Pages

Saturday, December 29, 2012

اگر از احوال من پرسیده باشید خوبم.

عصرانه نان بربری خشخاشی با پنیر کردی و شیر کوهپایه به بدن می‏زنم و راضی‏ام. علاقه‏ام به لبنیات ریشه در چه دارد نمی‏دانم. کسی چه می‏داند شاید رگ دور عشایری داشته باشم.
از دو هفته که می‏گذرد ماندنم، ریست می‏شوم و انگار نه انگار که مدتهاست خانه و زندگیِ دیگری در شهری دیگر به هم زده‏ام. ریست می‏شوم و چنگک‏هایم در این شهر، در این خانه فرو می‏رود دوباره. انگار که نه شاهی رفته و نه شاهی آمده. مثل مایع شکل ظرف را به خود می‏گیرم. شکل زندگیِ ماقبل مهاجرت را. شکل شهر شلوغ را. آخرش دانشمندان بیماری جدیدی کشف می‏کنند؛ بیماری ویژه مهاجران که در آن آدمها هی خاک به خاک می‏شوند و تا می‏آیند به خاکی عادت کنند، موعد بلیط بعدی و پرواز بعدی و اقامت دل‏انگیز بعدی فرا می‏رسد و باز باید دل بی‏نوایشان را بکنند و بگیرند دستشان و ببرند در آن یکی خاک چال کنند و منتظر بمانند تا خاک قبولش کند؛ گرمش کند و بتپاندش. نمی‏خواستم نک و نال کنم. فقط خواستم بگویم که بیماری خطرناک ناشناخته‏ایست این بیماری ولی بیمار راضی خوش‌اشتهایی هستم من. جای نگرانی نیست.

بیست روز دیگر مانده. بیست عصرانه دیگر. به آن یکی زندگی هم عادت خواهم کرد. مشکل اینجاست که شیر کوهپایه از کجا گیر بیاوریم در غرب وحشی؟