Pages

Saturday, August 4, 2012

جغدی که من باشم (به عبارت دقیق‏تر، بودم) تازگیا از شب بیزار شده. از جون کندن برای خواب. اینقدر از این دنده به اون دنده می‏شم، فکر و خیال می‏کنم، خودمو فشار می‏دم برای خوابیدن و بالش گاز می‏زنم تا آفتاب می‏زنه. بعد انگار که خیالم راحت شه از تموم شدن سیاهی و تاریکی، از خستگی بیهوش می‏شم و تا عصر می‏خوابم. 

اما از این دنیای مجازی چه پنهون که مشکل نه از زیر سوال رفتن اساس جغدیت منه، نه از جنس لحاف تشک، و نه سفتی و ارتفاع بالش. خودم می‏دونم اون چیزی که شبا ندارم دیگه، امنیت حضورشه. دلم برای نفس‏های منظمش و بچه‏ی معصومی که توی خواب می‏شد تنگه. برای اون وقتایی که از خواب می‏پریدم و توی تاریکی با دست دنبالش می‏گشتم، و همیشه گرم و آروم و بزرگ، سمت چپ تخت پیداش می‏کردم و راضی از بودنش دوباره خوابم می‏برد. همه اون حجم زیادی که سمت چپ تخت اشغال می‏کرد ولی حواسش هم بود که جای منو تنگ نکنه یا سهم پتومو بده رو می‏خوام. 

بالاخره امشب تونستم اعتراف کنم که از تنها خوابیدن روی تخت دونفره‏مون هیچ حس خوبی ندارم. نبودنش پررنگ‏تر از اون چیزیه که تصورش رو می‏کردم و آزاردهنده‏تر از اون حدی که بتونم بی‏درد تحمل کنم و دم نزنم. از این همه جای خالی، از این همه پتو، از این همه محسوس بودن نبودنش می‏ترسم.

 امشب کوچ می‏کنم به اتاق برادر. 

No comments:

Post a Comment