Pages

Sunday, July 29, 2012

یه عالمه کتاب خوب دارم که با دقت چیده‏مشون توی چمدون بزرگه. دلمو صابون زدم برای اون سه-چهار تا کتابی که همسرِ سابق چند روز پیش برام آورد و توصیه و تاکید کرد که به ترتیب بخونمشون. وقتی خواستم باهاش حساب کنم گفت که پول هر چیزی رو بگیره پول بابت کتاب نمی‏گیره. همچین همسرِ سابقِ فرهیخته و بامرامی دارم من.

همش ده روز به پایان سفر مونده. دلم یه جای دنجِ آروم و یه ظرف میوه پرک شده می‏خواد برای روزایی که در فراق خانواده و دوستان باید بخونم و بخونم و بخونم تا حواسم پرت شه و فراموش کنم چه خونه گرم و امنی رو ترک کردم و چه آدمای عزیزی رو پشت سر گذاشتم و چه تنها شدم دوباره... 

ضمنن یه جای نرم و خوش‏نشین هم برای لمیدن و هضم حوادث اخیر لازم دارم به علاوه یه جعبه دستمال کاغذی با برگ‏های دولایه. پوووف

Wednesday, July 25, 2012

گر به همه عمر خویش با تو بر آرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت

سعدی

Sunday, July 22, 2012

حال‏ش حال مادریه که داره بچه‏ش رو از شیر می‏گیره. حال من حال بچه‏ایه که دارن مادرشو ازش می‏گیرن. درد داره... 

Friday, July 20, 2012

بین اونهمه کتابی که بهم داده، دو تا کتاب توی کتابخونه هست که هر بار چشمم بهشون میوفته توی دلم سرد می‏شه یهو. «ترا دوست دارم چون نان و نمک» ناظم حکمت و «هوا را از من بگیر خنده‌ات را نه» پابلو نرودا، هر دو ترجمه احمد پوری. توی هر دو هم نوشته شده: «تولدت مبارک!» و تاریخ اون موقع‏ها. یه تیکه از دل من هنوز لای برگای این کتاباست. جای همون «تیکه»هه است که یخ می‏زنه اینطور موذی. اینطور تیز. 
منتظر بودم دختر سه ساله دوستم -به اصرار مامانش- برام یه شعر بخونه. قد نخود اومد وایستاد جلوم، آب دهنشو قورت داد، با اون چشمای گرد آبیش در مقابل حیرت فزاینده من و لبخند رضایت مادرش «تا بهار دلنشین» خوند. با دهن باز زل زده بودم بهش و اونجایی که نوک‏زبونی گفت «بر سرم سایه فکن» رسمن کف کردم. به خدا من به «یه توپ دارم قلقلیه» هم راضی بودم. این شعر، لالایی بچه بوده. براش با تار می‏زدن و می‏خوندن تا بخوابه. غصه‏م شده بود اگه به من بگه حالا تو یه شعر بخون چی براش بخونم. دفعه قبل هم ازم رنگ یه گل رو پرسید، وقتی بهش گفتم صورتیه خندید و به مامانش گفت «می گه صورتیه»! خب بچه سه ساله رو چه به بنفش آخه. اعتماد به نفسمو در مقابل این بچه از دست داده‏م می‏ترسم بهش بگم بیا نقاشی بکشیم. 

Tuesday, July 17, 2012

بی همگان به سر شود
[لامصب] بی تو به سر نمی‏شود [که نمی‏شود]
من کودک درون ندارم. به جاش یه زن غرغرو، یه زن شوخ‏و‏شنگ و یه زن سر‏به زیر دارم که سه تایی مسالمت‏آمیز زیر جلدم زندگی می‏کنن. همچین درون ضد و نقیضی دارم من. حالا امروز اون زن شوخ‏و‏شنگه درونم بیدار شده، به ناخن‏های دست و پاش لاک زرشکی زده، و تا تونسته دلبری کرده و بقیه رو سیخ زده و خندیده و خورده و تفریح کرده. نمی‏دونم انرژی امروزم رو از صدقه سر جلسات مفرح تراپی دارم یا همینطوری خود‏به‏خودی اینقدر هایپر و بیش‏فعال شدم. باید برای این سه تا زن دنبال اسم بگردم. 

Thursday, July 12, 2012

- چطوری؟ شوهرت خوبه؟ 
- خوبم، قربونت. اونم خوبه.
- کجاست؟ چرا نیومد؟
- (مکث) جدا شدیم (با لبخند).
- هاهاها... چرا؟ شوهر به اون خوبی؟
- فک کنم من بد بودم (بدون لبخند).

Monday, July 9, 2012

دست پیشینیان و اجداد من درد نکنه واقعا که با سلیقه شوخ‏پسندانه‏شون در مسیر تکامل، روحیه طنز و بذله‏گویی رو سینه به سینه، نسل به نسل منتقل کردن تا به خانواده من برسه. خوبه که یه شبایی مثل این شبا که غصه عضو جدید خانواده است، می‏تونیم لابه‏لای بغض و اندوه و تلخی‏، خاطری منبسط کنیم و به شوخی‏های همدیگه از ته دل بخندیم. روحشون شاد که دلمونو شاد کردن واقعا. 
ازدواجا تموم می‏شن؛ سالگرد ازدواجا تا ابد می‏مونن. امروز می‏شد هفت سال... اگر «ما»یی می‏بود.


Wednesday, July 4, 2012

قرار بود به کبوترامون دونه بدیم. ظهرای چهارشنبه دراز می‏کشیدیم کنار هم و برام کتاب می‏خوند. سرم روی بازوش، چشمام بسته، سبک و رها و چسبیده به تنش گوش می‏کردم به بمی صدای مردونه‏ش که بسته به موضوع داستان، ریتم و لحنش تغییر می‏کرد. بیست و دو ساله بودم. قرار بود با هم پیر شیم. قرار بود مثل شخصیت‏های همون داستان که برام با حس می‏خوند، یه روز پیر و چروکیده و عاشق بشینیم روی نیمکت توی پارک و به کبوترامون دونه بدیم.

یکی از همون چهارشنبه‏ها، روی دیوار کنار تختش جایی که وقتی یه وری می خوابید نگاهش بهش می‏افتاد، نقاشی کشیدم. خودمو کشیده بودم که مثلن کنارشم همیشه. دل‏مون خوش بود. دل بیست و دو ساله‏مون به یه نقاشی مدادی روی دیوار یه خونه اجاره‏ای خوش بود. 
...

امروز چهارشنبه است دوباره. دلم سی ساله و در آستانه هفتمین سالگرد ازدواج‏مون، رسمن از هم جدا شدیم.

Sunday, July 1, 2012

پـــــــــــــایـــــــــــــانِ فــــــــــــــصلِ اول