فکر موجود دیگری بودم که ماهی نباشد ولی در آب زندگی کند. تازگی‌ها متوجه شده‌ام که تنها حیوان خانگی که حاضرم داشته باشم موجودات آبزی‌اند به شرطی که آب‌شان را کس دیگری عوض کند. کاندید بعدی برای همنشینی با عطا و استفاده بهینه از فضای بزرگ و خالی آکواریوم اسب دریایی بود که همیشه به اشتباه بهش می‌گفتم اسب آبی و شنونده را حیرت‌زده می‌کردم. بعد که تحقیق کردم و فهمیدم اسب‌های دریایی نر حامله می‌شوند نه ماده‌ها خیلی جا خوردم و جهان‌بینی‌ام متزلزل شد. ضربه روحی آخر را زمانی خوردم که ویدیوی زاییدنش را دیدم. تکان‌های شدید می‌خورد و از شکاف کوچکی روی شکم برآمده‌اش بچه‌ها را توی آب و به در و دیوار می‌پاشید. چندشم شد و قید خریدنش را زدم.

 الان دیگر تسلیم شدم و پذیرفته‌ام که ماهی‌های فایتر عاشق دراما‌ هستند و تنها ماندنشان تقصیر خودشان است و کاری از دست ما انسان‌ها برنمی‌آید. در عوض شاید عطا را به مدرسه فوتبال فرستادیم تا در مسابقات جام‌جهانی ماهی‌ها مقام کسب کند و ما را غرق در غرور و افتخار کند.


Wednesday, September 23, 2015

هیچ حرف خاصی ندارم. تپش قلب چند روزی است که دوباره برگشته و انگار حالاحالاها قرار است که بماند. دوباره باید با یک مشت برگ و علف و متد تنفس عمیق به جنگ‌ش بروم یا که بپذیرم عصرها قلبم در سینه‌ شدید و ناخوشایند بتپد.

از اینجایی که نشسته‌ام و به فکر چاره برای درمان اضطرابم هستم، خانه همسایه روبرویی را می‌بینم و پله‌هایی را که به در خانه منتهی می‌شوند. خانه طبقه دوم یک ساختمان دو طبقه با نمای آجر سرخ است. همسایه‌ام ایرانی است ولی هیچ معاشرت یا برخوردی با هم نداریم. استریوتایپ «در غربت ایرانی از حال ایرانی خبر نداره» را از روی آدم‌هایی مثل ما ساخته‌اند. مطمئن نیستم که اصلا همچین استریوتایپی وجود داشته باشد. در هر حال ما همین‌ایم که گفتم.
چند روز است که مرد میان‌سالی را می‌بینم که در فواصل مختلف روز از پله‌ها بالا یا پایین می‌رود. حدس می‌زنم پدر دختر همسایه باشد که از ایران آمده. شاید چون مثل پدر خودم توجه ویژه‌ای به جزییات دارد. مثلا هر بار از در خانه خارج می‌شود یا موقع ورود به تراس کوچک جلوی در، گلدان‌های قرمزی که همسایه‌ام توی‌شان سبزی یا گل کاشته را به دقت وارسی می‌کند. بعد با وسواس یک چیزهایی را از توی خاک گلدان برمی‌دارد و و روی زمین می‌اندازد. یا مثلا برگ‌های خشکی که توی تراس افتاده‌اند را با پا از لای نرده‌ها پرت می‌کند پایین، جلوی در خانه همسایه طبقه اول. مرد مانند تمام مردان ایرانی خسته است. مردان ایرانی واقعا خسته‌اند. امکان ندارد بین یه عالم خارجی از نژادهای مختلف یک مرد ایرانی میان‌سال را ببینید و از خستگی نگاهش تشخیص ندهید که ایرانی است. مردان ایرانی حتی در جزایر قناری، زیر چترهای رنگی کنار ساحل، با مایوهای گل‌درشت در حال نوشیدن کوکتل و خوردن سان‌شاین چتردار هم که باشند باز هم خسته‌اند. انگار که خستگی ۲۵۰۰ سال تاریخ را به طور مساوی بین‌شان تقسیم کرده باشند و هر یک سهمی از آن را روی شانه‌هایش حمل می‌کند؛ یه همچین خستگی مزمن و ریشه‌داری که ربطی به کار یا فعالیت بدنی زیاد ندارد. پدر دختر همسایه شلوارهای کرم‌رنگ خط‌اتودار می‌پوشد و شلوار را جایی بالاتر از کمر و زیر سینه با کمربند سیاه سگک‌فلزی فیکس می‌کند. یک ساک پارچه‌ای قرمز هم دارد که روزها خالی می‌برد و پر برمی‌گرداند. گاهی هم برعکس. ساکش مو نمی‌زند با ساک بازنشسته‌ها در صف‌های طولانی توزیع شیر سوبسیددار صبح‌های زود تهران. اینجا برخلاف تهران که ساک‌های پارچه‌ای سمبل زندگی بازنشستگی و مختص قشر کارمند یا مقتصد جامعه بود، نشانه غم‌خوار‌طبیعت‌بودن و در مواردی هم مایه فخرفروشی است. البته من حتی اگر آدم‌ها واقعا هم نگران محیط‌‌زیست نباشند و کیسه‌های پارچه‌ای‌شان را صرفا به خاطر فخر فرهنگی فروختن به دوش بکشند هم احساس خوبی به این حرکت دارم. یک کارهایی هست که وانمود کردن به آن‌ها در نهایت و در بلندمدت به نفع همه است. یکی از این کارها تظاهر به نگرانی برای محیط زیست است. یک شعار وجود دارد که می‌گوید fake it until you make it که خب در این مورد بسیار به جا و درست به نظر می‌رسد.
برگردیم به همسایه‌ام. (همان‌طور که متوجه شدید تازگی‌ها تمایل ملایمی به مانیفست ‌صادر کردن در من بروز کرده که از نشانه‌های پا به سن گذاشتن‌ است و باید با شیوعش مبارزه کنم). می‌گفتم. تماشای پدر میانسال دختر همسایه مشغولیت جدید من است. تا قبل از او همسایه کناردستی دختر را زیر نظر داشتم که خانه‌اش درست روبروی خانه من است. بالکن هر دو این خانه‌ها پله‌های مشترک دارند. با الف مرد را روبات صدا می کردیم.  «روبات اومد». «روبات رفت». «روبات بیچاره داره با کیسه لباس چرکا از پله‌ها می‌ره پایین». «روبات بی‌نوا چه غمگینه»... حتی یک روز که دیدن ملال روبات از توانم خارج بود به الف پیشنهاد دادم که برویم در خانه‌اش را بزنیم و برای شام دعوتش کنیم خانه‌مان. مرد شبیه کارمندان اداره مالیات بود. اواخر دهه سی، قدبلند، لاغر، بور، اندکی طاس، با دستانی که تا زانوهایش می‌رسید. مرد یک نه تا پنجی تمام‌عیار بود. صبح‌ها پیراهن آبی‌ آسمانی کارمندی می‌پوشید، کراوات زده، لیوان قهوه‌اش را به دست می‌گرفت و سلانه‌سلانه از پله‌ها سرازیر می‌شد پایین. ساعت ۵ با پیراهنی که پشتش چروک‌های خیس داشت، گردنی به یک سمت خم شده در لای کرواتی با گره شل، و دست‌هایی که درازتر شده بودند، سلانه‌سلانه از پله‌ها بالا می‌رفت. هر بار با خودم شرط می‌بستم که وارد خانه که می‌شود چراغ‌ را روشن می‌کند، آه می‌کشد، شلوارکش را می‌پوشد، یک آبجو از یخچال برمی‌دارد و جلوی تلویزیون غذای منجمدش را می‌خورد و بعد هم که خمیازه‌ها شروع شد مسواکش را می‌زند و به تختخواب می‌رود. روبات بر خلاف پیچیده‌ به نظر رسیدن اسمش، چرخ‌دنده کوچکی از یک ماشین آهنی غول‌پیکر به اسم دولت بود. زندگی‌اش در تمام روزهای کاری به همین کسالت‌آوری تکرار می‌شد و روزهای تعطیل را هم به شستن لباس‌ها و ظرف‌های کثیف جمع‌شده طول هفته، تلویزیون دیدن، و چرت‌زدن سپری می‌کرد و تا آن جمعه غیرمعمول اواخر جولای که وسط روز آمد خانه و طرفای عصر با سرعت باورنکردنی‌ای از پله‌ها پایین رفت، هیچ ماجرای جالب و قابل توجهی نداشت. در واقع درست همان آدمی بود که من همیشه سعی می‌کردم شبیه‌ش نشوم. آن روز ولی بر خلاف روزهای قبل به خودش رسیده بود و رو آمده بود. باز با خودم شرط بستم که حتمن دیت دارد و هیجان داشتم. چند ساعت بعد تنها برگشت. بفهمی‌نفهمی آدم دیگری شده بود. هفته بعد حوالی عصر یک دختر بلوند با پاهایی بلند پایین پله‌ها منتظرش بود. روبات در را باز کرد و دختر را که دید هر دو خندیدند. پایین پله‌ها که به دختر رسید همدیگر را بوسیدند و به سمت پارکینگ رفتند. روز بعد دختر از پله‌ها بالا رفت، در خانه را زد، توی خانه همدیگر را سفت و سخت بوسیدند و در را پشت سرشان بستند. و روزهای بعد باز بوسه‌های طولانی و رفت‌ و آمدها تکرار شد تا اینکه چند هفته پیش دختر را دیدم که کلید انداخت توی در و وارد خانه شد. دختر عینک طبی زده بود و معلوم بود که صمیمی شده‌اند. عصر روبات با دست‌هایی که دیگر دراز نبودند در خانه را زد و دختر با بوس و بغل کشیدش توی خانه. روبات سر و سامان گرفته بود. هر روز می‌بینم‌شان که از ورزش، استخر، مهمانی یا خیابان‌گردی و خرید برمی‌گردند و در راه هم را می‌مالند و می‌خندند. چیزهای داغ دیگری را هم که نمی‌بینم تصور می‌کنم و برای روبات خیلی خوشحالم. از اینکه توانسته بود از زندگی کرمی‌اش خلاص شود و پروانه‌ شده بود.

از اینکه روز جمعه‌ آخر جولای که زود به خانه برگشت پیش‌بینی کردم که پای یک زن در میان است هم احساس دستاورد داشتن می‌کنم. من از آن دسته آدم‌ها هستم که این چیزها را زود می‌فهمند. این جمله من را یاد خرس انداخت. یک جایی در وبلاگش نوشته بود که به وبلاگش بیشتر افتخار می‌کند تا به مدرک دکترایش. یادم نیست فعلی که استفاده کرده بود «افتخار کردن» بود یا چیزی در همین مایه‌ها ولی فحوای کلامش همین بود. حتی اگر شوخی یا شکسته‌نفسی و یا خودزنی کرده بود هم من جدی گرفتم چون من هم به بعضی چیزهایی که ممکن است در نظر بقیه پیش‌پاافتاده و معمولی به نظر برسد افتخار می‌کنم. یکی از آن چیزها بصیرتی است که فکر می‌کنم در مورد شناخت آدم‌ها و این که چه چیزی در کله‌ و مناسبات‌شان می‌گذرد دارم. خیلی کیف دارد کشف نشانه‌هایی که بقیه ازشان سر در نمی‌آورند. شاید برای همین است که تماشای آدم‌ها را دوست دارم.

متاسفانه هر قدر تلاش می‌کنم ته این نوشته را به جایی گره بزنم که پایان درخشان یا آبرومندی داشته باشد موفق نمی‌شوم. خودم را با نوشتن مشغول کردم که متوجه گذار از روز به شب نشوم و تپش قلبم را کنترل کنم. تغییری در حال من اتفاق نیفتاده و هر چه بیشتر می‌نویسم بیشتر مضطرب و مَن‌مَرِه‌قوربان* می‌شوم. چاره‌اش همان قرص ریز صورتی روی میز کارم است. قرص را که قورت بدهم، تا دویست که بشمرم فاصله بین کوبیدن‌ها کم می‌شود و ‌رفته‌رفته آرام‌تر می‌شوم. قرص‌های صورتی نازنین.


*قربون خودم برم (اگر اشتباه نکنم گیلکی)

Thursday, August 27, 2015



So it goes...*

"آري رسم روزگار چنين است..."*

سال‌ها می‌گذرند، من و مختصاتم تغییر می‌کنیم، درس می‌خوانم، کوچ می‌کنم، آدم‌ها می‌آیند، می‌مانند، می‌روند، می‌آیند، می‌مانند و این صفحه مستطیل سفید درخشان همچنان تنها بازمانده از همه آدم‌ها، اتفاق‌ها، شهرها و تکه‌هایی است که من خواسته یا ناخواسته، پرشور یا دلزده زندگی‌ و ثبت‌شان کرده‌ام. خبط کردم و رفتم تابستان کذایی نود و یک را از آرشیو خواندم. حالا چه بخواهم چه نخواهم باید همینجا و در فصل‌گرد آن سال بد ختم اقدس‌اقدس بگیرم.

عصرها می‌نشستم توی بالکن خانه‌مان در شهر مصیبت، زل می‌زدم به ردیف شمشادها و یکی از زندگی‌های موازی‌ام را آن‌طور که دوست داشتم تصور می‌کردم. شرطی شده بودم. به محض اینکه پایم را توی بالکن می‌گذاشتم خیال بود که می‌آمد و تمامی نداشت. می‌نشستم روی صندلی قرمزم که شبیه صندلی کارگردان‌هاى هاليوود بود و روی دسته‌اش جای لیوان داشت، پاهایم را می‌گذاشتم روی میله‌های بالکن و تصویری که حالم را خوب می‌کرد را آرام و با دقت می‌ساختم و کارگردانی می‌کردم. همه چیز تا یک جایی خوب بود. از یک جایی به بعد تصویرها قاطی می‌شدند، اجسام کش می‌آمدند، آدم‌ها موم می‌شدند و فضا نقاشی آبستره می‌شد. خیال از یک جایی به بعد جلو نمی‌رفت. من می‌ماندم و شمشادهای مکعبی‌هرس‌شده و بالکن دودرسه و پشه‌هایی که شهوت مکیدن خون و تکه‌پاره کردن گوشت آدم‌ها کورشان کرده بود. در تصویری که ساخته بودم اضطراب نداشتم. ته‌نشين و خوشحال بودم. در خیالم یک ساختمان بلند خاکستری می‌ساختم در یک شهر خاکستری بی‌نام. از کل خانه‌های ساختمان بلند، پنجره یک خانه همیشه روشن بود. آن پنجره روشن پنجره خانه من بود. و ساکنانش آدم‌های خوشبختی بودند. خيال‌هايم در سطح سريال‌های ساعت نه شبکه سه بود كه داستان‌شان در دامنه‌های آلپ يا دهات كانادا می‌گذشت. بدوی و ساده؛ ويژگى‌هايی كه خودمان با دست خودمان از خودمان گرفته‌ايم و همزمان در حسرت داشتن‌شان می‌سوزيم. این تصویر به اندازه تمام آرام‌بخشهای تایید شده FDA آرامم می‌کرد و به تناوب در بعدازظهرهای بالکن‌زده‌ام تکرار می‌شد. لیترالی خانه امیدم بود. در آن دوره بود که پنجره‌های روشن خيابان‌هايی كه با تويوتای قديمی‌ام در آنها می‌راندم، شدند نماد آرامش و شادی و رضایتی که در جستجویش بودم. سوار بر تویوتا که اسطوره مقاوت بود در طول خیابا‌ن‌ها می‌راندم و پنجره‌های روشن را نگاه می‌کردم و تمام هم و غم و هدفم اين بود كه من هم روزی ساكن يكی از همين خانه‌های روشن باشم. بعدتر اما روزی رسید که تصویر پنجره روشن خانه‌ی شهر بی‌نام هم جادویش را از دست داد. بله روزی رسید که هیچ‌چیز دیگر هیچ شعله‌ای را در دل من روشن نگه نداشت و در هیچ‌کدام از بی‌نهایت زندگی‌های موازی‌ام حتا یک پنجره روشن نداشتم. م رفته بود و دنیا بزرگ و تاریک بود.

چرخ هواپيما كه خورد به باند فرودگاه امام، با چشم‌هاى گود و چهل و نه كيلو وزن كه از پله برقی سرازير شدم پايين، بغل پدرم كه از گريه كبود شدم، معرفی‌ام کردند به دکتر الف. دکتر الف روان‌شناس یا روان‌درمان یا مشاور نبود. روان‌پزشک سرشناسی بود که جز موارد حاد، باقی مراجعه‌کننده‌ها را ارجاع می‌داد به روان‌شناس. دکتر الف وقت نداشت. تازه از سفر تابستانی آمریکایش برگشته بود و همراهان ما مریض‌های مضطرب، وسواسی، پرخاش‌گر، افسرده، خودکشی‌ناموفق کرده و بددل، حاضر بودند به هر حیله‌ای متوسل شوند تا برایمان وقت بگیرند. منشی دکتر امپراطور مطب بود. مهرت که به دلش می‌افتاد نوبت می‌داد وگرنه هیچ ترفندی بهش کارگر نبود. در واقع هم امپراطور بود هم خدا. او بود که تصمیم می‌گرفت چه کسی درمان شود و چه کسی بمیرد. یکی از انگیزه‌های من برای راه پیدا کردن به اتاق دکتر شکایت از منشی بود. مادرم با یک یا دو واسطه به تمام پزشکان حاذق تهران و مشهد متصل است. در مافیای نوبت گرفتنی که منشی‌ها راه انداخته‌اند مادرم پدرخوانده است. علاوه بر لینک‌هایش تاکتیک‌های منحصر به فرد خودش را هم دارد و منشی‌ها با هر درجه‌ای از سرسختی، در دستان مادرم موم‌اند. با اینکه امتیاز دوستی با یکی از نزدیکان دکتر الف را داشتیم، از برگ برنده‌اش استفاده نکرد و شخصن به پیکار با منشی رفت. منشی به مادرم نگاه نمی‌کرد. هر چند وقت سرش را برمی‌گرداند سمت من تا نشانه‌هایی که مادرم از حال بدم می‌داد را چک کند. بعد که چیز دندان‌گیری نمی‌دید، دفتر بلندش را که شبیه دفتر حضور و غیاب معلم‌ها بود تندتند ورق می‌زد و با خلق تنگ به اصرارهای مادرم جواب‌های سربالا می‌داد. من ایستاده بودم کنار در و سعی می‌کردم فضای غریب مطب اضطرابم را بیشتر نکند. اینقدر مرعوب سنگینی فضای مطب و موقعیت متزلزل مادرم شده بودم که هر آن ممکن بود جیغ بنفش بکشم. جیغ یک مایع غلیظ بنفش شده بود که از ته دلم به سمت گلو در حركت رفت و برگشتى بود. تنفسم داشت از نظم خارج می‌شد. ممکن بود دفتر بلند منشی را بردارم و اینقدر بکوبم توی سرش که اسم تمام بیمارها بریزد روی میز. ممکن بود در یک حرکت نمادین خودم را جلوی ميز منشی بسوزانم تا بعد من دیگر منشی‌ها درد وقت گرفتن از پزشک را به دردهای بیمار و همراه اضافه نکنند. ممکن بود دست مادرم را بگیرم و بکشم روی زمین و از مطب ببرم بیرون و بعد سوار هواپیما شوم و اینقدر بالا بروم تا از جو خارج شوم. منطقی که به قضیه نگاه کنی شاید بهتر بود یکی از این کارها را می‌کردم. هر چه باشد مطب یک روان‌پزشک تنها مکانی است که آدم‌ها مجازند در آن مثل یک بیمار روانی رفتار کنند. شاید با این کار می‌توانستم خودم و ادعاهای مادرم را که سعی در وخیم نشان دادن حالم داشت، ثابت کنم و دکتر شخصن برای بردنم به اتاقش وارد عمل می‌شد. شاید منشی و مادرم و بقیه آدم‌هایی که دورتادور اتاق انتظار نشسته بودند و تلاش‌های مادرم و نمايش قدرت منشى را می‌دیدند منتظر بودند از من حرکتی ببیند که در نظرشان محق جلوه کنم و بتوانند با اخم و نفرت بیشتری به منشی نگاه کنند. ولی هیچ‌کدام از این کاراها را نکردم. لنگرم را از روی پای راست انداختم روی پای چپ و به ایستادن بلاتکلیفم ادامه دادم. چشمم را از کادری که مادرم و منشی که داشتند در آن کشتی فرنگی کلامی می‌گرفتند چرخاندم روی میز شیشه‌ای پر لک وسط اتاق. روی میز پر بود از مجله‌های بی‌مصرفی که در اتاق انتظار مطب تمام دکترها پیدا می‌شود. مجله‌ها اغلب زرد بودند با عکس دختربچه‌های دو-سه ساله با چشم‌های آبی و هفت قلم آرایش‌ روی جلد. شک نداشتم که همه خانه‌های دوحرفی و سه‌حرفى جدول‌های کلمات متقاطع‌شان پر شده بودند و فقط ۱های افقی و ۱۸های عمودی‌شان خالی و دست‌نخورده مانده بود. آدم‌ها حتا سعی نمی‌کنند سوال‌های این خانه‌ها را ته بخوانند. باقی مجله‌ها مجله‌های پزشکی بودند که یا تبلیغ سفید‌کننده دندان می‌کنند یا اطلاعات اضافی پزشکی می‌دهند که با خواندن‌شان علایم ده بیماری نیمچه نادر در آدم بروز می‌کند. تحقیر مجله‌ها که تمام شد چشمم افتاد به یک پسر هم‌سن و سال خودم. برخلاف بقیه بیمارها تنها آمده بود. خوش قیافه و مرتب بود. دست‌هایش را گذاشته بود لب صندلی، بالا تنه‌اش را خیمه کرد بود روی پاها، سرش را انداخته بود پایین و به کفش‌هایش خیره شده بود. همه ما که مریض بودیم با همه آنها که همراه بودند یک وجه تمایز داشتیم. ما بیمارها با کمی بالا و پایین شبیه به هم بودیم. یک چیزی در ته چشمهای همه‌مان تمام شده بود. درست مثل چشم‌های مات خیره به کفش‌ها. حتا دختر نوجوانی که مثل بقیه ما ساکت نبود و بلندبلند به مادرش فحش می‌داد هم واضح بود که به این تمام شدن تن داده است. در مقابل، همه همراه‌ها، چه آنها که هر چند دقیقه یک‌بار آه می‌کشیدند، چه مادر من که حالا لحنش كمی تحكم داشت و همچنان تقلا می‌کرد منشی اسمم را در صفحه چهارشنبه بعد بنویسد، کلافه و مستاصل و در عین حال امیدوار بودند. دکتر الف، درسی که خوانده بود، و تبحرش، ضریح تمام همراهانی بود که از سوراخ صبر و مدارا و امید و خرافه و دعا و درمان خانگی و توصیه همسایه جواب نگرفته بودند. مطب دکتر الف آخرین سنگر بود و ما بیمارها، سربازان زخمی و خسته‌ای بودیم و جنگی را ادامه می‌دادیم که مدتها بود برایمان تمام شده بود. دختر نوجوانی که به مادرش فحش میداد بلند شده بود و می‌خواست برود خانه، پسر جوان آه بلند و طولانی‌ای کشید و مادرم موفق شد اسمم را در بین‌مریض‌های چهارشنبه هفته بعد بنویسد.

چارشنبه عصر هفته بعد نشستم روی صندلی چرم روبروی صندلی دکتر الف و وقتی با خنده ازم پرسید چرا اینجایی؟ به اندازه تمام پنجره‌های خاموش همه دنیاهای موازی گریستم. مایع بنفش ذره ذره از بدنم بیرون آمد و من و دکتر و منشی و همه منتظران اتاق انتظار را در خود غرق کرد.


*کورت ونه گات، سلاخ‌خانه شماره پنج.