Pages

Tuesday, April 24, 2012

یه مرجع تقلیدم نداریم ازش بپرسیم حکم کسی که بعد از هر امتحان عهد می‏کنه که از دفعه دیگه درس خوندن رو نذاره نصفه‏شب امتحان و هر بارم عهدشو می‏شکنه چیه. 

Friday, April 20, 2012

چه روزی بود امروز. از زمین و آسمون بهم شلیک شد و از من کمونه کرد به دیگری. اضطراب لعنتی باز اینجاست. دوباره شدم اون "خانوم کوچولوی خرابکار"ی که بی‏توجه به هشدارهای همسر همه‏چیز‏دان‏ش، شلنگ‏تخته انداخته و پشتک‏وارو زده و حالا که سرش به سنگ خورده، تنها جای آروم و دنجش بغل همسره. که دوباره مثل همیشه، مثل هر دفعه که گند زده، بازم به خودش  پناه ببره و لابه‏لای فین فین کردنا و اعترافاش بشنوه که مهربون و دلسوز می‏گه "به جای بق کردن و سرزنش خودت، درس بگیر از کارات". و هی درس نگیره و هی گند بزنه و هی پشیمون پناه ببره، و هی درس نگیره و هی گند بزنه و هی پشیمون پناه ببره، و هی درس نگیره و هی گند بزنه و هی پشیمون پناه ببره، تا اینکه یه روزی مثل امروز درس نگرفته و گند زده و پشیمون، دلش برای بغل بی‏دریغی تنگ شه که یه عمری بخشید و پناه داد و آروم کرد... و رفت.

Monday, April 9, 2012

کاش دلتنگی نیز نام کوچکی داشت 
تا به جانش می خواندی

"احمد شاملو"

Friday, April 6, 2012

الان یه لیفت‏تراک لازم دارم که بیاد منو جابه‏جا کنه ببره پشت میز که کار کنم بس که با کاناپه زیرم عجین شدم. توی این یه هفته قبل از سفر هم دو تا ددلاین دارم که برای یکیش هنوز هیچ کاری نکردم و اون یکی هم خیییییییییلی کار داره تا شبیه یه پروژه قابل دفاع شه. نتیجه اینکه این آخر هفته‏ای رو با پسر گلم به اتفاق، توی کتابخونه چادر می‏زنیم و سخت درس می‏خونیم و مشق می‏نویسیم و تولید محتوا ‏کرده و مرزهای علم رو اندکی جابه‏جا می‏کنیم. جیک‏مون هم در نمیاد. 

هیجان سفر دارم. کلن هم آدم هیجانی‏ای هستم که ضربان قلبم با کوچکترین اتفاق غیر معمول گنجشکی می‏شه و رسمن عقل و دین از کف‏م می‏ره. حالا الان هیجان سفر و استرس کارا قاطی شده و توامان زمین‏گیرم کرده. اضافه بشه به اینا که سرمای بدی هم خوردم و عادت ماهانه که من نمی‏دونم چرا اسمشو گذاشتن «عادت» و مثلا نذاشتن مصیبت، به طرز غیرمترقبه‏ای نازل شده و خلاصه قمرم بد در عقربه.

کی می‏شه که توی هواپیما، آسمون و ابرا رو دربنوردم به سمت «ساحل شرقی»...