Pages

Monday, February 27, 2012

ساعت ده صبحه. عین مترسک سر جالیز وایستادم تا از بچه‏ها امتحان بگیرم. اولین باره که منِ غیر مجازی رو می‏بینن. یکیشون ازم پرسید "تو قراره امتحان بگیری؟" و وقتی گفتم آره خیلی ذوق کرد و خندید (نمی‏دونم دقیقا به چی) ولی یه حسِ همدلیِ مشترکی بهم می‏گه که از این استاده خیلی دل خوشی ندارن و ندیدنش سر جلسه امتحان می‏تونه براشون خوشایند باشه. ایشالا که همین بوده دلیلش نه زیپ و فلان! 


از داده، پیش‏بینی، تخمین، حساب و کتاب متنفرم. فوبیای آمار دارم. کهیر می‏زنم حتی با فکرش. اینکاره نیستم خب. یه قطعه‏ای، «چیپ‏»ی، فضایی توی مغز لازمه برای سر و کله زدن باهاش که من به هر دلیل مسخره‏ای ندارمش. اصلن منو چه به عدد و رقم.

ای بیچاره من که تا حلقم پر از داده‏های خام و نخراشیده‏ایه که روش پُختمان‏ش رو نمی‏دونم. با داده‏ها و فرمولا و کاغذا همگی نشستیم دور هم زل زدیم توی چشم هم مگر یکی حرکتی بکنه.

...

چهار ساعت بعد: همه اونایی که بالا گفتم + حس خوشایند دوستای خوب داشتن

 هر چه گفتیم جز حکایت دوست
   در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدی

Sunday, February 26, 2012

سرمازده و مستاصل و عصبانی...

Thursday, February 23, 2012


- دیروز پسرای گلم اومدن اینجا تا با هم درس بخونیم. برام املت هم پختن. اینترنت‏م رو هم درست کردن. اتوکد هم یادم دادن. 
شش-هفت سالی ازم کوچیکترن و در همسایگی‏م زندگی می‏کنن. آدمِ معاشرت با بزرگتر از خودم بودم همیشه و تصور نمی‏کردم با گروه سنی "الف" هم اینقدر راحت بشه حشر و نشر کرد و لحظه‏های خوب داشت. البته ناگفته نماند که این دو تا جونورهم بچه‏های متفاوت و خوبی‏ان. یعنی به تصوری که من قبلن از این رده سنی داشتم نزدیک نیستن هیچ رقمه. یه راحتی و بی‏آلایشی و خودِ خودشون بودنی دارن که توی "بزرگا" کمتر دیدم این اواخر. در عین حال که ادبیات و باحال بازیای مربوط به سنشونو دارن، یه مدل "مرد کوچَک"ی هم هستن که خیلی دلچسب و شیرین و بانمکه. خلاصه کلن دیشب شگفت‏زده شدم. 

- پسر درازم گفت که تو شبیه استراحتی. آدم میاد خونه‏ات انگار نمی‏تونه درس بخونه (تازه اون موقع هنوز نگفته بودم اگه درس نداشتیم "جنگا" بازی می‏کردیم). حالا آدم دهن‏بینی هم شدم و هی از دیشب فکر می‏کنم که خونه‏ام اتمسفر درس خوندن نداره. برای همین تصمیم گرفتم فردا خودمو فشار بدم که بتونم توی کتابخونه چند ساعت یه جا بشینم و کار کنم. 

- نمی‏دونم مشکل از تنهایی‏ منه یا از هورمونام یا هوای این شهر که بهاری شده یا چی. عصر که از خونه اومدم بیرون حس جفت‏گیری داشتم. 

- دلم سفر می‏خواد. یا مسافر خوب. یا درس نداشته باشم. یا بتونم کتاب بخونم و فیلم ببینم. یا آشپزی کنم. یا همه باهم.

- حالم خوبه. چند روزه زندگی رو بیشتراز قبل دوست دارم. خدا می‏دونه الان که اون بالا بالاهای منحنی‏ام، کی و چطوری پرت می‏شم پایین. همیشه موقعی که بشکن‏زنان خوش بودم با خودم و حالم و روزگار و آدماش، ته خوشی نگران پیچ بعدی بودم که خوشی از دماغم در نیاد به فضاحت. حالا ولی کلن در یه فاز مثبتی‏ام که یادم نمیاد حال بد چطوریه اصلن.

- کارشناس کامپیوتر برای هر خونه‏ای، یه دونه‏اش لازمه. الان که می‏خواستم این پست رو پابلیش کنم، همه چی خیلی خودبه‏خودی‏ای بهم ریخت. نه ته جمله‏ها تراز می‏شد، نه چیزای دیگه‏ای که به صورت پیش‏فرض برای اینجا تعریف کرده بودم درست کار می‏کرد. حالا اینکه چطور دورش زدم که قیافه‏اش شبیه پستای دیگه شده بماند. خلاصه خواستم یه یادی از دوستایِ "گیکِ" زحمت‏کشِ عالِم کامپیوترم هم بکنم و از دور بهشون خسته نباشید بگم. 


Tuesday, February 21, 2012

"Charlotte: Let's never come here again because it would never be as much fun."

Lost in Translation
Heading down to the city and it felt like I was driving along the Silk Road...

Thursday, February 16, 2012

دل آدم که یکی رو بخواد، هر چی هی ببریش دم یخچال خوردنی خوشمزه نشونش بدی، براش کوکو سبزی با گردو درست کنی (زرشک تموم شده بود)، وسط  درس و مشق ببریش گردش حتی از اون بستنی قیفیا که دوس داره بهش بدی، همچنان همون "یکی" رو می‏خواد که می‏خواد. هی هم از اون تو سیخ می‏‏زنه که چی شد پس...

Wednesday, February 15, 2012

منحنی سینوسی احوالاتم الان در تلاقی با محور X هاست (اون افقیه!). یعنی نه در قعرم نه در اوج. نه چشام کدره نه برق برقی. 
الان: سردرد ملایمی از وسط دو تا ابرو شده و داره می‏ره سمت نیمکره راست. قرص خوردم و منتظر شفای عاجلم. تحمل درد ندارم الان. 

دیروز: عصر یه طور بدی بودم. دلم گرفته بود. طبق معمول دوشنبه‏ها یه عالمه هم کار داشتم برای کلاس امروز. فکر می‏کردم که از کلاس و درس و کلن زندگی عقب موندم. تا سه کار کردم و بعد فکر کردم بخوابم و صبح زود بیدار شم ادامه بدم. حالم خفه بود. حتی یادمه وقتی داشتم پست یکی از دوستامو توی فیس بوک می‏خوندم یه آن ترس بدی ریخت توی دلم. دو جمله زیر یه عکس نوشته بود که خیلی غیرمسقتیم یادی بود از دوستش که مرده. در این حد پارانوید شده بودم. دلم می‏خواست جیغ بکشم. جیغ بنفش. انقدر بلند و گوشخراش که یه جوهر غلیظ بنفش بریزه توی گلوم. شاید اون وقت خالی می‏شدم و آروم. خونه نامرتب هم بهم حس آشفتگی می‏ده. همه جا پر بود از لباس و دستمال و کاغذ. سینک پر از ظرف کثیف. رفتم زیر پتو. خوابم نمی‏برد. به مامان فکر کردم. به اینکه این اواخر هر بار زنگ زده حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم و جوابای کوتاه از سرباز کنی دادم به سوالاش. هزار تا فکر دیگه هم اومد توی سرم. فکرای قاطی. تمرین نصفه مونده، کتاب تاریخ، آخر هفته بدی که داشتم. برای اینکه خودمو آروم کنم تصمیم گرفتم امروز نرم سر کلاس. حتی فکر کردم تغییر رشته بدم. می‏دونستم اما نرفتنم، هفته دیگه روترسناک‏تر می‏کنه. تا پنج صبح مچاله با خودم و فکرای بدم و نوری که از پنجره میومد و نمی‏ذاشت بخوابم کلنجار رفتم. خواب مامان و خواهر رو دیدم. خواب دیدم عروسیشه. یه جای دور. همه کارام مونده بود و عروسی شروع شده بود و حتی دوش هم نگرفته بودم. توی خواب همش اضطراب داشتم. آخرشم وقتی رسیدم که عقد تموم شده بود. خواهر ناراحت بود. نگام نمی‏کرد. مامان هم همینطور. خودم اما از همه بیشتر. توی خواب برام فاجعه بود که توی عقد تنها خواهرم حضور نداشتم. آدمای غریبه سرزنشم می‏کردن و من دفاعی نداشتم. اولِ کلاس خودش زنگ زد و گفتم الان نمی‏تونم حرف بزنم و بازم ناراحت شدم. 


امروز: صبح با بیچارگی بیدار شدم و نشستم سر کارم. با هر جون کندنی بود تاساعت چهار تمومش کردم. پرینت گرفتم و بق کرده رفتم سرکلاس. کلاس اما خوب بود. استاد این کلاس رو خیلی دوست دارم. آرامش می‏ده به آدم این پیرمرد. صداش و خنده‏اش و چشای مهربونش خوبن. اینقدر بچه‏ها بحث کردن که نشد کارا رو بزنیم به دیوار و بگیم چنین و چنان. پیرمرد گفت میاد سر میزامون که ببینه کارا رو. به من که رسید نقشه‏ها رو مثل سفره ابوالفضل پهن کردم روی میز. توضیح مختصری هم در موردش دادم. خوشش اومد. گفت خوبه فهمیدی باید چیکار کنی. همینو ادامه بده. یه گره خیلی سفت دردناک توی سرم و دلم و گلوم باز شد. فهمیدم اونقدرا هم که فکر می‏کنم عقب و پرت نیستم. و حس آروم کننده‏ای داشت دونستنش. سر راه میل باکس رو چک کردم و لابلای نامه‏ها، دیدم یه کارت هدیه از Macy's اومده که می‏تونم باهاش 68 دلار خرید کنم، و یه ویزا کارت هم از At&t که 100 دلار توش پول بود. اینا رو از مدتها قبل می‏دونستم که باید بگیرم منتها کاملا فراموش کرده بودم. هر چی دیروز بد بود امروز خوبی بارید بهم.

الان: دارم روده‏درازی می‏کنم تا وقت بگذره و خوابم نبره که بتونم منتظر بمونم تیر و طایفه‏ام توی ایران از خواب بیدار ‏شن و بهشون زنگ بزنم. آشپزخونه و اتاق خواب مرتب شده. درد هم داره محو می‏شه آروم آروم...

Tuesday, February 7, 2012

و ما همچنان می دویم، باشد که قبل از تلاقی کارد و استخوان برسیم و لَختی بیاساییم... هِی ی ی ی