Pages

Friday, July 10, 2015

امروز یک طور خاصی بودم. ماجرا درست موقعی که وارد فروشگاه آیکیا شدیم شروع شد. مهمان‌هایمان برداشته بودند ما را آورده بودند آیکیا که در مورد میز تلویزیون و کافی تیبلی که می‌خواستند بخرند نظر بدهیم. من یک نظر کلی در مورد محصولات آیکیا بیشتر ندارم؛ علی‌رغم فضاهای قشنگ و مفیدی که در کل فروشگاه و مجله‌های تبلیغاتی‌شان به نمایش گذاشته‌اند، محصولاتشان علاوه بر کیفیت پایین، طراحی پیش‌پاافتاده‌ای هم دارد. در واقع آدم‌ها بیشتر جذب ترکیب‌ کیوب‌هایی که طراحی و دکور کرده‌اند می‌شوند تا خود محصول. فضاسازی بی‌نظیری که به نمایش می‌گذارند به مشتری توهم این را می‌دهد که با خرید محصولات‌شان نیازی به سلیقه و فضای بزرگ نیست و فضا خودبه‌خود مفید و قشنگ می‌شود. همین خود من اولین باری که وارد یکی از شعبه‌هایش شدم از خوشحالی و هیجان می‌لرزیدم. بعد که وسایلم را در ازای پرداخت کلی اسکناس صد دلاری آوردم خانه، دیدم که هیچ‌چیز شبیه آن تصویر بی‌نقص داخل فروشگاه نیست. من مانده بودم و کلی تیر و تخته که به هیچ چیز خانه و به هم نمی‌آمدند. این بود که متوجه شدم آیکیا موفق‌ترین فروشگاه در فریفتن مشتری‌ست. یک روز تق‌اش در می‌آید که یک‌سری متخصص بازاریاب و روان‌شناس دارد که با چیدمان خاص اشیا و استفاده از رنگ و فرم، مغز خریداران را دستکاری می‌کنند تا با کانونی‌کردن توجه، مشتری را هیپنوتیزم کرده تا فروش‌شان را بالا ببرند. اگر مثل امروز من خرید خاصی نداشته باشید و رفتار مشتری‌ها را مطالعه کنید متوجه می‌شوید که چطور آدم‌ها با دیدن یک میز ساده از خودبی‌خود می‌شوند و با چشم‌های مسخ‌شده به سمت میز مورد نظر می‌روند، کدش را یادداشت می‌کنند تا در انتهای این تونل فریب تکه‌هایش را از انبار بردارند، و چشم‌هایشان از اینکه که قرار است خودشان سر هم‌اش کنند برق می‌زند. بعد که رسیدند خانه و پرده‌های فریب کنار رفت و انگشت‌های‌شان در اثر پیچاندن هزار پیچ در مهره حس‌اش را از دست داد، تازه می‌فهمند که چه کلاه گشادی سرشان رفته. درست دو ماه پیش بود که نزدیک بود با الف قربانی هیپنوتیزم آیکیا شویم. دو ساعت تمام با کامپیوتری که برای مشتریان در نظر گرفته شده تا کمدشان را با توجه به سلیقه و نیازشان طراحی کنند، یک کمد بزرگ با قفسه‌ها و کشوهای منحصربه فرد ساختیم. نتیجه را پرینت گرفتیم و تکه‌های مورد نیاز را از انبار برداشتیم و بار چرخ کردیم. حتی پیه هزینه حمل و نقل را هم به تن‌مان مالیده بودیم. مسخ و آرام چرخ محتوی اجزای کمدمان را هل می‌دادیم سمت صندوق که به خودمان آمدیم و دیدیم که چیزی که برای خریدش آمده بودیم یک دراور ساده شش کشویی بوده که ارزشی معادل یک چهارم کمد را داشت. علی‌رغم اینکه نیازی به کمد با در کرکره‌ای زرد چرک و قفسه‌های مخصوص کروات‌ها و شورت‌ها و کفش‌ها و شلوار‌ها نداشتیم، تکه‌هایش را می‌بردیم تا حساب کنیم. به موقع به خودمان آمده بودیم و در نهایت از خطر جستیم. از آن روز به بعد به محض ورود به فروشگاه در مقابل سیگنال‌هایی که از اشیا و وسایل ساطع می‌شوند مقاومت می‌کنم و سعی می‌کنم کنترلم را روی مغزم به دست بگیرم. هر جا هم که از کنترل خارج شوم الف تشر می‌زند و به خودم می‌آیم.

یکشنبه بود و زوج‌های خوشبخت با کودکانی شبیه به عکس‌های روی قوطی شیر‌خشک و پوشک، فروشگاه را به تصرف خودشان در آورده بودند. روی پله برقی به سمت بالا بودیم و من فکر می‌کردم که چرا متوسط قد آدم‌ها در آیکیا از جاهای دیگر بیشتر است. بعد یک‌هو حالم عوض شد. به دلیل ناشناخته‌ای دلم برای خودم سوخته بود. حال فاطمه لای در را داشتم. نه به خاطر اینکه قدم از متوسط قد آدم‌ کوتاه‌تر بود. حس می‌کردم عالم و آدم در حقم بد کرده و من مستحق این همه ظلم و بی‌عدالتی نیستم. افتاده بودم روی دور خودقربانی‌پنداری و طبیعت هم هی نشانه می‌فرستاد. جوری حساس و قابل احتراق بودم که حتی از کارمندان و فروشندگان زردپوش آیکیا توقع دلجویی و توجه ویژه داشتم. ظاهرم به آرامی بودا بود ولی در درونم طالبان داشت مجسمه‌اش را فرو می‌ریخت. به جای جنگیدن یا مقاومت که تجربه ثابت کرده فایده‌ای ندارد اینبار سعی کردم با جلادی که روی روانم شمشیر می‌کشید مبارزه نکنم. خودم را هم گول نزدم که در بهترین نقطه عالم ایستاده‌ام و دنیا در مشت من است. تلقین خیلی وقت است که کارکرد سابق‌اش را از دست داده است. گذاشتم خوب سلاخی‌ام کند. مظلومیت چنان به خوردم رفته بود که در خودم نمی‌دیدم اعتراض و مقاومت کنم. خودم را سپردم به ویرانی‌ای که به آرامی آغاز شده بود. کمی بعدتر در کمال ناباوری متوجه شدم که یک جایی در فاصله بین تخت‌خواب‌ها و رستوران حالم خوب شده و تنها حسی که داشتم خستگی و تشنگی بود. از من بپذیرید که رستگاری در پذیرش است. از من چرا وقتی نیوتن به این قشنگی و مختصری گفته «هر عملی را عکس‌العملی‌ست برابر و در خلاف جهت». این قانون علاوه بر فیزیک در روانشناسی هم مصداق دارد. اگر [حال بد را] فشار بدهید [حال بد] فشارتان می‌دهد. بعد پروسه مقاومت فرسایشی می‌شود. به محض اینکه اجازه دادم مظلوم و قربانی و طفلکی باشم، در کمال ناباوری دیدم که هیچ‌کدام از اینها نیستم. شل که کردم ول کرد.

حالا توهم مظلومیت و حس دل‌سوخته‌گی رفته ولی یک چیز واقعی فیزیکی در جهاز هاضمه‌ام می‌سوزد. یعنی دل‌سوختگی به معنای متافوریکش از بین رفته ولی سوزش فیزیکی آمده. مثل اثر پدهای کلد/هات که برای تسکین دردهای موضعی کمر و گردن روی عضو دردناک می‌گذارند، تشخیص نمی‌دهم که این سوختن از سرماست یا گرما یا هلیم سنگینی که برای صبحانه خوردم. سوزش از گلو شروع می‌شود و در حوالی مقعد ختم. کل هفت‌متر با هم می‌سوزد. رفتم گوگل کردم دیدم علایمش از مری تا دوازهه شبیه رفلاکس و از دوازدهه به پایین شبیه زخم اثنی عشر است. روده تحریک‌پذیر هم تشخصی دوم ما یعنی من و گوگل است. این‌طور وقت‌ها زود ذهنم می‌رود به خانواده که چیزهای قشنگ‌قشنگ برای آدم به وراثت می‌گذارند. مادرم دستگاه گوارش ناکارآمدی دارد. هر از گاهی یکی از عضوهای کلیدی‌اش عیب می‌کند و تا آمدن نتیجه سونوگرافی و آزمایش و اندوسکپی همه از نگرانی دق می‌کنیم. بعد برای درمان عضو بیمار ناچار است داروهایی مصرف کند که عوارض جانبی‌اش می‌زند یک عضو دیگر رامعیوب می‌کند. دستگاه گوارش مادربزرگم هم تعریفی نداشته. با اینکه در مدت عمرش نه چربی خون داشت و نه مشکل قلب و عروقی، منتها در نهایت در سن هفتاد و پنج سالگی در اثر خون‌ریزی معده مرد. به ما گفتند که شب قبلش یک عالم باقالی با گلپر خورده بوده. با همچین پیشینه درخشان خانوادگی‌ و استعدادی که ما (من، برادر و خواهرم) در به ارث بردن ژن‌های معیوب داریم هیچ بعید نیست که با افتادن در سراشیبی عمر، روزهای ناخوش من هم آغاز شده باشند. من و برادر و خواهرم در دوران جنینی نشسته‌ایم و ژن‌های معیوب را دست‌چین کرده‌ایم. من و برادرم ضعف بینایی را از سمت مادر، خواهرم چاقی پایین‌تنه را از سمت پدر، من و خواهرم کم‌خونی و اختلال غده تیروئید را از سمت مادر، و هر سه ژن کچلی را از سمت پدر گرفته‌ایم. یعنی بدترین‌ها از هر سمت. این در حالی‌ست که در خانواده ده‌ها آدم سالم و زیبا و بی‌عیب داریم که در طول اعصار و دوران‌ها حامل ژن‌های مرغوب و درجه یک بوده‌اند. منتها ژن‌های مرغوب آنها با و بی جهش به عمو زاده‌ها و خاله‌زاده‌ها رسیده‌اند و ما؟ ما هیچ. ما کج و کوله.