Pages

Wednesday, June 18, 2014

ماجرا میلیون‌ها سال قبل در یک روز زمستانی خیلی معمولی و در دنیایی تقریبن موازی اتفاق افتاد؛ در یک روز زمستانی آفتابی که سطح آب دریاچه یخ زده بود و انعکاس نور خورشید روی آن چشم را می‌زد. زن برف چکمه‌هایش را تکاند و وارد کافه مشرف به دریاچه شد. تنها دلیل انتخاب کافه برای قرار این بود که در شهر جز همان کافه و یک موزه سرد، جای مناسب دیگری برای دیدارهای این مدلی پیدا نمی‌شد. زن به موزه‌ها آن‌هم در زمستان علاقه‌ای نداشت. این بود که تصمیم گرفتند ساعت یازده صبح- زمانی از روز که زن خوش‌اخلاق بود- همدیگر را در تنها کافه محلی شهر ملاقات کنند. ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه بود. کافه برای یک روز غیرتعطیل زیادی شلوغ بود. مرد پشت به در و رو به پنجره نشسته بود. او را از حالت نشستن و پا روی پا انداختنش شناخت؛ درست همان‌طور که در عکس‌ها دیده بود. آستین‌های پلیور پشمی‌اش را بالا زده بود و با نوک کفش به پایه میز ضربه‌های آرام می‌زد. بعد مکث می‌کرد، یک قلپ از فنجانش می‌نوشید و دوباره به ضربه زدن ادامه می‌داد. بخار نوشیدنی مرد در فضایی اطراف سرش پراکنده بود و با حرکات موجی در جهت‌های تصادفی در هوا محو می‌شد. از ذهن زن گذشت: «قهوه‌‌ش چیه؟». بعدها فهمید که مرد بیماری بازگشت اسید معده به مری دارد و هرگز قهوه نمی‌نوشد. زن دوست داشت مرد را در همان حالت کمی تماشا کند و هنوز مطمئن نبود که خودش را نشان بدهد یا نه. در این فکر بود که با چه جمله‌ یا حرکتی حضورش را اعلام کند که در پشت‌ سرش باز شد و کسی با عذرخواهی از او خواست که راه را برایش باز کند. زن بدون حرف به سمت مرد رفت. مکث کوتاهی کرد و روی صندلی سمت راست مرد نشست و بی‌مقدمه و با هیجان گفت: «عجب هوایی». مرد کمی جابه‌جا شد و به سمت صدا برگشت. زن با عکس‌هایش فرق داشت. مرد بعدها موقعی که زن را در بازوانش گرفته بود و با انگشت روی کتف برهنه‌اش اشکال هندسی نامنظم می‌کشید گفت: «یه کم لاغرتر، گرم‌تر و کوتاه‌تر از چیزی که تصویر کرده بودم» و زن خندیده بود و بیشتر در بدن مرد فرو رفته بود.
مرد پای چپش را از روی پای راستش برداشت، و با لبخندی در چشم و کمی دلخوری گفت: «بالاخره اومدی». و کمی بعد اضافه کرد: «قهوه می‌خوری یا قدم بزنیم؟» و میلیون‌ها سال گذشت...

این ماجرا در زمان و دنیایی که ما در آن زندگی می‌کنیم یک اتفاق معمولیِ پیش پا افتاده است. شاید اگر اطلاعات بیشتری در مورد آن روز یا روزهای قبل و بعد از آن داشتیم قضیه کمی فرق می‌کرد. شاید اگر می‌دانستیم که زن در جواب سوال معمولی مرد که «قهوه می‌خوری یا قدم بزنیم؟» چه گفته، ماجرا کمی جذاب‌تر می‌شد. شاید اگر می‌فهمیدیم زندگی زن و مرد که یک هفته قبل از آن ملاقات آدم‌هایی غریبه و موازی بودند، با آن دیدار دستخوش چه تغییراتی شد و اینکه چرا و چگونه بعد از یک دوره طولانی بی‌خبری، در یک شب تابستانی در دنیای دیگری دوباره تلاقی پیدا کرد، نظرمان تا حدودی عوض می‌شد. چه بسا اگر جزئیات بیشتری از لباس زن، حالت چهره‌اش، رنگ موهایش یا اختلاف قدشان دستگیرمان می‌شد کمی کنجکاو می‌شدیم که در طی این سال چه بر آن‌ها گذشته است. 

نگارنده بدون هیچ‌گونه مرض و غرضی، آغاز و پایانی باز برای این پست در نظر گرفته است. ماجرا را هر طور که دوست دارید تخیل کنید.