Pages

Thursday, August 30, 2012

چشم‏هام می‏خوارند و پوست زیر پلکم نازک و دردناک شده. گردنم هم طوری گرفته که اگر سمت راست من ایستاده باشید و من بخواهم نگاهتان کنم، گردنم اینقدر دردناک کش می‏آید و کند می‏چرخد (گاهی هم نمی‏چرخد) که باید مردمک‏م را به منتهاالیه گوشه چشمم ببرم تا در تیررس نگاهم باشید و بنابراین ابروی سمت راستم هم خودبه‏خودی کمی بالا می‏رود. اینطوری می‏شود که نگاهم عاقل‏اندر‏سفیه‏وار به نظر می‏رسد. به خودتان نگیرید و تا اطلاع ثانوی در سمت چپ من حرکت کنید. ولی مراقب نگاه‏های عاقل اندر سفیه از روبرو و سمت چپ باشید و به حساب گرفتگی گردن من نگذاریدشان. اگر هم می‏خواهید از گزند این طرز نگاه من (و بقیه) در امان باشید، عاقلانه‏تر رفتار کنید (کلن در زندگی).

برای خودم ماهیچه با پلو پختم که دقیقا یک ساعت دیگر همراه با شراب تناول خواهم کرد. یک سری کار عقب افتاده دارم که امشب باید تکلیفشان را یکسره کنم بس که روی اعصابند و هی روی هم تلمبار می‏شوند.  

کتاب «خانم دلوی» ویرجینیا ولف را تازه شروع کردم. شاید در پست‏های جداگانه‏ای، قسمت‏هایی که به نظر جالب می‏آیند را پابلیش کنم.

(آقای «تایم وارنری» در زد و در اغفالم برای مشترک شدن تا حد خوبی موفق بود. البته پکج‏شان برای من خیلی به صرفه‏تر از سرویس فعلی در می‏آید. یعنی با همان مبلغ ماهیانه‏ای که هر ماه می‏دهم، علاوه بر شماره‏ای که الان دارم و تغییر نمی‏کند، کیبل هم خواهم داشت با سیصد کانال. حالا فقط می‏ماند که ببینم جریمه کنسل کردن سرویس قبلی می‏ارزد به این تغییر یا نه.)

بوی ماهیچه با پلوی دودی دیوانه‏ام کرده...


Sunday, August 26, 2012

باورم نمی‏شه این منِ یه ماه پیش‏ام. فکر نمی‏کردم هرگز بتونم دوباره همون آدم سابق باشم. مهمونی دیشب خوب بود. خنده‏های ممتدِ وسط پانتومیم حال حسابی به دیافراگم و عضلات شکمی‏م داد و به فشار خون‏م و روان‏م. و به عضلات صورت نیز هم.
بقیه هم که می‏گن توی خونه‏م بهشون خوش می‏گذره یه قند شیرینی توی دلم آب می‏شه که نگو. حال خوب رو چه داشته باشی و چه برای بقیه ایجاد کنی به غایت لذت‏بخشه. کلن هم کشف کردم که مهمونی راه انداختن رو خیلی دوست دارم. از این دور هم جمع شدنای راحت که هر کی حس کنه خونه خودشه.  

اینقدر حالم خوبه که دلم می‏خواد همه رو بغل کنم ببوسم. جنبه ندارم که. اینقدر یقه همه رو می‏گیرم و می‏گم حالم خوبه که خودمو چشم می‏زنم و ترکمون زده می شه به همه چی آخرش زبونم لال. 



Thursday, August 23, 2012

یک. بالاخره خونه شکل خونه شد، اتاق هم شکل اتاق. لباسا و کفشا هم مرتب رفتن سر جاشون. یخچال هم پر. باید یه فکری برای چمدونای خالی بکنم فقط.

دو. گاهی یه لنگه دمپایی با آدم کاری می‏کنه که هیچ از خدا بی‏خبری نمی‏کنه. گفته بودم که دیدن کفش آدما وقتی خودشون نیستن دلمو تا مرز جزغالگی می‏سوزونه؟ کفش/دمپایی/پاافزارِ بی‏صاحب در نزد من معصو‏م‏ترین و طفلکی‏ترین اشیاست. صلوات! 

سه. یه «تو-دو-لیست» بدریخت داشتم که فردا که برم روغن ماشین رو عوض کنم و با ادوایزرم حرف بزنم به سلامتی همه کاراش خط می‏خوره.

چهار. از ایران که برگشتم دیدم برگای گلدونم خشک و پلاسیده شدن. یادم رفته بود که بدمش به همسایه که بهش آب و نور بده. با اینکه دیگه هیچ امیدی به زنده شدنش نداشتم، همینطوری بی‏خودی چند لیوان آب ریختم توش. امروز که بیدار شدم دیدم زنده و جوون شده دوباره. سبز و تازه. باورم نمی‏شد. حس زنده و قوی شدن در خودمم بیدار شد. اگه گلدونم تونست، منم می‏تونم.

پنج. با زن عموی همسر سابق تلفنی حرف زدم. نگرانم شده بود که خبری ازم نشده بعد از تکست و پیغامی که چند روز پیش برام گذاشته بوده. حرف زدیم و گفت که همیشه مثل قبل دوسم داره و هر کاری داشته باشم روش حساب کنم. گفت که درسم رو بخونم و در وهله اول به فکر خودم باشم تا بتونم ریکاور کنم و یه زندگی جدید رو شروع کنم. الان عموجان هم برام یه لینک فرستاده که باید برم ببینم چیه. از اینکه به واسطه همسر سابق با همچین خانواده با شعور و بافرهنگی آشنا شدم خوشحالم. 

شش. خونه ساکت و خالی روی اعصابمه. سعی می‏کنم با صدای رادیو وزوز سیال در خونه رو از بین ببرم. 

هفت. یه شبی توی ماشین پسر عروسک‏ساز گفت «تو هم مثل خودمی؛ ظاهرت شنگوله ولی درونتو باید با بیل جمع کنن». این با «بیل جمع کنن»ش خیلی واقعی و خیلی «تو-دِ-پوینت» بود.

هشت. حالم روی هم رفته خوبه. بهتر از اونی که توی ایران بودم حتی. و منو این همه خوشبختی محاله واقعا که شبا بتونم راحت و بدون دردسر بخوابم.




Saturday, August 4, 2012

دکتر گفت که خودتو سرزنش نکن. از کارایی که به نظرت درست نبوده و انجام دادی حس گناه و پشیمونی داشته باش ولی به کل آدمی که هستی تعمیمش نده. خودتو زیر سوال نبر بلکه کاراتو نقد کن. در عمل منتها کار سختیه. یعنی تفکیک اعمالی که ازم سر می‏زنه از شخصیتم گاهی برام بی‏معنی و در عمل نشدنیه. رفته زیر پوستم که مثلا چون فلان کار رو کردم پس فلان‏کاره‏ام. خب هستم دیگه. دکتر اما نظر دیگه‏ای داره. می‏گه تو فلان‏کاره نیستی ولی فلان کار ازت سرزده. این همه پول دادم و حرف زدیم، آخرش نه دکتر تونست اینو به من بفهمونه و نه من تونستم قانعش کنم. می‏دونم دارم می‏رم پیشش که حالم خوب شه و اونم درس خونده که با بهترین ترکیب کلمات، روی من تاثیر بذاره و حالمو خوب کنه ولی این کلمه بازیش هیچ‏رقمه توی کتم نمی‏ره. لابد ولی صلاح در اینه که «ماستمو بخورم» و هر چی می‏گه بگم چشم. 
جغدی که من باشم (به عبارت دقیق‏تر، بودم) تازگیا از شب بیزار شده. از جون کندن برای خواب. اینقدر از این دنده به اون دنده می‏شم، فکر و خیال می‏کنم، خودمو فشار می‏دم برای خوابیدن و بالش گاز می‏زنم تا آفتاب می‏زنه. بعد انگار که خیالم راحت شه از تموم شدن سیاهی و تاریکی، از خستگی بیهوش می‏شم و تا عصر می‏خوابم. 

اما از این دنیای مجازی چه پنهون که مشکل نه از زیر سوال رفتن اساس جغدیت منه، نه از جنس لحاف تشک، و نه سفتی و ارتفاع بالش. خودم می‏دونم اون چیزی که شبا ندارم دیگه، امنیت حضورشه. دلم برای نفس‏های منظمش و بچه‏ی معصومی که توی خواب می‏شد تنگه. برای اون وقتایی که از خواب می‏پریدم و توی تاریکی با دست دنبالش می‏گشتم، و همیشه گرم و آروم و بزرگ، سمت چپ تخت پیداش می‏کردم و راضی از بودنش دوباره خوابم می‏برد. همه اون حجم زیادی که سمت چپ تخت اشغال می‏کرد ولی حواسش هم بود که جای منو تنگ نکنه یا سهم پتومو بده رو می‏خوام. 

بالاخره امشب تونستم اعتراف کنم که از تنها خوابیدن روی تخت دونفره‏مون هیچ حس خوبی ندارم. نبودنش پررنگ‏تر از اون چیزیه که تصورش رو می‏کردم و آزاردهنده‏تر از اون حدی که بتونم بی‏درد تحمل کنم و دم نزنم. از این همه جای خالی، از این همه پتو، از این همه محسوس بودن نبودنش می‏ترسم.

 امشب کوچ می‏کنم به اتاق برادر.