Pages

Friday, November 15, 2013

از مارک نوشتنم نمیاد. انقدر منحصربه‌فرد، جالب، عجیب و در عین حال غیرقابل پیش‌بینی‌ است که عمرن از پس توصیفش بربیام. یک سال است که می‌خواهم در موردش بنویسم و موفق نشدم هنوز. مشابه‌ش را در فیلم‌ها می‌شود پیدا کرد. و واقعن حیف است همانی که هست به نظر نرسد. این دومین ترمی‌ست که دستیارشم. هر بار سر کلاس سفت و به حالت آماده‌باش می‌نشینم تا آمادگی واکنش مناسب نشان‌دادن به کارهای عجیبش را داشته باشم و معمولن هم موفق نمی‌شوم و فقط بربر نگاهش می‌کنم و با ابروهای بالابرده، لبخند نامطمئن می‌زنم. کارهای عجیبش می‌تواند سوال در مورد شامی که شب قبل خوردم باشد یا اینکه بهترین راهی که برای تور زدن کسی در مهمانی سراغ دارم چیست؟ و یا کدام آهنگ ‌U2 را بیشتر دوست‌ دارم؟ آیا بوی فلان شراب را از بوی بیسار شراب که اسم‌هایشان را با لهجه ایتالیایی یا فرانسوی ادا می‌کند تشخیص می‌دهم؟ جز باسوادترین و چندبعدی‌ترین آدم‌هایی است که تا به حال دیده‌ام. از موزیک، فیلم، سیاست، فرهنگ، غذا و چیزهایی از این دست هم خوب می‌داند و هم خوب حرف می‌زند. کلاسش بی‌اغراق بهترین کلاس تمام سال‌های تحصیلم است. هر جلسه کلاس را با موزیک شروع می‌کند؛ جاز، بلوز، راک و فولکلور. و همیشه خدا یک کتاب همراهش هست که بسته به موضوع درس، تکه‌ای از آن را برایمان می‌خواند. انگار که نویسنده کتاب باشد بس که حس متن را خوب می‌گیرد و خوب پس می‌دهد. معمولن هم از کالوینوی محبوبش چیز میز می‌خواند. همیشه انگار که در حال اجرای تئاتر است. سلام، خداحافظ، عافیت باشه را به ایتالیایی می‌گوید. جلسه پیش بعد از اینکه موزیک تمام شد گفت که پدرش دو روز پیش مرد. از پدرش گفت که چه مرد شرافتمند درس‌خوانده‌ای بوده و چقدر از نبودنش احساس تنهایی می‌کند. فضا و قیافه‌های همدرد و ماتم‌زده ما را که آماده دید، شروع کرد از تی. اس. الیوت شعر خواندن. هنوز یک کلمه بیشتر نخوانده بود که به یکی از شاگردها که با بغل‌دستی‌ش حرف می‌زد تشر عصبانی زد «سعی نکن با من مسابقه حرف زدن بدی چون بدون شک من برنده می‌شم». شاگرد هم رید به خودش. جلسه‌ای که یکهو با یک حرکت پرید روی میز تا با شاقول زیرخاکی‌ای که فلان معمار معروف بهش هدیه داده بود بهمان بفهماند مرکز زمین کجاست، شیرفهم شدیم که هر کاری ازش برمی‌آید. اینست که معمولن همه ترجیح می‌دهیم خفه‌خون بگیریم چون بعضی وقت‌ها هیچ معلوم نمی‌کند که صرفن روی دنده شوخی‌دستی و سربه‌سر گذاشتن است، یا می‌خواهد حرف‌هایی بار آدم بکند که آدم از خجالت توی زمین فرو برود. این را فقط من می‌دانم و شاگردهایی که ترم گذشته باهاش درس دیگری داشتند. پرش معمولن به پر تازه‌واردها می‌گیرد. آن مرز باریک معروفی که می‌گویند بین عشق و نفرت هست، بین شوخی و جدی مارک هم هست. و از من بپذیرید که در توصیف باریکی‌ش اغراق نکرده‌اند. بر خلاف انتظار، در دومین روز مرگ پدرش بنای شوخی داشت. شعرش که تمام شد قدم بلندی به سمت صندلی من برداشت و کتاب را زیر دماغم گرفت که بوی کاغذ کاهی‌ش را حس کنم و بعد رد انگشتش را جایی که عادت دارد کتاب را نگه دارد یعنی درست مابین دو صفحه نشانم داد. جای انگشت را رصد کردم و تایید کردم که راست می‌گوید. کمی بعد یک کیسه از روی میزش برداشت و راه افتاد در کلاس و چیزِ پودر مانندی را ریخت و پاشید روی زمین بین ردیف‌ها. بچه‌ها متعجب به همدیگه و به من نگاه می‌کردند و من هم سعی می‌کردم با نگاه بفهمانم که بی‌تقصیرم و جز سوال‌های درسی جوابگوی سوال دیگری نیستم. اگر بوی تند قهوه بلند نشده بود شک نمی‌کردم که خاکستر مرحوم پدرش است که بعضن روی کفش و شلوارمان هم می‌ریزد. هیچ و تاکید می‌کنم ابدن هیچ بعید نیست که متوفی را بسوزاند و خاکسترش را بیاورد به در و دیوار و زمین کلاس بپاشد. بوی قهوه که بلند شد، خیالم راحت شد که می‌توانم آن پایی که روی پای دیگرم بود را با خیال راحت روی زمین و ذره‌هایی که پدرش نبود بگذارم بدون اینکه روح مرده‌ای را معذب کنم. بعد هم که کمی از پودر قهوه را چشید و گفت که طعم خوبی دارد، مطمئن شدم که این پدرش نیست که بوی قهوه می‌دهد بلکه دومین نشانه قهوه واقعی بودن پودر است. با مارک آدم هیچوقت مطمئن نیست. این را وقتی فهمیدم که ترم پیش، اول کلاس وقتی خواست من را به شاگردها معرفی کند، شروع کرد دروغ‌های شاخ‌دار در مورد شهرت و توانایی من گفتن. و اینکه در موردم تحقیق کرده و کاردرست‌ترین آدم در رشته‌ام هستم و سر من با استادهای دیگر جنگیده. فقط من و خودش می‌دانستیم که همه را سر کار گذاشته و دارد سربه سر من می‌گذارد. در واقع من با موی دماغ منشی شدن توانسته بودم در ازای ده ساعت کار در هفته به قرار ساعتی ده دلار خودم را به مارک بچپانم. این است که من معمولن تشخیص نمی‌دهم چی شوخی و چی جدی است. بعد قهوه پاشی شروع کرد از بچه‌ها پرسیدن که اولین چیزی که کلمه قهوه به ذهنتان متبادر می‌کند چیست؟ (انگلیسی متبادر از فارسی‌ش به مراتب آسان‌تر است. استفاده از کلمه متبادر صرفن برای به رخ کشیدن تسلطم به فارسی‌ست و گرنه فعل مناسب از مصدر آوردن هم کفایت می‌کند). جواب بقیه دانه، بیداری، کلاس، استارباکس، تلخی، و سیاه بود. قهوه ولی آقای درختی را به ذهن من می‌آورد. آقای درختی موقعی که من دبستانی بودم و تازه به تهران آمده بودیم همسایه‌ دیواربه‌دیوارمان بود. اولین باری که دانه قهوه را دیدم شاید دوم دبستان بودم. آقای درختی از ماموریت برزیل برایمان سوغاتی قهوه آورده بود. و برای خودش ویدیوهایی از کارناوال‌های برزیلی روی نوارهای بتامکس که پر بود از زن و مردهای شکلاتی‌رنگ نیمه‌برهنه که شورت‌هایشان در ناحیه خط باسن نوار باریکی می‌شد و روی سرهایشان چیزی شبیه علم دسته‌های عزاداری محرم گذاشته بودند و با یک عالم پر و شاخ و برگ، خودشان را به شدت تکان می‌دادند. آقای درختی تنها کسی بود که در ساختمان ما ویدیو داشت و ویدیوش را هر جا دعوت می‌شد، پیچیده در ملافه توی زنبیل پلاستیکی قرمزی که خانم درختی روزها باهاش نان می‌خرید، از این خانه به آن خانه می‌برد. کارناوال‌های برزیلی برای منِ کودکِ جنگِ دهه شصتی دنیای متفاوتی بود؛ دنیایی رنگی، پر از لذت، گناه و موسیقی تند. کلمه قهوه خیلی وقتها آقای درختی و آن سال‌ها را به یادم می‌آورد... مارک به من رسیده بود. گفت: «قهوه؟». نگفتم آقای درختی، بتامکس، کون و پر. گفتم: «برزیل». گفت: «فوتبال» و با دست به شانه‌ام زد. لبخند زدم.

***

پی‌نوشت: گذار نوارهای ویدیویی از بتا به وی‌اچ‌اس تنها مقطعی بود که تکنولوژی تصمیم گرفت محصول جدید را در سایز بزرگ‌تر ارائه بدهد. بعد از آن همه چیز هی آب رفت. مموری استیک من این روزها اینقدر ریز و کوچک و در عین حال با ظرفیت شده که به سختی بدون عینک می‌بینمش و تا امروز سه تا از این کوچولوهای نازنین را با اقیانوسی از اطلاعات گم کرده‌ام.

پی‌پی‌نوشت: به نظر می‌رسد که نوشته را با گزاره نادرستی شروع کردم.

     

Tuesday, November 12, 2013

کلاس Land Use Policy بر خلاف انتظار اولیه‌م کلاس خیلی خوبیه. تنوع نژادی‌‌مون بالاست. اندرو هم استاد فوق‌العاده‌ایه و جز یکشنبه‌ها که باید مشقمون رو براش بفرستیم، بقیه روزای هفته دوست‌ش دارم. با انرژی به‌قاعده و متعادل وارد کلاس می‌شه. همیشه هم انگار داره می‌ره کوه؛ کوله و یه عالم بار و بندیل ازش آویزونه. و زیرپوستی خوشحاله؛ انگار که دو ساعت پیش یه خبر خوبی بهش دادن و رد خوشحالی توی چهره‌ش مونده. توی قیافه‌ش، تُن صداش، طرز ادای جمله‌هاش و چشماش وقتی که داری حرف می‌زنی و بهت نگاه می‌کنه یه چیز مثبت خوبی هست که آدم احساس امنیت و صلح می‌کنه. از اینکه زنش هندیه هم خوشم میاد. می‌شه بهش اعتماد کرد فقط ادعاهای فرارنگ و فرانژادی نداره و حرفای بشردوستانه‌ای که می‌زنه رو باور داره. موقع لکچر دادن بدون استثنا چند بار سرش رو می‌خوارونه. نه از کثیفی؛ خودش و موهاش برق می‌زنن از تمیزی. عادتشه. شک ندارم که اصلن کله‌ش نمی‌خواره و این خواروندن یه جور عادت بانمکه که فقط به خودش میاد. تمام مدتی که داره لکچر می‌ده من منتظرم که سرش رو بخوارونه و موهاش بسته به جهت خوارش روی هوا بلاتکلیف بمونن تا خوارش بعد. و من این صحنه رو دوست دارم. درست مثل سر خواروندن همسر سابق؛ با اون حرکت عجیب انگشت‌ها روی سر. یا مثل شمرده حرف زدن مرد که با بالا بردن ابروها و پایین آوردن صداش سعی می‌کنه منو به آرامش دعوت کنه و یه موضوع بغرنجی رو جا بندازه در ذهن مشوش من. یا مثل دماغ چروک کردن برادر وقتی داره فکر می‌کنه. جلسه پیش که داشتیم در مورد تبعیض‌ جنسیتی و نژادی و تاثیرش در تغییر شکل شهرهای آمریکا و اینکه چطور منجر به این شده که محله‌ها تنوع نژادی نداشته باشن بحث می‌کردیم، یکی از بچه‌های همجنس‌گرای کلاس گفت که جو کلاس رو خیلی دوست داره و با اینکه از رشته‌ها، گروه‌های سنی و نژادهای مختلف هستیم خیلی راحته سر کلاس. منم همین حس رو داشتم. ما -خاورمیانه‌ای‌ها، دگرباش‌ها و اقلیت‌های کلاس- احساس غیر بودن نداریم و این نشون می‌ده که چقدراندرو در ایجاد این فضایی که همه حس تعلق بهش دارن سهم داشته و موفق بوده. امروز ولی سطح راحتی کلاس به اوج رسیده بود. اول کلاس یکی از همکلاسی‌های عرب که تازه زاییده دو تا فلاسک قهوه عربی آورده بود با چند مدل شیرینی و باقلوا، اومرو از مکزیک مهمون داشت و برامون شکلات مکزیکی سوغاتی آورده بود و دبرا وسط کلاس تخم‌مرغ می‌فروخت. حال همه خوب بود. شین دیگه سر جنگ نداشت. با سر سلام و احوال‌پرسی کرد. کلاس بوی هل و مقوا می‌داد. عکسش روی موبایلم باز بود... لِلین پرسید «دوره؟»، دکمه هوم موبایل رو زدم. عکس بسته شد. قهوه‌ و دلتنگی‌م رو سر کشیدم. با مکث جواب دادم «اوهوم». کلاس خونه بود.