Pages

Wednesday, February 15, 2012

الان: سردرد ملایمی از وسط دو تا ابرو شده و داره می‏ره سمت نیمکره راست. قرص خوردم و منتظر شفای عاجلم. تحمل درد ندارم الان. 

دیروز: عصر یه طور بدی بودم. دلم گرفته بود. طبق معمول دوشنبه‏ها یه عالمه هم کار داشتم برای کلاس امروز. فکر می‏کردم که از کلاس و درس و کلن زندگی عقب موندم. تا سه کار کردم و بعد فکر کردم بخوابم و صبح زود بیدار شم ادامه بدم. حالم خفه بود. حتی یادمه وقتی داشتم پست یکی از دوستامو توی فیس بوک می‏خوندم یه آن ترس بدی ریخت توی دلم. دو جمله زیر یه عکس نوشته بود که خیلی غیرمسقتیم یادی بود از دوستش که مرده. در این حد پارانوید شده بودم. دلم می‏خواست جیغ بکشم. جیغ بنفش. انقدر بلند و گوشخراش که یه جوهر غلیظ بنفش بریزه توی گلوم. شاید اون وقت خالی می‏شدم و آروم. خونه نامرتب هم بهم حس آشفتگی می‏ده. همه جا پر بود از لباس و دستمال و کاغذ. سینک پر از ظرف کثیف. رفتم زیر پتو. خوابم نمی‏برد. به مامان فکر کردم. به اینکه این اواخر هر بار زنگ زده حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم و جوابای کوتاه از سرباز کنی دادم به سوالاش. هزار تا فکر دیگه هم اومد توی سرم. فکرای قاطی. تمرین نصفه مونده، کتاب تاریخ، آخر هفته بدی که داشتم. برای اینکه خودمو آروم کنم تصمیم گرفتم امروز نرم سر کلاس. حتی فکر کردم تغییر رشته بدم. می‏دونستم اما نرفتنم، هفته دیگه روترسناک‏تر می‏کنه. تا پنج صبح مچاله با خودم و فکرای بدم و نوری که از پنجره میومد و نمی‏ذاشت بخوابم کلنجار رفتم. خواب مامان و خواهر رو دیدم. خواب دیدم عروسیشه. یه جای دور. همه کارام مونده بود و عروسی شروع شده بود و حتی دوش هم نگرفته بودم. توی خواب همش اضطراب داشتم. آخرشم وقتی رسیدم که عقد تموم شده بود. خواهر ناراحت بود. نگام نمی‏کرد. مامان هم همینطور. خودم اما از همه بیشتر. توی خواب برام فاجعه بود که توی عقد تنها خواهرم حضور نداشتم. آدمای غریبه سرزنشم می‏کردن و من دفاعی نداشتم. اولِ کلاس خودش زنگ زد و گفتم الان نمی‏تونم حرف بزنم و بازم ناراحت شدم. 


امروز: صبح با بیچارگی بیدار شدم و نشستم سر کارم. با هر جون کندنی بود تاساعت چهار تمومش کردم. پرینت گرفتم و بق کرده رفتم سرکلاس. کلاس اما خوب بود. استاد این کلاس رو خیلی دوست دارم. آرامش می‏ده به آدم این پیرمرد. صداش و خنده‏اش و چشای مهربونش خوبن. اینقدر بچه‏ها بحث کردن که نشد کارا رو بزنیم به دیوار و بگیم چنین و چنان. پیرمرد گفت میاد سر میزامون که ببینه کارا رو. به من که رسید نقشه‏ها رو مثل سفره ابوالفضل پهن کردم روی میز. توضیح مختصری هم در موردش دادم. خوشش اومد. گفت خوبه فهمیدی باید چیکار کنی. همینو ادامه بده. یه گره خیلی سفت دردناک توی سرم و دلم و گلوم باز شد. فهمیدم اونقدرا هم که فکر می‏کنم عقب و پرت نیستم. و حس آروم کننده‏ای داشت دونستنش. سر راه میل باکس رو چک کردم و لابلای نامه‏ها، دیدم یه کارت هدیه از Macy's اومده که می‏تونم باهاش 68 دلار خرید کنم، و یه ویزا کارت هم از At&t که 100 دلار توش پول بود. اینا رو از مدتها قبل می‏دونستم که باید بگیرم منتها کاملا فراموش کرده بودم. هر چی دیروز بد بود امروز خوبی بارید بهم.

الان: دارم روده‏درازی می‏کنم تا وقت بگذره و خوابم نبره که بتونم منتظر بمونم تیر و طایفه‏ام توی ایران از خواب بیدار ‏شن و بهشون زنگ بزنم. آشپزخونه و اتاق خواب مرتب شده. درد هم داره محو می‏شه آروم آروم...

No comments:

Post a Comment