Pages

Saturday, December 29, 2012

اگر از احوال من پرسیده باشید خوبم.

عصرانه نان بربری خشخاشی با پنیر کردی و شیر کوهپایه به بدن می‏زنم و راضی‏ام. علاقه‏ام به لبنیات ریشه در چه دارد نمی‏دانم. کسی چه می‏داند شاید رگ دور عشایری داشته باشم.
از دو هفته که می‏گذرد ماندنم، ریست می‏شوم و انگار نه انگار که مدتهاست خانه و زندگیِ دیگری در شهری دیگر به هم زده‏ام. ریست می‏شوم و چنگک‏هایم در این شهر، در این خانه فرو می‏رود دوباره. انگار که نه شاهی رفته و نه شاهی آمده. مثل مایع شکل ظرف را به خود می‏گیرم. شکل زندگیِ ماقبل مهاجرت را. شکل شهر شلوغ را. آخرش دانشمندان بیماری جدیدی کشف می‏کنند؛ بیماری ویژه مهاجران که در آن آدمها هی خاک به خاک می‏شوند و تا می‏آیند به خاکی عادت کنند، موعد بلیط بعدی و پرواز بعدی و اقامت دل‏انگیز بعدی فرا می‏رسد و باز باید دل بی‏نوایشان را بکنند و بگیرند دستشان و ببرند در آن یکی خاک چال کنند و منتظر بمانند تا خاک قبولش کند؛ گرمش کند و بتپاندش. نمی‏خواستم نک و نال کنم. فقط خواستم بگویم که بیماری خطرناک ناشناخته‏ایست این بیماری ولی بیمار راضی خوش‌اشتهایی هستم من. جای نگرانی نیست.

بیست روز دیگر مانده. بیست عصرانه دیگر. به آن یکی زندگی هم عادت خواهم کرد. مشکل اینجاست که شیر کوهپایه از کجا گیر بیاوریم در غرب وحشی؟  

Thursday, December 27, 2012

پاریس مرا -چه بی‏موقع- فرا می‏خواند. دلم پرسه‏زدن در Montmartre و دید‏زدن نقاشان خیابانی زبان‏بازش را می‏خواهد. آرزو دارم تنهایی بروم پرلاشز و خیره شوم به سنگِ سیاه و براق و هرمی‏شکلِ خانه ابدیِ هدایت. دست بکشم روی فونت ساده نامش با آن الف‏های کشیده. دنبال ساعدی و پروست بگردم و موی تنم راست شود از نزدیک شدن به آرامگاه‏شان. آدم موزه‏دوست و موزه‏برویی نیستم؛ نبوده‏ام هرگز. یادگاری به هر شکلی اذیتم می‏کند؛ چه عصا و دستمال مادربزرگم باشد، چه نامه‏های عشاق قدیمی و چه نصفه ستونی از تخته‌جمشید یا کله ناقص شیری از بقایای پاسارگاد در محفظه‏ای شیشه‏ای و زیر نور متمرکز. موزه‏های معروف را برای رفع تکلیف می‏روم. تنها موزه‏ای که دوست داشتم موزه متروپولیتن نیویورک بوده. دلیل دوست داشتنش هم این بود که مامان و بابا از اول سفر با هم قهر بودند و پادرمیانی من و همسر سابق برای آشتی کارگر نمی‏افتاد. مثل لشکر شکست‌خورده، سرمازده و در سکوت وارد موزه شدیم و اینقدر باشکوه و براق و گرم و دلنشین بود که مامان و بابا خودبه‏خودی با هم آشتی کردند و دست در دست همه موزه را گشتند و بدین ترتیب سفر چهار روزه‏مان از خطرِ نابودی نجات پیدا کرد و من از همانجا مدیون معجزه‏ متروپولیتن شدم. لوور را هم با همین خاطره خوش و به قصد ادای احترام یک دور با سرعت طواف خواهم کرد.
در عوض هی راه بروم و راه بروم در بلوار St. Germain که اینقدر در درس‏ها ازش خواندیم و از مگی ولنتاینِ استاد که با شور و چشمهای برق‏برقی عکس‏هایش را نشان‏مان داده درباره‏اش شنیدیم و ستایشش کردیم. کافه و خیابان‏گردی کنم. شراب و پنیر خوب بخورم. از دست‌فروشان دوره‏گرد خنزرپنزر بخرم برای سر و گردن و خانه‏ام. با ایفل عکس‏های توریستی بگیرم و تعجب کنم که چرا شانزلیزه بر خلاف تصور همیشگی‏ام پهن است و سنگفرش نیست. سِن را هم شب به شب از پنجره اتاق هتلم ببینم و چشمانم ستاره‏ای شود. 

از الان دارم برای تابستان برنامه‏ریزی/خیالبافی می‏کنم. از نظر سنی/زمانی/موقعیتی وقت وقتِ پاریس است. باید پس‏انداز کنم و رویای پاریسی‏ام را به واقعیت در آورم...

Monday, December 24, 2012

دسته طهران در ماتحت شهروندان‏‏ش است با این ترافیک سنگین.

Thursday, December 20, 2012

به دیدنم که آمد، برای بوسیدنش روی پنجه پا بلند شدم؛ خوابالو و پیژامه راه‌راه به تن. چای و رولت خوردیم، آمار آدم‌ها و اتفاقات را رد و بدل کردیم و بلافاصله بعد از شام به کنج خانه خزیدیم و حرف‌های خودمان را زدیم. حرفهایی که آدم‌های در حال احتضار در بستر بیماری می‌زنند. از نگرانی‌ها، عذاب‌ وجدان‌ها و گذشته با هم و آینده بی هم گفتیم. حرف که می‌زد با بغض، شقیقه‌هایش را نگاه می‌کردم که خاکستری شده‌اند. دلم فشرده می‌شد و دردم می‌آمد از دیدن مرد جاافتاده‌ای که شده بود. از آن جوانِ رعنایِ بیست و چهارساله بیش‌فعالی که می‌شناختم خیلی سال گذشته انگار. زانوی راستش از تصادف به این ور حال خوبی ندارد و مانده بودم عصای کوهنوردی و باد/باران‌گیری که برایش سوغاتی آورده‌ بودم به چه کارش می‌آید وقتی دیگر از هیچ تپه‌ای نتواند بالا برود. 

هنوز درگیر همیم. غصه‌خورِ هم. باورمان نمی‌شود هر چه دیگری بگوید و اصرارِ بی‌موردِ مشکوک کند و فکت بیاورد که خوب است و روبه‌راه است و جای نگرانی نیست...


Monday, December 10, 2012

کم‏کم به درجه‏ای از بی‌خانمانی که نه چند-خانمانی رسیده‏ام که دلم برای این خانه‌‌فرنگی‌ِ نقلی‏ام هم تنگ می‌شود دیگر. از یک جایی به بعد به محیط زندگیت، به بقال و پمپ بنزین سر خیابان‌ات، به همسایه بالایی و پایینی و راستی و چپی‌ات چنان عادت می‌کنی که دوری از این محیط هم دلتنگت می‌کند. عادت خوب است. تطبیق و سازگاری بهتر است. با عادت زنده‏ایم. به نبودن‏ آدم‏ها، به دیگر نداشتن‏شان، به از دست دادن عادت می‏کنیم آخر. پوستمان لایه جدید می‏سازد و هی کلفت می‏شیم بی که خودمان بدانیم. 

چهار روز دیگر به سوی آشیانه‌ام پرواز می‏کنم. با لوفتازا (روی صحبتم با آنهایی‏ست که برایم بال تصور کردند و یا خیال می‏کنند جمله‏ی شاعرانه‏ای نوشته‌ام).  بر خلاف همیشه دلم هی تنگ و گشاد می‏شود از فکر سفر. چمدان‏های بیست و سه کیلوییِ پر از سوغاتی‏ام را برمی‏دارم، در خانه کوچکم را می‏بندم و برای یک ماه در آن یکی خانه‌ام جولان می‏دهم. مامان و بابا دوباره ِکرم که نه غذا در دهانم می‏گذارند و گلِ همه هندوانه‏ها، استخوان مغز‌دار همه خورش‌ها، سرشیرِ همه شیرِ جوشیده‌ها و طلایی‏ترین و تردترین ته‏دیگ‏ها برای من کنار می‏گذارند و هی مواظبند که سرد و گرمم نشود. می‏روم که برای یک ماه بار درس، تنهایی، خستگی، استرس و دلتنگی‌ را موقتن بر دوش‏شان بگذارم و اجازه دهم به انواع مهربانی‏ها و نوازش‏ها و ناز خریدن‏ها بنوازندم. مامان برام تخت تازه خریده. تختی که هیچ مرد بلند قدی سمت چپش نخوابیده. هیچ چیز آن اتاق دیگر شبیه خاطراتم نیست گویا.... 

می‏روم که ببینم برادرم چه بزرگ‏تر و مردتر شده. چه شانه‏هایش پهن‏ترند از دفعه قبل و موهای بابا چه سفیدتر و نرم‏ترند از آخرین بار. می‏روم که از پشت شیشه چهره خندان‏شان را ببینم که با چشم بین مسافرهای دیگر دنبال من می‏گردند. پله برقی فرودگاه را دوست دارم. می‏رم که برایشان دست تکان بدهم و وقتی بابا بغلم می‏کند بغضم بترکد و به جای اینکه بنالم از تنهایی و دوری و دلتنگی، غر بزنم که راه طولانی بود و خسته‏ام و هق‏هق‏ام بند نیاید و او هم بفهمد که دردم چیست و آرام بگوید رسیدی دیگر. مامان را ببینم که منتظر می‏ماند تا آخرین نفری باشد که بغلم می‏کند که به اندازه کافی وقت داشته باشد که توی بغلش نگهم دارد. رسیدن خوب است. برگشتن خر است. دفعه قبل خواستم که موقع برگشتن نیایند فرودگاه. با همسر سابق رفتیم. موقع خداحافظی طولانی و تنگ همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. اینبار برای فرودگاه تاکسی می‌گیرم. راننده تاکسی را بغل می‏کنم و یک دل سیر در آغوش هم گریه می‏کنیم. بدون اینکه بخواهیم نگران ناراحتی هم باشیم و گریه‏هایمان را بخوریم و تند‏تند آب دماغ و چشم بالا بکشیم. 

هنوز هی از توی کمد لباسی که دوست دارم برمی‏دارم و در چمدان می‏چپانم و هی وزنشان می‏کنم. ترازوی دیجیتالیِ دستی خریده‏ام. از آنها که به چمدان می‏بندی و چمدان را با آن بلند می‏کنی و وزنش را نشانت می‏دهد. اینقدر راحت و خوش‌دست است که روزی چند بار چمدان وزن می‏کنم. می‏ترسم آخرش یا خراب شود یا باتری‏اش تمام شود و بیچاره شوم.

چمدان بازی می‏کنم این روزها. کاری که خوب بلد شده‏ایم دیگر. نسل چمدان محوری که ماییم. 

پی‏نوشت: چه نوشته بدی شد. شبیه نوحه‏های تاسوعا و عاشوراست در محتوا. گریه کنید مسلمونا وعلی‏اصغر و دست بریده فلان...