Pages

Monday, October 31, 2011

خونه از تمیزی برق می‏زنه. 7 ساعت تمام، ریختمو شستمو سابیدمو مرتب کردم. یه اسپری تمیز کننده "همه منظوره"، یه رل دستمال حوله‏ای و مقدار قابل توجهی وایتکس صرف این بشور و بساب شد. با کمرِ کج و خاطری آسوده نشستم و هر چند وقت یکبار همه جا رو با رضایت دید می‏زنم. لذت بیمارگونه‏ای هم می‏برم :)

Sunday, October 30, 2011


تازه از داون تاون برگشتیم خونه. کتری رو که گذاشتم روی گاز، اومدم جای همیشگی‏م روی فوتان ولو شدم. پینک فلوید Time می‏خونه و من دارم از حالم لذت می‏برم. اینم از هالوین امسال. حوصله ندارم از هالوین بنویسم. خیلی هم باهاش احساس نزدیکی نمی‏کنم راستش. روز من یکی نیست واقعا. حوصله هم ندارم توضیح بدم که چرا نیست.
با همسر هات‏داگ و گیرو دکه‏ای خوردیم و چسبید. الانم چای داغ با عطر هل می‏چسبه.


 Comfortably numb هم از اون آهنگاس‏ها. آدمو از زمین چند سانتی بلند می‏کنه. الان کلا یه حال خوشی دارم که نوشتن‏م نمیاد. می‏خوام خودمو بسپرم به معجزه موزیک و طعم هِلِ چای و مزه مزه کنم الانمو...

Saturday, October 29, 2011

بازیافتی از یادداشت‏های گوگل‏داک. نوشته شده در 18 نوامبر 2010، یک روز مانده به تولدم


نوشته زیر رو پارسال نوشتم. به دلیل اهمیت تاریخی‏ش، از فایل گوگل‏داک منتقلش می‏کنم اینجا که موندگار شه و مثل بقیه نوشته‏ها به فنا نره. از پراکنده‏گویی و بیش از ‏اندازه طولانی بودن متن معلومه که چقدر حالم خراب بوده. هر چی اومده بوده توی ذهنم نوشتم. همونطوری می‏ذارمش:

نامه‏ش رو 10 بار خوندم. "پدرت" ته نامه رو 10 بار بوسیدم. دیشب بال بال زدم تا صبح. دلم می‏خواست نصفه شبی راه بیفتم و امروز صبح خونه باشم. دوباره دور هم بشینیم و صبحانه بخوریم و حرف بزنیم. چند روزه بد جور دلم خونه رو می‏خواد. احساس خفگی می‏کنم از این همه دوری. چند روز پیش توی ماشین و در حال رانندگی داشتم خونه رو تصور می‏کردم. خونه برای من تجسم نور و انرژیه. رنگای گرم. داشتم فکر می‏کردم اگه الان خونه بودم چیکار می‏کردیم. برادر و خواهر رو می‏دیدم که سر به سر هم می‏ذارن و منم به مسخره بازیاشون می‏خندم. بابا یا پای تلویزیونه، یه دستش روی شکمش و اون یکی روی صورتش (انگشت اشاره به موازات بینی روی گونه، انگشت شست زیر چونه و سه انگشت دیگه به موازات لب) و یا داره کتاب شعر می‏خونه و اونجاهایی رو که دوست داره بلند می‏خونه و می‏گه به به! عجب شعریه! مامان یا با عینکی که روی دماغ می‏ذاره داره کتاب می‏خونه و با تمرکزش روی کتاب کفر منو در میاره و یا از خرید برگشته و آشپزخونه شده دلچسب‏ترین جای عالم. این جور وقتا یه عالمه سبزی و میوه رو می‏ریزه توی سینک پر از آبی که راه آبش رو بسته. دیدن سبزیِ سبزی‏ها و رنگیِ میوه‏ها تازه می‏کنه دل آدمو. نون سنگک برشته هم روی میز چشمک می‏زنه. دلم برای یه لقمه نون سنگک و ماست شیرین و نعنای تازه غش می‏ره.

اینقدر غرق در رنگا و طعم‏ها و صورت‏های دوست‏داشتنی خونه بودم که مسیر رو اشتباه رفتم و وقتی به خودم اومدم از تصورِ ناآشنایی و تاریکیِ جایی که بودم، احساس غریبگی دردناکی داشتم. توی این 2 سال این اولین باره که دلم اینطور هوای خونه رو کرده. دلم می‏خواد روی زمین خونه‏مون غلت بزنم و بخندم. دلم برادر و خواهر رو می‏خواد. مثل اون روزا 3 تایی سر اینکه توی ماشین کی بشینه دم پنجره دعوا کنیم. دست آخر همیشه این من بودم که وسط می‏نشستم. یکی دو باری که منم کوتاه نیومده بودم و اون دو تا کنار هم نشستن، اینقدر به هم سیخ زدن و دعوا کردن که خانوادگی ترجیح دادیم با فاصله بشینن و بطور غیر رسمی وسطِ صندلی عقب شد جای همیشگی من. هر بار اما چونه ضعیفی می‏زدم که بی‏حاصل بود. الانم دلم جای خودمو می‏خواد. وسط صندلی عقب. بین خواهر و برادر. دلم نگاه بابا رو می‏خواد توی آینه وقتی که می گه این (اسم من) عاقله. از بچه‏گی عاقل بود! نبودم.

 توی این حال و هوا مامان خبر داد یکی از آشناها قراره از ایران بیاد و طبق معمول مامان یه بسته برام می‏فرسته. آشناها رو شام دعوت کردم و در تمام مدت چشمم به پاکت‏های رنگ و وارنگی بود که خانواده برای تولدم فرستاده بودن. بین اون پاکتا یه پاکت آبی بود که درش با یه برچسب طلایی بسته بود. جونم به لبم رسید تا بلاخره مهمونا رفتن و جمع و جور کردم و خزیدم زیر پتو که کارت‏ها بخونم. کارت خواهر رو که دیدم نمی‏دونستم بخندم یا گریه کنم. مسخره رفته بود یه کارتی خریده بود که سطحش سُر (لیز-صیقلی) بود و نمی‏شد روش نوشت برای همین کارت رو چسب‏کاری کرده بود و روی چسب‏ها نوشته بود که کلا خیلی فرقی نداشت با خود کارت. کارت مامان طبق معمول قشنگ‏ترین کارت بود. با یه متن کوتاه تولد مبارکی. کارت‏های ...جون و ل هم پر از تبریک و آرزوهای خوب. دیدن و خوندن کارت برادر دلم رو فشرده کرد. دیدن دستخط‏‏‏ش و جمله‏های صادقانه‏ش و فکر کردن به اینکه برادر کوچولوی من بزرگ شده. و اما اون پاکت آبی. توش 3 تا عکس بود. یکی بابا تکی با موهایی که هنوز کامل سفید نشده بود. پالتوی خاکستری تنش بود و عینک آفتابی داشت. معلوم بود سردشه و دستاش توی جیبش بود. بر خلاف همیشه که معتقده به دوربین باید خندید، نمی‏خندید. اخم ملایمی هم کرده بود که می‏شد به حساب سرمای هوا گذاشتش. دو تای دیگه مال تولد سالها پیش برادر بود. همه‏گی جوون و شاداب و طبق معمولِ اون روزا خندون بودیم. یه نامه هم توش بود. نمی‏دونم چی توی نامه‏های بابا هست که منو اینجوری قلقلک می‏ده. نمی‏دونم دستخطشه یا انتخاب کلمه‏هاش و یا شیوه نوشتنش که اینجوری دلمو فشره می‏کنه. همون "دختر عزیز کوچولویم" اولش کارم رو ساخت. اینکه همیشه گفته که وقتی دنیا اومدم واقعا شبیه فرشته‏ها بودم. اینکه تولد هر کی یادش بره تولد من یادشه (و اینو انصافا درست می‏گه). ازم پرسیده بود یادمه چه بازی‏هایی می‏کردیم؟ یادم بود. اون بعد از ظهر پاییزی مشهد که منو نشونده بود روی تاب و اینقدر تابم داد که از شدتِ خنده و پرتاب‏ها استفراغ کردم. اون روزایی که شهربازی‏مون می‏شد. می‏خوابید روی زمین منو خواهر می‏رفتیم می‏ایستادیم بالای سرش، با دستاش مچ پاهامون رو می‏گرفت و پاهاش رو میاورد زیر بغلمون و ما رو با دست و پاش توی هوا می‏چرخوند و با پاش می‏ذاشت روی زمین. بعدشم با پا آروم می‏زد در ماتحتمون که دوباره بریم توی صف. بازی اختراع خودش بود و من و خواهر تند تند هی می‏رفتیم بالای سرش و آخرش هم تمام تلاشمون رو می‏کردیم که درِ ماتحتی نخوریم. صدای خنده‏هامون توی گوشمه هنوز. باید از خواهر بپرسم اونم یادشه یا نه.
بابا خلاق‏ترین و کودک‏ترین بابای روی زمین بود. قشنگ‏ترین و مهربون‏ترین آدم برفی‏ها رو می‏ساخت. زغال می‏ذاشت جای چشاشون و همیشه یه لبخند پهن هم وسط صورتشون بود (بابا به لبخند تعصب خاصی داره). آخرش هم کاپشنش رو در میاورد و تن آدم برفی می‏کرد. گاهی هم شیر برفی درست می‏کرد. یه شیر واقعی که یالی از پوشال داشت و می‏شد روش نشست. بچه‏های دیگه جمع می‏شدن و با آب دماغای آویزون نگاش می‏کردن. بابا ما رو یکی یکی می‏نشوند پشت شیر و ازمون عکس‏های لپ گلی می‏گرفت.

بعدها اومدیم تهران، زمستونای تهران ما رو می‏برد پارک ملت و سه تایی توی برفا غلت می‏زدیم. مامان همیشه نگران سرما خوردن ما بود. بعد که بزرگتر شدیم با گلوله‏های برفی می‏جنگیدیم. همیشه گرد‏ترین و سفت‏ترین گلوله‏ها رو درست می‏کرد. نشونه گیری‏ش خوب بود و در زدن گلوله‏های دردناک به جاهای خطرناک آدم هیچ کوتاهی نمی‏کرد. یادمه یه بار اینقدر من رو که در حال فرار بودم پشت هم به رگبار بست که افتادم توی جوی آب یخ. منو که از میدون به در کرد شروع کرد به سر به سر مامان گذاشتن. با یه گلوله برفی سفت آنچنان زد توی گوش مامان که مامان عصبانی شد و قهر کرد و تمام مسیرِ برگشت، همه با صورت‏های قرمز و یخ‏کرده مثل لشکر شکست خورده در سکوت راه می‏رفتیم و من به این فکر می‏کردم که چرا بابا همیشه اینقدر شور تفریح رو در میاره. حالا ولی بعد این سالها، می‏دونم که پدر من، کودک‏ترین پدر دنیاست.

نگارش بابا مثل همیشه بود. آخرش هم طبق معمول شعر بود. اینبار از فریدون مشیری. شوخ طبعی رو هم قاطی حرفای جدی‏ش کرده بود و چون جا کم آورده بود، برای خوندن ادامه شعر باید فلش‏هایی رو که کشیده بود دنبال می‏کردم و دست آخر می‏رسیدم به "پدرت". دلم برای "پدرم" تنگ شد. هر وقت برامون یادداشت می‏ذاشت، تهش خودشو می‏کشید و اون شخص رو. توی کارتی که برای تولد پارسالم فرستاده بود، صورت خودشو کشیده بود با سیبیل‏های بلند (بابا عاشق سیبیل ‏های عجیب غریب گذاشتنه هر چند معمولا سیبیل نداره) و منو با یه کلاه کلاسیک انگلیسی. بچه هم که بودم هی تند‏تند بهش کاغذ می‏دادم که برام خونه بکشه. یه مدل خونه بلد بود که دورش حصار چوبی داشت و چراغ‏های فرانسوی. من شیفته اون خونه‏ها بودم.

توی نامه نوشته بود که ناراحته که چشامو غمبار می‏بینه. پشیمونم که ناراحتی این روزام رو بهش بروز دادم و شادی کودکانه‏ش رو خراب کردم. می‏دونم که نگرانمه. می‏دونم که از مامان بیشتر غصه می‏خوره این جور مواقع. می‏دونم که به قول مامان دختر-ذلیله (هرچند حرف خوبی نیست و جنبه شوخی‏ش بیشتر مد نظر بوده همیشه). کاش پیشش بودم. به آرامش دادنش نیاز دارم. به پناهش نیاز دارم. پیش اون آب توی دلم تکون نمی‏خوره.

بیقرارم این روزا. غم عالم توی دلم بود. خالی‏ام الان. خالی بودنم می‏ترسونتم. حس ندارم. سنگ شدم. شیشه شدم. گاهی سخت و بی‏حالت و بی‏حس، گاهی شکننده و مات. با کوچک‏ترین تلنگر هزار تا ترک بر می‏دارم. درمان این حالم رو نمی‏شناسم. این حالی نبودم تا حالا. بابا گفته می‏شناستم. گفته می‏دونه با خونی که از اون توی رگ‏هامه، روحیه سختکوشی و ارمان‏خواهی دارم و به زودی به مشکلات چیره می‏شم. دلم می‏خواد حرفاشو باور کنم. دلم خواد می‏بودم اونجوری که فکر می‏کنه هستم. دارم دست و پا می‏زنم و می‏بینم که بیشتر فرو می‏رم. توجیهی هم برای حالم ندارم. دیشب برای چندمین بار نامه بابا رو خوندم. تا نزدیکای صبح گریه کردم. همسر بیدار شد و نگران پرسید که خواب بد دیدم؟ ندیده بودم. هر چی می‏دیدم توی بیداری و هوشیاری بود و همین ترسناک‏تر و دردناک‏ترش کرده بود. بغلم کرد فهمید دلم پره، دلم تنگه. بهش گفتم خونه مونو می‏خوام. قول داد که به زودی راهیم می‏کنه.

باید برم. چاره‏ای ندارم جز رفتن. باید برگردم و حتی بمونم. دل بکنم از اینجا. بمونم اونجایی که دلم گرمه همیشه. پاهام روی زمینه. جایی که دم غروب ضربان قلبم بالا نره. نگران نباشم. بخندم. الان می‏دونم که اینجا دیگه جای من نیست. این دوره کوتاه آرامش و خوشی هم تموم شد بالاخره. دلم خالیه، جریحه داره، غصه داره. تنهام. دارم تموم می‏شم. هر روز یه تیکه‏م تموم می‏شه. آدمای اونجا واقعی بودن، محبتشون واقعی بود. بهم اعتماد به نفس می‏دادن. بی چون و چرا دوسم داشتن. خودمم واقعی بودم. چنگ نمی‏زدم به هیچی برای نگه داشتنش. اینجا دستم به هیچ جا بند نیست. به هوا چنگ می‏زنم. در موندم. به معنای واقعی کلمه.

حس می‏کنم اما دوای دردم توی خونه است. یه جایی توی آشپزخونه، پشت پنجره اتاقم، روی اون درخت نارون، بین سربه سر گذاشتنای خواهر و برادر، توی دستای بابا. دوای من یه جایی بین اون لحظه‏هاست که سرمو روی پای مامان می‏ذارم و دوباره هفت ساله می‏شم. می‏دونم برگردم خوب می‏شم. آدمای اونجا نمی‏ذارن اینجوری بمونم در خمودگی. حتی اگه سنگ بشم بازم خوبم. طاقت سنگ و شیشه شدنم تموم شده. ظرفیتِ به هیچ جا وصل نبودنم تکمیله. دلم جای قرص و محکم می‏خواد. دلم آدمای واقعی می‏خواد. دلم خونه مونو می‏خواد...

Friday, October 28, 2011

شب جمعه است. زدم از خونه بیرون. نشستم توی همون کافی شاپه که کنار رودخونه است. هوا سرد شده و انگشتام یخ زدن. تنهام. اولش دلگیر بود که شب جمعه‏ای تنها اومدم بیرون. ولی الان که دارم موزیکام رو توی spotify گوش می‏دم می‏بینم خیلی هم بد نیست آدم با خودش بره گردش. این زندگی جدید منه که باید بهش عادت کنم. دوشنبه هالوینه و احتمالا از امشب مردم رفتن پیشواز چون اینجا به طرز عجیبی خلوته. یه گروه موزیک دارن سازاشونو آماده می‏کنن که بخونن. 

عصر با خواهر حرف زدم و کلی نصیحتم کرد. یه کم سر هم داد زدیم و یه کم خندیدیم. آخر هم وقتی شنیدم مامان ماه پیش بیمارستان بوده و به من چیزی نگفتن عصبانی شدم و گریه کردم. دلیل این کارشونو نمی‏فهمم. البته می‏فهمم ولی دوس ندارم. ترجیح می‏دم در جریان باشم. مامان "پنیک اتک" داشته و سه روز بیمارستان بستری‏ش کردن و من اینجا به مشکلات احمقانه خودم فکر می‏کردم. البته برای اینکه آروم شم یه کم مسخره بازی هم در آورد که بیمارستانه مثل هتل هفت ستاره بوده و مامان حالش خوب شده بوده ولی نمی‏خواسته برگرده خونه. حتی خاله که رفته دیدنش گفته خوش به حالت که اینجایی و از این حرفا. خندیدم ولی می‏دونم مامان در چه وضعیتی بوده که حاضر شده بره بیمارستان. مامان من آدمی نبود که بیقراری کنه، بی دلیل گریه کنه و عصرا قلبش عین گنجشک بزنه از اضطراب. مامانی که با مدیریت بحرانش همه مونو بدعادت کرده بود، حالا خودش بحران‏زده شده. ترس و نگرانی و مشکل، کار هیچکدوممون رو به بیمارستان نکشید چون اون بود همیشه. از همه جا مونده و رونده می‏رفتیم بهش پناه می‏بردیم. خودش اما همه غصه‏هاش رو قورت داد. یه آدم مگه چه قدر ظرفیت داره. ظاهرا نوسان شدید فشار داشته گاهی 16 گاهی 8. دکتر گفته مال اضطرابه. مرخص هم که شده 3 جلسه رفته مشاوره. خوبه الان. البته به من می‏گن خوبه. 
خواهر پشیمون شده بود از اطلاع رسانی و خواهش و التماس کرد که به مامان نگم که می‏دونم. گفت مامان دعواش می‏کنه. منم برای اینکه واحد خبر در خانواده رو حفظ کنم ناچارم به روی خودم نیارم که جریان رو می‏دونم.

why dose my heart feel so bad,
why dose my soul feel so bad

دلم قهوه یا چای لاته داغ می‏خواد. دلم مامانمو می‏خواد. اینبار اما من بغلش کنم و بگم که همه چی درست می‏شه. ما 4 تا هستیم حتی اگه دور باشیم. اون باید خوب باشه. هر بلایی سرمون بیاد ما 5 تا همو داریم...

Wednesday, October 26, 2011

بعد از دیدن چند اپیزود از سریال محبوبم، رفتم گودر بازی. یکی از وبلاگها  پستی پابلیش کرده بود در مورد کتابی به اسم "قطار ساعت 10 به لندن" که پونه ابدالی نوشته و متاسفانه مثل خیلی از کتابای دیگه به بن بست ممیزی خورده و در نهایت مجوز نگرفته. نویسنده طی یادداشتی، فایل پی دی اف کتاب رو گذاشته که مردم بخونن و اگر تمایل داشتن، مبلغ معادل یه رمان، به شماره حسابی که داده واریز کنن. از یادداشت نویسنده حس خستگی-به-تن-موندن گرفتم. حس اینکه اجازه ندن آدم تولد نوزادش رو جشن بگیره. انگار که وسط یه قبیله دو آتیشه صدر‏اسلام، مادر نوزاد حروم‏زاده‏ای باشی. نوزادت رو اخ و تف کنن و نذارن به بقیه نشونش بدی. دل آدم می‏گیره.

خوندنش رو شروع کردم. 63 صفحه‏س. وسطاش رفتم سراغ یخچال جون. یهو دلم ماست خواست. اولش پشیمون شدم از ماست خوری ولی بعد یاد سطل ماستی افتادم که دیروز خریدم. اول اینو بگم که یکی از نقدهای همسر به عملکرد خانه‏داری من اینه که بدون اینکه یخچال رو چک کنم، می‏رم خرید و چیزایی می‏خرم که لازم نبوده. دیروز صبح هم که من خواب بودم، همسر سحرخیز رفته خرید و برگشته و دنیا رو آب برده و منو خواب. یعنی که متوجه این رفتن و اومدن نشدم. بعد از ظهر که همسر ورزشکار رفت بدوه، رفتم برای آش‏رشته سبزی بخرم که چیزای دیگه هم خریدم. نتیجه اینکه الان 2 سطل ماست، 10 عدد پیاز و مقدار قابل توجهی میوه توی یخچاله. شانس آوردم به جای "کارت"، سبد دستی برداشته بودم و سنگینش باعث شد به وسوسه لیمو‏ترش‏ها گرفتار نشم.
توی پرانتز، دفعه قبل هم که می‏خواستم لوبیا‏پلو بپزم، هر دو درست به فاصله چند ساعت لوبیا‏سبز خریدیم و قشرق به پا شد. جالب اینکه وقتی رفتم لوبیا‏سبز بخرم دیدم که تازه نیستن و تا حدی شل و گندیده‏ن و غر زدم که چرا اینا اینقدر خرابن. کیسه لوبیا‏سبز همسر رو که دیدم، شستم خبر‏دار شد که چه بلایی سر تازه‏ها اومده.
خلاصه برای اینکه از جنگ جهانی سوم جلوگیری کنم، سطل ماستی که خودم خریده بودمو قایم کردم پشت سبزی‏ها و آبمیوه‏ها. به این ترتیب، اگه شبی یه کاسه ماست بخورم، به زودی از شر اون یکی اضافه‏هه راحت می‏شم و پوکی استخوان بعد از یائسگی هم تا حد خوبی به تعویق می‏افته. 
دلم برای موهای بلند فرفری‏م تنگ شده. یه ماه پیش بود که سپردمشون به دستان ماهر لیندزی. مثل فرفره می‏چرخید و قیچی می‏زد و گُله گُله می‏ریختشون کف زمین و سر من هی سبک و سبک‏تر می‏شد. براشینگ که کرد، حاصل کار رو پسندیدم. تا مدتی هم خوشحال بودم از تغییر قیافه‏م. به دوستِ عزیز گفتم انگار نه که فقط سرم، که زندگیم سبک شده یهو. مدتی بود که هوس موی کوتاه کرده بودم. راستش با اینکه موهای کم‏پشتی دارم ولی فرفری بودنش باعث می‏شد که با شستنش هم توی حموم درگیر باشم و هرچی بلندتر، درگیری بیشتر. اولین حموم با موی کوتاه خیلی چسبید و حتی باعث شد وقت بیشتری برای شستن بقیه جاهام داشته باشم. هی شامپو زدم و به یاد بچه‏گی با موهای کف‏آلودم بستنی قیفی درست ‏کردم... الان که خودمو توی آینه دیدم، یاد قیافه قبلی‏م افتادم. و دلم برای زلفام تنگ شد عجیب. به قول همسر اما "نباید غصه پشم رو خورد!" این "کوت" معروف همسر در مواقعی بود که با چشم گریون از آرایشگاه بر می‏گشتم و از نارضایتی موهای خراب شده و غصه پول زیادی که بابت اون "گند" داده بودم زمینو گاز می‏زدم. طرز تلقی‏ش تا حدی التیام بخش بود. 
ایران که بودم همیشه توی مهمونیا و یا جاهایی که می‏خواستم خودمو خوشگل کنم موهامو صاف می‏کردم. حالت موهام عجیبه. درعین فرفری بودن، تارهای نازک و نرمی داره و این قابلیت باعث می‏شه که خیلی راحت و بی دردسر هم صاف شه. بی که وز کنه. در این حد با موی صاف "آبسسد" بودم که یه سری از آدمایی که منو همیشه فقط توی مهمونی دیده بودن، تصور نمی‏کردن که موهام فرفری باشه. حتی خاله‏م اولین بار بیست و چندساله بودم که منو با موهای فر دید و گفت: "اِ! چه موهای فر قشنگی. فک کردم بزرگ شدی صاف شده!"
خلاصه اوایل اینجا اومدنم هم کارم همین بود. و در نبود روسری و مقنعه به مراتب جدی‏تر و وقت‏گیر‏تر و اعصاب‏خردکن‏تر. منتها هوای گرم و شرجی اینجا باعث شد که هیچوقت موهام بعد از براشینگ به صافی موهام در ایران نشه و همیشه بعد از چند ساعت وز می‏کرد و قابل کنترل نبود. این شد که بهشون ژل زدم و همونطور فرفری و منگول در انظار عمومی ظاهر شدم. دوست عزیز ناتورالیستی موهای منگولی‏م رو پسندید و برای همیشه منو با موی فر آشتی داد. از نظر اون با موی فر بهتر بودم. بقیه هم که دیدن همین نظر رو داشتن. این بود که زحمت من هم کم شد و از شر باد داغ سشوار تا حد زیادی خلاص شدم. حالا دوباره همون موها رو می‏خوام. با همون "پیچ و تاب". همونطور "موجدار"...


Tuesday, October 25, 2011

بهترین ساعت شبانه روزم الانا شروع می‏شه (بین 10 شب تا 2 بازم شب از نظر من، خوشم با خودم). خرده کاریامو می‏کنم که چیزی روی اعصابم نباشه، یه ظرف میوه می‏ذارم جلوم، می‏شینم curb your enthusiasm می‏بینم. امشب شب سیب و خیاره.
یادم باشه یه روز ماجرای اسم* این وبلاگ رو هم بنویسم که کلی فکر و تجربه پشتشه. لسان الغیب هم اونموقع جریان رو نمی‏دونسته که آسایش دو گیتی، تفسیر همین یه حرفه اصلا. بعله! قرقره‏ها رو دست کم نگیرید. 


* اسم این وبلاگ از تئوری تامل‏بر‏انگیز دوست فیلسوفم در مورد "رابطه‏ها" گرفته شده.

Wednesday, October 19, 2011

اواسط اکتبره. هوا سرد شده. آمادگی سوز‏و‏سرمای زمستونو ندارم هیچ‏رقمه. سرما بغل گرم‏و‏نرم می‏طلبه. ترکیب تنهایی و سرما ترکیب دلگیر و رقت‏انگیزیه. کلا هم آدم باید برای یه چیزایی خودشو آماده و مجهز کنه. نمی‏شه هم به مصاف سرما رفت هم جدایی. بعضی وقتا مثل الان آدم دلش می‏خواد تمام برنامه‏ها و نقشه‏ها و آرزوهاشو بده عوض یه بغل مهربونِ گرم...

پیژامه چارخونه گرممو از ته کیسه لباسایی که می‏خواستم بندازم دور کشیدم بیرون و باهاش خوشحالم. خوبی پیژامه‏ها همینه که مثل بغل‏ها نیستن. می‏شه تو دل یه شب سرد آخر اکتبر، بی‏سر‏و‏صدا از ته جایی که تصمیم گرفته بودی باشن کشیدشون بیرون و باهاشون حال کرد و بعدا باز بی‏‏سر‏و‏صدا گذاشتشون همونجا که بودن. بی‏‏حرف. بی‏اشک. بی‏پشیمونی... 

Tuesday, October 18, 2011

امروز بعد مدتها از خونه زدم بیرون. خریدای کوچیکِ غیر ضروریِ لازم داشتم. یعنی خنزر پنزرایی که لَنگ نداشتنشون نیستی ولی با داشتنشون زندگی شیرین‏تر می‏شه. مثل چی؟ مثل جای گردنبند و گوشواره. مثل پد کفش از اونایی که می‏چسبه کف صندل که پات هی سر نخوره بره جلو. مثل Scrub و کرم نرم‏کننده پاشنه پا (آخ که نرم و لطیف کردن پاشنه‏ها چه کیفی داره) مثل ریمل قهوه‏ای. یه سری هم چیز میز برای مامان خریدم که بفرستم براش. مثل چی؟ مثل لیفی که درازه و بدون گره خوردن و دررفتن کتف و منت کسی رو کشیدن، می‏تونی خودت پشتتو بشوری. تازه یه ماساژور هم داره که در حین شستشو قیلی ویلی هم بری و خوش خوشانت بشه. ماساژور رو البته توی خونه کشف کردم. دیگه یه کرم دست برای دستای حساس مامان که پوستش عین شیشه‏اش و...
 اینجا برام تجسم زندگی راحت و لذت‏بخشه. به آسایش و رفاه تیکه‏هایی از آدم فک کردن که خود آدمم هرگز به فکرشون نیست. بین "آیل‏ها" راه می‏رم و غرق در لذت با خودم فکر می‏کنم که رفتم سر کار و پول درآوردم میام اینو می‏خرم یا فلان چیز یه دونه‏اش لازمه.
امروز هم تا جایی که جیب جان اجازه می‏داد نیمچه حالی به خودم دادم. 

Monday, October 17, 2011

بهترم... آروم‏تر. به قول مادر احمد‏‏رضا احمدی، "درد شما را واژه دوا می‏کند"


"من می‏دانستم كه فقر مدادرنگی نداشتن،
 بیشتر از فقر كم واژگی‏ست
وقتی با درخت بودم،
پرنده می‏گفت،
 درخت را باید با رنگ سبز نوشت
 تا من آرزوی پرواز كنم
 من درخت را فقط با مداد زرد می‏توانستم بنویسم
 تنها مدادی كه داشتم
و پرنده در زردی،
واژه‏ی درخت را پاییزی می‏دید
و قهر می‏كرد
صبح امروز به مادرم گفتم،
 برای احمدرضا مداد رنگی بخرید
مادرم خندید:
 درد شما را واژه دوا میكند"

Saturday, October 15, 2011

بعضی وقتام همچین یه خوشی ملایمی بر آدم مستولی می‏شه. مثه خوابیدن توی آفتاب در یک ظهر سرد پاییزی...

Wednesday, October 12, 2011


آخرش گذر من هم به وبلاگستان افتاد. مقاومت نتیجه نداد. پروسه تغییر در راستای جهانی شدن با کوچ از دفترچه "خاطرات و عقاید" به سررسید، از سررسید به دفترهای شخصیت‏دار (آخری یه منگوله آبی داشت) و از دفترها به گوگل‏داک، در نهایت به اینجا ختم شد. آخرین (و محبوب‏ترین) دفتر هم نشست پهلوی بقیه دفترها و سررسید‏ها به خاک‏خورده‏گی. یه روز هم یه سری از فایل‏های گوگل‏داک خودبه‏خود* پاک شد. غصه‏دار دست به دامن متخصصین امر شدم ولی نتیجه‏ای نگرفتم. برای منی که عادت به ثبت دفتری/برقیِ دیتیلِ حس‏ها و فکرها و تمایلاتم دارم، پاک شدنِ فایل‏هایی که شرح‏حال بحرانی‏ترین روزای زندگیم بود، اتفاق ساده‏ای نبود. مثلا می‏نوشتم که درس بگیرم. یعنی اصلا فلسفه وجودیش همین بود. هر‏از‏گاهی باید مرور می‏شد تا آویزه گوش شه. ملکه ذهن. آویزه و ملکه نشد و پاک شد. به همین خود‏به ‏خودی‏ای.
حالا آسمون رو به ریسمون بافتم که بگم اینجا می‏نویسم که نه خاک بخوره و نه "خودبه‏خود" پاک شه. اگرم پاک شد کسی باشه که یقه‏ش رو بگیرم. کلا هم می‏نویسم که آروم بمونم. که بعدها یادم نره چه روزایی داشتم...


* پدیده‏هایی که علت وقوعشون از سطح درک و فکر یا حیطه دانستنی‏هام خارج باشه، پدیده‏های خود‏به‏خودی تلقی می‏شن.