Pages

Tuesday, February 25, 2014

سندروم پای بی‌قرار*

بلیط سفر دارم. با خودم قرار گذاشته‌ام که چند روز از همه نقش‌های روزمره‌ام مرخصی بگیرم و فقط مسافر باشم. مسافری که اسم ندارد. مال جایی نیست. اسمم شماره صندلی هواپیمایم باشد: 16A باشم، یک مسافر. دم سفر همیشه هیجان‌زده‌ام. انگار که واقعه نامتعارفی در حال رخ دادن است که به واسطه آن خیلی چیزها قرار است عوض شود. از خیلی قبل‌تر آدم‌هایی که قرار است ببینم‌شان را، در فضاهای خیالی و نیمه‌تاریک بارها و رستوران‌ها، یا زیر آفتاب  یک روز درخشان تعطیل در کافه‌های محلی شهر تصور می‌کنم. در تصویرم آدم‌ها صدا ندارند؛ دوربین دست وودی‌آلن است و فضا صدای جَز و بلوز می‌دهد. بعد خودم را می‌بینم و لب‌هایم را که با علاقه می‌جنبند و گه‌گاه می‌خندم و معلوم است که دارم از مصاحبت همراه بامزه‌ام لذت می‌برم. جز چند مورد استثنایی بی‌نظیر که خاطره‌شان هنوز پررنگ و نفس‌گیر است، تخیل من همیشه جذاب‌تر است از چیزی که در عالم واقع اتفاق می‌افتد. در خیال وسط حرف‌زدن‌ها و خیابان‌گردی‌ها تنگم نمی‌گیرد که بعد دربه‌در دنبال دستشویی تمیزِ بی‌صف بگردم، از گشنگی ضعف نمی‌کنم و چیزی گم یا خراب نمی‌شود. در سفر برخلاف جاده‌دوست‌ها، هوایی‌ام. جاده‌های طولانی خلقم را تنگ می‌کند. دلیلش می‌تواند سفرهای بی‌شمارمان به مشهد باشد که پنج‌تایی و سال‌های آخر شش‌تایی مثل ساردین گوش‌تا‌گوش توی ماشین می‌نشستیم و یازده ساعت تمام در دل بیابان می‌راندیم. جاده که به میانه می‌رسید، با دهن‌های باز و تف‌های آویزان و گردن‌هایی که دنبال تیکه‌گاه از سویی به سوی دیگر می‌افتاد به خواب می‌رفتیم. و اگر خورشید از پنجره سمت تو می‌تابید، بیدار که می‌شدی می‌دیدی نصف صورتت قهوه‌ای شده است. مامان برای اینکه پدرم خوابش نگیرد تند تند میوه پوست می‌کند و در دهان پدر می‌گذاشت یا آجیل و چای و شیرینی دستش می‌داد. وقتی می‌رسیدیم چیزی در تن و سرمان همچنان داشت می‌رفت، مامان از میگرن ناله می‌کرد، پدر دل‌درد بود و همه بوی جاده و آفتاب می‌دادیم. هر بار تک‌تکمان عهد می‌کردیم که دفعه بعد با هواپیما سفر می‌کنیم و دفعه بعدی می‌رسید و باز ما شش تا توی جاده از کامیون‌های کند سبقت می‌گرفتیم و در دستشویی‌های کثافت بین راه با دل چرک و خون می‌شاشیدیم. مسافرت جاده‌ای من را یاد مهمانسرای جهانگردی شاهرود می‌اندازد که اگر خوش‌شانس بودیم به صبحانه‌اش می‌رسیدیم. نیمرو و چای گچی‌مان را می‌خوردیم و دوباره جاده بود و ما و آفتابی که در آن مسیر طولانی آتش به زمین می‌پاشید.

این است که فرودگاه‌های تمیز و خنک و خوشبو که همه چیز دستشویی‌هایش برقی و اتوماتیک است را دوست دارم. جز فرودگاه ماتم‌زده امام بقیه فرودگاه‌ها سر ذوقم می‌آورند. مغازه‌های‌شان را، مسافرهای روزنامه و کتاب‌به‌دست‌شان را، کیف می‌کنم تماشا کنم. هر چقدر در مسیرهای برگشت زیرچشم‌گود و موگره‌خورده‌ و لاک‌ناخن‌پریده و چربم، در مسیر رفت به ظاهرم می‌رسم و لبخند شیک می‌زنم. از دم گیت‌های پرواز که رد می‌شوم سعی می‌کنم از روی پوشش مسافرها مقصد پروازشان را حدس بزنم. مسافرهای کالیفرنیا خوشحال‌ترین و سبک‌ترین مسافرها هستند. و کسانی که عازم جنوبند اگر اهل همان ناحیه نباشند دوست دارند در هیئت یک کابوی با کلاه و بوت و کمربندبرق‌برقی وارد شهر بشوند.

این روزها که باز بی‌قرارم سفر موهبت است. سندروم پای بی‌قرارم می‌بردم به شهربادخیز تا اینبار در فرودگاهی در غرب میانه «قرار» بگیرم.

*سندروم پای بی‌قرار (Restless Leg Syndrome) اسم یک بیماری‌ست که در آن فرد مبتلا دچار حس ناخوشایند در پاهاست (مورمور، گزگز، درد یا حرکت حشره روی پوست). من این سندروم را به کنایه در مورد آدم‌هایی به کار می‌برم که یک‌جا بند نمی‌شوند و همیشه در رفتن است که آرام می‌گیرند. 


Wednesday, February 19, 2014

روزهای زیادی در شهر مصیبت مطلقن هیچ کاری نداشتم جز نشستن روی کاناپه سرمه‌ای و زل زدن به دیوار نخودی‌رنگ روبرو. غذای تازه هر شب روی گاز بود و من منتظر اتوبوس ساعت ۱۲ می‌نشستم تا همسر سابق را به خانه بیاورد. تصورش می‌کردم که در تمام مسیر دانشگاه به خانه، سرش را به شیشه اتوبوس همیشه سرد تکیه داده و به برگشتن فکر می‌کند. بعد هم یک ایستگاه مانده به خانه، طناب مخصوص پیاده‌شونده‌ها را می‌کشد تا همراه چشم‌بادامی‌های درون‌گرای مجتمع‌مان از اتوبوس پیاده شود، سنگین و خسته به طرف خانه بیاید و راس ساعت ۱۲:۰۵ کلید به در بیندازد. این تصویر بدون کوچکترین تغییری در تمام روزهای هفته تکرار می‌شد. زمان مفهوم نداشت. زمان فضا بود. فضایی سنگین و ملالت‌آور که من را، کاناپه سرمه‌ای‌مان را و دیوارهای نخودی خانه را در برگرفته بود.
از دو سالی که به شهادت تقویم آنجا گذراندم جز یک مشت خاطره محو و دور که متعلق به دوران دیگری‌ست چیز زیادی یادم نمی‌آید. تقدم‌ها و تاخرها قاطی شده‌اند. خوب‌های زیاد و بدهای انگشت‌شمارش، خوشی‌ها و ناخوشی‌ها در هم‌ و معوج‌اند. پن‌کیک و گریپ‌فروت و سریال‌ هر روز عصرمان لای چمدان‌های بیست‌وسه‌کیلویی برگشتن‌ش مانده و برای در آوردنش باید یک عالم چیز دیگر را هم بیرون کشید. عکس‌ها را هم که دزد برد و دیگر نمی‌شود به تاریخ، واقعه‌ یا روزی رجوع کرد و جزئیاتش را به خاطر آورد. هر بار که داغ دزدی خانه‌ام تازه می‌شود، دلم را خوش می‌کنم که پول فروش وسایلم، یادگارهایم، و عکس‌ها و پروژه‌هایی که به فنا رفت خرج غذای چند روز خانواده‌ای شده است که سرپرستش شغلش را از دست داده بوده. تصور اینکه حلقه ازدواجم، گردنبندی که شکل اسمم بود و دوربین امانت برادرم، لای ملافه‌های چرک هتلی ارزان‌، به پا و لای پای فاحشه‌ای مست ریخته یا خرج الکل و مخدر و اسلحه شده باشد غمگینم می‌کند.
در این خانه از همسر سابق یک تی‌شرت نارنجی اکس‌لارج با طرح کله گاوِ شاخ‌دار دانشگاه مانده که راحت‌ترین لباس خانه‌ام است؛ و یک قاب چوبی مستطیل شکل قهوه‌ای که در آن پسربچه‌ای با موهای‌ بلندِ لخت و شلوار پیش‌سینه‌دار زرشکی جلوی ردیف بنفشه‌ها ایستاده، برگ بنفشه‌ای را در دست‌های سفید کوچکش مچاله می‌کند و به دوربین می‌خندد...

از دل این بی‌زمانی ولی پروانه‌ای بیرون آمد که من بودم. روزهایی که در زمانی که نمی‌گذشت آویزان بودم، تصمیم گرفتم خطر کنم. که در این مسیر کوتاه از گهواره به گور، در لحظه زندگی کنم. در لحظه خوشحال باشم. در لحظه خوشحال باشد. شراب شبمان بی‌ارزد به بامداد خمارش. این بود که جنگیدم. از دست دادم. درد کشیدم. زخم‌هایم را در تنهایی لیسیدم و دوباره شروع کردم. خیلی وقت‌ها دلم می‌خواهد بنویسم از آن سال بلوا ولی دستم نمی‌رود به از درد نوشتن. رد زخمم مانده ولی درد رفته. می‌ترسم با دستکاری کردنش برگردد.

امشب تولد همسرسابق است. نزدیک به ده تولد در کنارش بودم و دوازده سال است که همیشه برایم بوده. در هر ساعت از شبانه‌روز ایمیلم را، تکست وایبرم را جواب داده. جاهایی که کم آورده‌ام هل داده، از راه دور سنگ از جلوی پایم برداشته و صرف بودنش، درمان آشفتگیِ دگردیسی‌ام شده است. دو سال است که روز تولدش برایش چند خط ایمیل می‌نویسم. تولد همه را هم که فراموش کنم این یکی را همیشه یادم هست. سرِ نترسم را، خوشحالی امروزم را، رضایت نسبی‌ از زندگی‌ام را، آرامش این روزهایم را اگر او نبود نمی‌داشتم.

پی‌نوشت: هیچ شبیه تبریک تولد نشد. این را هم بگذارید پای ناواردی‌ام در تبریک و تسلیت گفتن. 

Monday, February 3, 2014

شهر سرد است. سرد که می‌گویم ذهن‌ها خیلی نرود زیر صفر. تعریف ما جنوبی‌ها از سرما نه فقط با اسکیموها که با ساکنان شمال و شرق آمریکا هم متفاوت است. جنس سرمایمان فرق دارد با سرمای پوست‌پاره‌کنِ سردسیرنشین‌ها و سرزمین‌های شمالی. فوقش دست‌درجیب غوز کنیم و مورمور شویم. کسی اینجا از سرما نمی‌میرد و به‌خواب‌رفته‌هایمان را در خیابان با هراس و کتک بیدار نمی‌کنیم از ترس یخ‌زدگی. زنجیرچرخ، یخ‌شکن و پارو نداریم. پر پرنده‌هایمان را برای درست‌کردن پتوهای مرغوب گرم و پفی نمی‌کنیم. ستاد مبارزه با حوادث طبیعی غیر‌مترقبه و واحد مدیریت بحران‌مان به حال آماده‌باش نیست و کارکنانش پول مفت می‌گیرند چون در اقلیمی زندگی می‌کنیم که جز خورشید باقی عوامل طبیعی با ما سر سازگاری دارند. ما سردی‌مان را در شبکه‌های اجتماعی با اعداد منفی در سیستم متریک هوار نمی‌زنیم چون دست‌مان می‌اندازند و به خاطر تعطیلی مدرسه‌ها و بسته شدن راه‌هایمان با اندکی بارش تحقیر می‌شویم. در واقع دمای هوا عامل اصلی تحقیرشدنمان است؛ هم تابستان صد درجه‌مان را مسخره می‌کنند و هم زمستان پنجاه درجه‌ را. اینطور به نظر می‌رسد که سرما تشخص می‌آورد و گرما نکبت. من یکی خیلی راضی‌ام از دمای این ناحیه. گرمای هوا شهروندانمان را خون‌گرم، بذله‌گو، خوش‌اخلاق و آسان‌گیر کرده. دست‌کم هوم‌لس‌هایمان از هوم‌لس‌های سرزمین‌های سردسیر شمالی و شرقی خوشحال‌ترند. ایالت ما نسبت به خیلی ایالت‌های دیگر جای مناسب‌تری برای بی‌خانمانی‌ست. اگر نظر من را بپرسید مسخره‌ترین نقطه آمریکا جنوب کالیفرنیاست که دمایش در تابستان و زمستان تقریبن ثابت است و برای تشخیص فصل باید تقویم ورق زد. کماکان ولی در همین دمایی هم که در زمستان داریم خانه گرم، آش و عدسی، و آغوش جادار می‌چسبد. تنها ایرادش این است که تغییرات جوی روی سرانه نوازش‌هایمان هم اثر گذاشته و خیلی به هم نمی‌چسبیم در طول سال؛ چون بیشتر سال داغ و چسبناک‌یم و نزدیک‌شدن و اصطکاک از یک حدی بیشتر خیلی مطبوع‌ نیست. این است که عادت نوازش به مرور زمان از سرمان افتاده و همه چیز خیلی داغ و شهوانی‌ست این پایین. امشب نوازش‌ می‌خواهم. نوازش بی‌عجله. نوازشی که وارد مرحله بعدی نشود؛ نوازش برای نوازش. حرف نباشد. زمان بایستد، همه ددلاین‌های عالم، همه ایمیل‌های پرچم‌دار و همه منتظران عجولی که از به کار بردن لفظ ASAP در ایمیل‌هایشان هرگز دریغ نمی‌کنند چند ساعت بلاک شوند و فقط دو دست گرم خستگی‌ناپذیر بماند و آرام‌آرام بنوازد. دلم می‌خواهد سر به سینه پهن مرد ساکتی بگذارم و آرام و شمرده نوازش شوم. این هم از اقبال من است که دستان نوازش‌گرم لانگ دیستنس‌اند و برای نوازش شدن باید سه ساعت بکوبم و وقتی برسم اینقدر خسته باشم و اینقدر مثانه‌ام پر باشد که نوازشم نیاید. کمبود نوازش باعث می‌شود آدم در دل یک شب سرد اواسط زمستان، به یک یورکی بیش‌فعال پنج پوندی که بی‌دریغ نوازش می‌شود هم حسودی کند.