Pages

Thursday, June 28, 2012

اذان موذن‏زاده آب حیات بود.‏ غصه‏هام حل می‏شد لابه‏لای طنین اصوات عربی. دلم آروم می‏گرفت با آوای خوشش. به تراپیستی که چهار روز دیگه باهاش قرار ملاقات دارم فکر می‏کردم؛ به قرصایی که هر روز می‏خورم و منگ و خوابالودم می‏کنه و تمرکزم رو از بین می‏بره بی که سبکم کنه. و به صدای جادویی این پیرمرد توی گرگ و میش سحر. برای چند دقیقه خالی شدم از همه چی. از همه همه همه چی. 

Tuesday, June 26, 2012

از حالم پرسیده و این که روبه‏راهم یا نه. اون هم بعد این همه مدت. شاخک‏هاش عجیب به کار می‏افته اینطور موقع‏ها. انگار که پرش رو آتیش زده باشن. فرکانس بیقراری‏م رو می‏گیره حتی از راه دور...

نمی‏تونم بفهمم پیامش بیشتر دلگیرم کرد یا دلگرم.

Sunday, June 24, 2012

زندگی جریان داره. حالا گیرم که گرونی در پایتخت بیداد ‏کنه یا «بهار» مصر با پیروزی اخوان‏المسلمین به پاییز مبدل شه. گیرم که در خونه کوچیک ما دل همه از یه غصه مشترک گرفته باشه. چه فرقی می‏کنه. زندگی میاد و از همه‏مون می‏گذره. این هوای خوب، این آسمون امشب، این گربه‏هایِ ولویِ نترسِ پایین پنجره رو چه به یاس مردم شهر من و شادی مردم مصر. زندگی راه خودشو می‏ره. پس «همراه شو عزیز... تنها نمان به درد... ».

Saturday, June 9, 2012

دختر بابا شدم دوباره. برگشتم به اتاق مجردی خودم. به زندگی پنج نفره‏ سابقمون. خواهر هم از زندگی متاهلی مرخصی گرفته و هر چهار نفر با تمام قوا پروانه‏وار دور و برم می‏چرخن و نمی‏ذارن آب تو دلم تکون بخوره. چه نیاز داشتم به این تیمارداری و لی‏لی به لالا گذاشتن. به محبت بی‏دریغشون. به بودنشون.

همسر (به زودی سابق) رو خیلی ندیدم توی این مدت. به صورت ریموت داره کارامو دنبال می‏کنه و هوامو داره. به قول برادر داره «محبت‏زدایی» می‏کنه. نمیاد که مهرش از دل‏مون (بیشتر از دل خانواده) بره بیرون ولی همچنان گوش‏به‏زنگه که اگه من کاری داشته باشم برام انجام بده. روز دوم با پدر و مادرش اومدن اینجا. گل گفتیم و گل شنیدیم. انگار نه انگار. پدیده‏ایم در نوع خودمون. 

تابستونِ تهران‏ه و کولر و عطر زردآلو و طعم توت. «خونه» هم که بهترین جای عالم. خود بهشت. تنهایی کارای اونجا رو به دوش کشیدن اینقدر خسته‏م کرده که تا الان همه‏ش خونه‏نشین و در حال استراحت بودم. ولی کم‏کم دلم می‏خواد برم بیرون؛ هوای آلوده شهرم رو نفس بکشم.

یه حسی داره سیخ میزنه که همینجا بمون، یه حس قوی‏تری می‏کشونه به اون سمت. بیچاره من که دلم با هر دو طرفه...