Pages

Sunday, March 31, 2013

صدای مرجان چه به یکشنبه بارونی‌ای که امروز باشه و دل‌پکیده‌ای که من باشم میاد.
کی صدا کرد منو؟ کی صدا کرد؟

فرق‌ه بین بارون بهاری که جوونه‌های پسته‌ای رو به وجد میاره با بارون پاییزی که کلاغا رو خیس می‌کنه.
فرق‌ه بین پکیدگیِ دلِ پریودی الان من با پکیدگی دلِ تنگم.

روزهایی هم هست که زندگی والیبال ساحلی می‌شود. نه به لحاظ تفریح و روز آفتابی و ابرهای کُلاله‌ای روی دریا و بیکینیِ رنگی و عضله‌های آفتاب‌سوخته. روزهایی که پایت در شن است و باید دنبال توپ بدوی و بپری. روزهایی که کوچک‌ترین کارها دوبرابر انرژی ازت می‌گیرد. روزهایی که بعد از ده ساعت خواب که بیدار می‌شوی بی‌دلیل خسته‌ای. زیر دوش حتی توان بالا نگه‌داشتن دست‌ها برای شستن موهایت را نداری. زانو‌به‌بغل می‌نشینی کف وان و جان بلند‌شدن نداری. آب ولرم برای خودش روی تنت ول است و تو برای روزهای متمادی می‌توانی در همان حال لَخت بمانی. بعد به اجبار خودت را بلند می‌کنی چون کلاس داری. دوش را می‌بندی، حوله‌ات را می‌پوشی و میایی بیرون روی تخت ولو می‌شوی تا خستگی در کنی؛ انگار که کوه کندی. بعد جاذبه که در این روزها بیشتر می‌شود درازکِشت می‌کند. همان‌طور خیس و حوله‌پیچ روی تخت دراز به دراز می‌افتی و به سقف خیره می‌شوی و جای موهای خیست روی ملافه سفید هی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. اهمیت نمی‌دهی که چندشت می‌شود. خسته‌ای و جز پاز شدن کار دیگری ازت برنمی‌آید؛ حتی اهمیت دادن. به مراسم کرم‌مال‌کردن بدن فکر می‌کنی که چه کار عبث جانکاهی‌ست ولی کم‌کم پوستت دارد می‌سوزد. همان‌طور درازکش قوطی کرم را برمی‌داری و از پاها شروع می‌کنی تا بالا و به دلفین‌ها برای داشتن پوست صیقلی خدادادی حسودی می‌کنی. و به ماهی‌ها برای پولک و فلس داشتن. و به هر که پوست چرب دارد.
نرم و لطیف که شدی در کمد را باز می‌کنی و لباسی را که برداشتنش کمترین کشش عضلات را نیاز دارد و همزمان اعضای بیشتری را می‌پوشاند برمی‌داری و می‌پوشی. با پاهای فرورفته در شن و هزار کیلو وزن می‌روی سوار ماشین می‌شوی و با سرعت یکنواختی که کمترین نیاز به فشردن پدال گاز و ترمز را دارد می‌رانی تا دانشگاه. مسیر ده دقیقه‌ای جاده تهران-بندرعباس می‌شود. همه چی کش می‌آید و چسبناک و دورِ کند است. مثل آن موقع‌ها که نوار کاست در واک‌من می‌گذاشتیم و وقتی باتری رو به اتمام بود صداها یکجورِ کشدارِ بمِ غیرِ فرزی می‌شدند.  

اینطور روزهای چسبناک که انگار باید در عسل بدوی، روزهایی که به جای «زنگ بزن» پیام می‌فرستی که «بِز» و دعا  می‌کنی طرف زنگ بزند و بُز نخواندش و متعجب علامت سوال نفرستد که مجبور باشی توضیح بیشتر بدهی، آرزو می‌کنی کاش مجسمه‌ای گچی یا فلزی در پارک یا موزه بودی. به ابدیت می‌پیوستی. در یک حالت ثابتِ توریست‌پسندی  می‌ماندی تا جان بدود زیر جلدت. یا جنین غوطه‌ور در الکل در یک آزمایشگاه ژنتیک بودی، یا پرنده‌ای که تخم گذاشته و جز روی تخم نشستن کسی توقعی ازش ندارد، یا لاک‌پشتی که مجبور نیست با هیچ خرگوشی مسابقه بدهد و می تواند برود در لاکش و هر وقت اراده کرد بیرون بیاید. هر چیزی بودی جز یک دانشجوی تنهای هزار کیلومتر دور از خانه با بیست مدل قبض.

خسته‌ام. خستگی‌ام هم در نمی‌رود انگار. ذهنم یک تو-دو-لیست هزار آیتمی شده که هیچ کاری هم که نداشته باشم، شمردن و فکر کردن کارهایی که بالاخره یک روزی باید انجام‌شان بدهم انرژی زیادی می‌گیرد. حواسی که باید به همه چی باشد انرژی می‌گیرد. فکر کردن به فاصله زیاد بین من و مادرم انرژی می‌گیرد. این یک ماه و خرده‌ای که از ترم مانده انرژی می‌گیرد. فکر دوباره چمدان بستن و سی ساعت در راه بودن تا رسیدن خیلی خیلی انرژی می‌گیرد. فکر تمام کردن این نوشته طولانی انرژی می‌گیرد.

بعد از پست کردن این نوشته باید دو روز بخوابم. 

Friday, March 29, 2013

از موهای بلاتکلیف بدم می‌آید؛ موهای نه کوتاه نه بلند، نه فر نه لخت. موهای لنگ در هوا.


از جسارت بلاتکلیف خیلی بدم می‌آید؛ نه کله‌خر نه بزدل. جسارت لنگ در هوا.

از هر چیز بلاتکلیف دیگر هم. میانه‌گریزم. همه چی یا رومی‌ِ روم یا زنگیِ زنگ. تکلیف‌معلوم. وقتی ورقه صحیح می‌کنم دو دسته از دانشجوها هستند که دوست‌ترشان دارم؛ آنها که جواب سوال‌ها را کامل و درست و بدون جا انداختن واو نوشته‌اند و آنها که در جواب سوال این یا آن و یا فلان چیز چی می‌شود می‌نویسند‌ «یس». دسته اول در اتاق را بسته‌اند و کتاب‌به‌دست طول و عرض اتاق را صد بار درنوردیده‌اند و جواب‌ها را طوری از حفظ می‌نویسند که نویسنده کتاب عمرن بتواند. دسته دوم هم خوشگذرانی کرده‌اند و بی‌خیال درس رفته‌اند تفریح؛ گور بابای امتحان کرده. اما امان از آنها که جلوی تلویزیون نه درس را فهمیده‌اند و نه سریال محبوبشان را، آنها که کتاب برده‌اند مهمانی و نه معاشرت کرده‌اند نه چیزی یاد گرفته‌اند. در امتحان هم همان یکی دو کلمه‌ای که ناقص می‌دانند را هی شاخ و برگ می‌دهند و آسمان را به ریسمان می‌بافند. جواب‌هایشان با کلید هم می‌خواند هم‌ نمی‌خواند. نمره بدهی از بازخواست استاد می‌ترسی، نمره ندهی از اعتراض دانشجو. از دانشجوهای لنگ در هوا خیلی‌خیلی بدم می‌آید حتی از خودم، اگر باشم. 

تنها چیزی که بلاتکلیفش را دوست دارم زرده تخم‌مرغ است؛ نه شل نه سفت. که آن هم کار هر کسی نیست.  

Thursday, March 28, 2013

مرد مهربان بلندقدی که نمی‌خواهد نام و هویت‌اش فاش شود برام بادام‌سوخته، نخودی و آلو خشک فرستاده از ایران. یک جایی هم این وسط مسطا بسته میوه خشک مخلوط را کش رفته‌اند. این اواخر هر کی به تور من می‌خورد دستش کج است. یادم باشد به پستِ قبل میوه‌ خشک‌هایم را هم اضافه کنم. با بادام‌سوخته و نخودی خیلی خوشحالم. نصف بادام‌سوخته‌ها را دیروز آلبرت خورد. هی هم معذرت‌خواهی می‌کرد. البته من یکی خوب می‌دانم که آدم بعضی وقت‌ها دست خودش نیست. نفس اماره بادام‌سوخته می‌خواهد و کسی هم حریف و جلودارش نیست. این می‌شود که شرمگین و کیفور بادام‌های دیگری را می‌خوری و معذرت‌خواهی می‌کنی. خوشحالم که نفس اماره‌اش نخودی‌ها را ندید. کامم از دیروز شیرین شده و اخلاقم خوش. 

نود‌ و‌ یک سال من نبود. چرا؟ همسر، مادربزرگ، تلویزیون، دوربین‌ عکاسی حرفه‌ای، لپ‌تاپ (با یک عالم عکس و پروژه)، آی‌فون، آی‌پاد، رادیو، مقدار قابل توجهی طلا و نقره، کارت استارباکس و دو عدد مموری‌استیک با تمام محتویاتش را از دست داده‌ام در این سال. سال خسرانِ مالی و عاطفی بوده به این لحاظ. دماغم هم عیب پیدا کرده؛ انحراف. بیشترین کالری‌ای که در شبانه‌روز می‌سوزانم از راه نفس‌کشیدن است. یک نخود چاق و یک نخود لاغر بردارید بکنید توی دماغتان و سعی کنید شب خوب بخوابید. نمی‌شود. صبح یا کبود و دهان‌بسته بیدار می‌شوید و یا کویرلوت‌در‌دهان و زبان‌چسبیده‌به‌کام. نخود‌به‌دماغ خوابیدم تمام این یک سال را. چی به دست آوردم؟ یک عالمه تجربه در زمینه ماشین که به قیمت گزافی خریداری شده و جز مجلس‌گرم‌‌کردن به درد دیگری نمی‌خورد و یک جایزه درسی که به هیچ دردی نمی‌خورد. 

نود و دو را با ترس و مارگزیدگی شروع کرده‌ام. مواظبم چیزی گم نکنم. آدما‌های زندگی‌ام را هی سرشماری می‌کنم مبادا کسی کم شود. عهد کردم که حتی یک قِران دیگر هم خرج آن لکنته نکنم. باید برم فالگیری، رمالّی چیزی پیدا کنم این گره‌یی که به اموراتم افتاده را باطل کند. من و مردسابق از وقتی جدا شده‌ایم هر دو بد می‌آوریم هی. طبیعت ما دو تا را جدا نمی‌خواهد ظاهرن. حالا هی برگردیم بهش بگوییم خوبیم و راضی‌ایم. برمی‌گردد جواب می‌دهد که راضی نباشید چیکار کنید؟ و دزد می‌فرستد. امشب که از دانشگاه برمی‌گشتم، از دپارتمان تا دم ماشین هزار بار منتظر بودم از پشت هر دیوار یک «هوم‌لسِ*» مست بهم حمله کند یا دزد جلوم را بگیرد و لپ‌تاپ تازه و کیف و گوشی‌ام را به زور ببرد. مدام هم با خودم تکرار می‌کنم که اگر جوراب به سرش کشیده بود از ترس سکته نکنم. امشب به خرید اسپری فلفل فکر می‌کردم و به اینکه حواسم باشد که موقع دفاع شخصی سوراخ‌ش سمت خودم نباشد. شنیده‌ام که خوب می‌سوزاند.

*هوم‌لس همان بی‌خانمان خودمان است منتها هوم‌لس برای من بار معنایی منفی دارد. 
دزدهای اینجا به نظرم گناه ندارند. به خاطر یک لقمه‌نان یا پول داروی بچه بیمارشان دزدی نمی‌کنند. آدم نیازمند ِ دردمند ندیده‌ام اینجا آنطور که در تهران روزی چندصد نفر می‌دیدم. فقیرهاشان غمگین نیستند. خون به دلشان نیست انگار. اینجا کسی برای سیر کردن شکم و هزینه دانشگاه آزاد یا جهیزیه بچه‌هایش در گرمای پنجاه درجه ظهر و آلودگی و ترافیک شهری مثل تهران مسافرکشی نمی‌کند. آدم نیازمند هم حتمن دارند ولی جنس نیازمندیِ اینجایی‌ها و تعدادشان با آنجا فرق دارد. دست کم به چشم من. هوم‌لس‌های اینجا بعضن دیده شده که گیاه‌خوارند و یا هر غذایی را نمی‌خوردند و با اینکه شلترها (پناهگاه‌ها) یکسری امکانات اولیه در اختیارشان می‌گذراند (غذا، حمام،...) بوی زباله و الکل می‌دهند و حرف‌های رکیک به رهگذران می‌زنند.   

Monday, March 18, 2013

عید نوروز را تا سه ساعت مانده به سال‌تحویل دوست دارم. جنب‌و‌جوش مردم را، ترافیک خوشحال شهر را، شلوغی و رونق بازار را، رفت‌و‌روب و تکاندن‌‌ها را، تشت‌های بزرگ ماهی دم مغازه‌ها را، بوی نم خانه را بعد از آویزان کردن پرده‌های نمناک و مادرم را که سفره هفت‌سین چیدن برایش بسیار ناموسی و جدی و خیلی فراتر از سنت و رسم و رسوم است. سفره هفت‌سین‌هامان را هم دوست دارم که به رسم مادرجون سیاه‌دانه هم دارد و همیشه سین‌هایش بیشتر از هفت‌تا می‌شود و ناچاریم سین‌های اضافی را حذف کنیم. زیر بار نخریدن ماهی قرمز -که معلوم نیست از کجا باب شد- هم نرفته‌ایم و هر سال سه ماهی قرمز با باله‌های رقصان و دم‌های بلند می‌خریم به نشانه خواهر، برادر و من. اندازه‌ها هم متناسب با سن‌مان به طبع. پارسال ماهی قرمزی که نماینده من بود را گذاشته بودند پشت پنجره که دلش باز شود و اینقدر مانده بوده به دل‌بازی که آفتاب سفیدش کرده بوده و آخرش هم انداختنش در توالت‌فرنگی بس که نمی‌مرد و بی‌رنگ شده بود و فکر ‌می‌کردند که دارد زجر می‌کشد و باید خلاصش کنند. برادر خیلی غصه خورده بود و روز بعدش تلفن کرد که انداختنت توی توالت‌فرنگی.

سال‌تحویل‌ را دوست ندارم. لحظه‌ غمناکی که همه ساکت می‌شوند و معلوم نیست در سرشان چی می‌گذرد. تعلیقش را دوست ندارم. بغض مامان را دوست ندارم. مرور سال‌ بی‌حاصلی که از من گذشته را دوست ندارم.

چیز دیگری که دوست ندارم عکس‌های روی میز است. آنها که یک زمانی بوده و الان نیستند. حتمن امسال عکس خواهر هم بین سین‌هاست. سال به سال آدم‌ها از دور میز به روی میز می‌روند؛ در قاب‌های نقره یا چوبی‌. پارسال همسر سابق در کت‌شلوار خوش‌دوخت دامادی تکیه داده بود به شمعدان و شاد و بااعتماد‌به‌نفس ‌می‌خندید، مادرجون روبروی آینه و کنار سبزه دست زده بود زیر چانه و در لباس سفید و قاب نقره به دوربین لبخند می‌زد و پدرجون با موهای پارافین‌زده و با نگاهی که انگار دنیا در مشتش است کنار تنگ ماهی و ظرف نون‌برنجی آرام و مصمم نشسته بود. ما هم خندان دور میز ادا درمی‌آوردیم و عکس‌های ده فریم‌ی مسخره می‌گرفتیم. امسال مامان و بابا و برادر خیلی تنهان. امسال عید در آن خانه، تعداد عکس‌ها بیشتر از تعداد آدم‌هاست و این من را غمگین می‌کند و وجدانم را درد می‌آورد. چون من یکی از آن‌هام که این تنهایی و خلوتی را به عیدهای آن خانه تحمیل کرده. از الان می‌بینم روزی را که برادر هم جلای وطن کرده و مامان و بابا نشسته‌اند دور سین‌ها و عکس‌ها به مرور عیدهای دسته‌جمعی‌مان. اینطور موقع‌هاست که آدم نه به خاطر خودش که کاش آنجا و در خانه بود، که به خاطر تنهایی آن‌ها که در خانه مانده‌اند برای هزارمین بار فکر می‌کند که آیا می‌ارزید؟ می‌ارزد؟ خواهد ارزید؟ و هیچ جوابی هم برایش پیدا نمی‌کند. جبرِ جغرافیایی تخمی‌ترین جبری‌ست که در طول تاریخ به آدمی‌زاد تحمیل شده و ما مجبورانِ جغرافیایی هم بلاتکلیف‌ترین مجبوران تاریخیم که دیگر نه زمین جایمان است و نه آسمان و هر سال معلق و نیم‌خوشحال-نیم‌غمگین عیدها را تلفنی و اسکایپی از سر می‌گذرانیم و دلمان خوش است که ایشالا که تصمیم درستی گرفته‌ایم.

در نهایت اما ما هم باید به توصیه الف.بامداد «دست از گمان بردار»یم چرا که:

 بودن به از نبود شدن،
خاصه در بهار...

عید همگی مبارک.

Friday, March 15, 2013

یک دوره خیلی کوتاهِ دوری هم بوده که دلواپس لایه اُزن بودم. راهنمایی‌ای شاید هم تازه‌دبیرستانی. در علوم یا شیمی بود به گمانم که خوانده بودم اسپری‌ها با ترکیباتی که دارند باعث صدمه‌زدن به لایه ازن می‌شوند. هر پیس‌ که می‌زدم وجدانم برای سوراخی که هی گشاد‌تر می‌شد درد می‌گرفت. زندگی روی زمین اینقدر هموار و آن‌طور‌که‌باید بود که دغدغه فراجَوی دم دست‌ترین نگرانی‌ام بوده یک زمانی. 

Wednesday, March 13, 2013

پیش‌نوشت: گروه سنی الف تا ج

فرآیند برگ جمع کنی تا دیروز:
یک شغلی هم در آمریکا (یا دست کم در ایالت ما) هست که هر دوشنبه صبح‌ یک عده جاروبرقی‌با‌عملکردِ‌معکوس‌به‌دست برگ‌های روی زمین را با فشار باد از این‌ور جمع می‌کنند می‌ریزند اون‌ور و دوباره از اون‌ور می‌آورند این‌ور. دست آخر هم تلّی از برگ درست می‌شود که با اولین باد دوباره همان آش و همان کاسه و برگ‌ریزان. طی این فرایند زمان‌برِ گردوخاک‌به‌پا‌کن علاوه بر اشتغال‌زایی (به شیوه نمکین منتسب به حاجی میرزا آقاسی و کینز)* یک صدای روی اعصاب رونده‌ای هم تولید می‌شود که دوشنبه صبح‌های من یکی را جهنم کرده. قدرتی خدا درخت نزدیک خانه من هم بیشترین برگ‌های تولیدی کل مجموعه را دارد که طبعن جمع‌کردن برگ‌های زمین‌ریخته‌اش زمان بیشتری می‌برد. دوشنبه‌ها صبح یک دستم بالش به گوش فشار می‌دهد و یک دست هم دستمال به بینی و چشم می‌کشد. دلم هم خون. 

فرآیند برگ جمع کنی از امروز:
از فرط حرص خوردن گوگل کردم که اصلن که چی؟ بعد دیدم که خیلی چیز‌ها. خب این بدیهی است که برگ‌ها را باید جمع کنند وگرنه تا حالا همه‌مان زیر برگ‌های زرد پاییزی دفن شده بودیم مخصوصن در ولیعصر. منتها من هیچوقت به شکل یک فرایند برنامه‌ریزی‌شده و هدف‌مند نمی‌دیدمش. شاید چون جاروهای دسته‌بلند رفتگرها در ایران صدای خش‌خش دلنشینی داشت، برایم خیلی واضح و مبرهن بود این برگ‌جمع کردن‌های وطنی و به نظرم نمی‌آمد. اینجا ولی این جاروبرقی برعکس با صدای گوش‌خراشی که دارد آدم را متوجه خودش می‌کند.
در آمریکا (و احتمالن همه جا) بسته به محله، شهر و ایالت، قوانین متفاوتی برای جمع‌آوری برگ که زیر مجموعه‌ای از خدمات جمع‌آوری زباله است وجود دارد. شهر را به منطقه‌های مختلف تقسیم می‌کنند و روز مشخصی را به هر منطقه اختصاص می‌دهند برای جمع کردن برگ‌ها. از نظر من خیلی پاییزی و چشم‌نواز است این برگ‌های ریخته روی زمین ولی به دلیل عقلی جمع شدن برگ روی زمین ۱. در پاییز باعث افزایش لغزندگی می‌شود که برای هم سواره و هم پیاده و دوچرخه‌سوار خطرناک است ۲. باعث خرابی آسفالت یا سنگ‌فرش خیابان می‌شود که در بلند‌مدت هزینه‌های نگهداری یا دوباره آسفالت-سنگفرش کردن را افزایش می‌دهد ۳. باعث گرفتگی مجاری آب زیرزمینی و رو زمینی می‌شود و احتمال سیل یا سرریز آب را افزایش می‌دهد. دیگه اینکه فهمیدم همین خودِ بالش‌روی‌گوش‌فشارده‌ام هم دارم ماهیانه بابت این خدمت پول می‌دهم. ظاهرن همه منطقه‌ها این سرویس را ندارند و در بعضی محله‌ها اهالی محله خودشان ناچارند برگ‌هاشان را جمع کنند و در یک کیسه بزرگ تحویل شهرداری بدهند و یا اینکه همه برگ‌ها را در امتداد پیاده‌رو جمع کنند تا ماشین شهرداری همه را با هم جمع کنه. خیلی‌ها هم شاکی شده‌اند که مالیات زیادی که می‌دهند باید شامل خدماتی از این دست هم بشود و مردم بیکار نیستند هی برگ جمع کنند بریزند توی کیسه. از این به بعد هر دوشنبه گوش تیز می‌کنم ببینم آیا سر ساعت برای جمع‌کردن برگ‌ها می‌آیند یا نه تا شخصن هرگونه قصوری را گزارش کنم. تحمل صدا خیلی راحت‌تر از این است که با چنگال باغبانی یا جاروبرقی برگ جمع کنم و به همین دلیل از پاییز محبوبم بیزار باشم حتی اگر قرار باشد بابتش مبلغی هم بپردازم. 

*برای شکوفایی اقتصادی و خروج از وضعیت رکودی اگر لازم شد به عده‌ای پول بدهید که چاه بکنند و به گروهی دیگر پول بدهید تا همان چاه را پر کنند.


Tuesday, March 12, 2013

بچه که بودیم مامان یک دوستی داشت که هیچ بچه‌نواز نبود. اهل رو دادن به بچه و نازکشیدن و لوس‌کردن و قربان‌صدقه‌رفتن، ابدن. بچه‌های خودش و دیگران هم فرقی برایش نداشتند و همه به یک اندازه حرف‌ش را می‌خواندند. خواهر مخصوصن خیلی از این خانم میم حساب می‌برد. خانم میم ابزاری داشت به اسم «اتوبوس شهر احمقا»؛ همان که در پینوکیو بود. هر بار خواهر مامان را اذیت می‌کرد یا شروع می‌کرد بنای ناسازگاری گذاشتن، خانم میم با لهجه غلیظ تهرانی‌اش می‌گفت «دِهَ، اذیت کنی می‌گم اتوبوس شهر احمقا بیاد ببردت‌وا». این «وا» را همیشه به جای «ها» یا «آ»ی ما می‌گفت. مامان و من غصه می‌خوردیم که خواهر اینقدر از این اتوبوس خنده‌دار می‌ترسد. مامان چند بار هم از خانم میم خواسته بود که بیخیال این اتوبوس شود منتها خانم میم اهل تساهل و تسامح نبود و هیچ بعید نبود بگوید بیایند مامان را هم بردارند ببرند. جالب بود که خواهر از خود شهری که قرار بود ببرنش آنجا نمی‌ترسید. از اتوبوس‌ش بود که زهره‌ش می‌ترکید.
جنبه‌های روانی-تربیتی این قضیه به کنار. خوب یا بدش به کنار. اینکه این تهدید به کدام لایه از لایه‌های شخصیتی پنهان خواهر آسیب زده یا نزده به کنار. اینکه در مقایسه با «گرگ میاد می‌خوردت» چقدر تهدید بهتری است که آدم از احمق بودن بترسد همیشه به کنار. اینکه اصلن چه مقایسه بی‌موردی است و هر دو مورد ترساندن بچه به یک اندازه بد است به کنار. اینکه آیا لازم است همیشه چیزی آدم را بخورد یا جایی ببرد که آدم آن کار بد را نکند به کنار. اینکه در صفحه ۴۳۸ کتاب روانشناسی کودک در باب ترساندن بچه چه نوشته شده به کنار... کاش یک «اتوبوس شهر احمقا»یی وجود داشت در عالم واقع و من اندازه بچه‌گی‌های خواهر ازش می‌ترسیدم. کاش یک لولوخورخوره‌ای داشتم برای خودم که یک جاهایی که هیچ‌چیز جلودارم نیست مرا وادار کند که دو قدم به عقب بردارم. از ترکیب «اتوبوس شهر احمقا» خنده‌دارتر و بانمک‌تر ترکیبی در عالم نیست. یا کم است. ولی همین ترکیب بچه را از کار بد (به زعم مادرهای آن دوره) بازمی‌داشت. کاش من هم از یک همچین چیزی بی که فکر کنم چی هست می‌ترسیدم. اینکه من از هیچ چیزی نمی‌ترسم نگران‌کننده و دردسرساز است.

ماشین افتاده به خرج. پمپِ شیشه‌شورش سوخته و مدتیه که از روش دیم برای تمیزکردن شیشه استفاده می‌کنم و دعای بارون و یبسی مزاج پرنده‌ می‌خونم شبا. اگزوزش هم مشکل زیست‌محیطی داره یعنی کاری که اگزوزهای سالم با دود می‌کنن -و من نمی‌دونم که جز بیرون دادن دود چه کار دیگه‌ای می‌تونه باشه- رو این نمی‌کنه. هشتادوپنج دلار دادم که اینا رو بهم بگن و بگن که پونصد دلار دیگه باید بدی تا درست‌شون کنیم. نرخ تجربه خریدنم داره می‌ره بالا. امیدوارم که پیش میاد ازشون استفاده کنم لااقل. آخریش هم اینکه تحت هیچ شرایطی ماشین رو برای چکاپ یا تعمیر نبرم دیلرشیپ حتی اگه آشنا داشته باشم و تخفیف بگیره برام.
 تازگیا هم دزدگیر ماشین باز قاطی کرده و باعث شده ماشین خوب استارت نخوره. یا استارت خوردنش بگیرنگیر داشته باشه. دو روزه هر بار خواستم روشنش کنم یه دور به تمامی ائمه و معصومین متوسل شده‌م. پریروز به تشخیص غسان اورشلیمی (‌AAA) و در ازای پرداخت صد دلار چرک کف دست باتری ماشین رو عوض کردم. الان کاشف به عمل اومده که مشکل از استارتر یا دزدگیره. حاضرم سرمو بدم که اگه دزد بخواد ماشینو ببره این دزدگیر هیچ غلطی نمی‌تواند بکند. خلاصه تمام تاکتیک‌های روشن کردن ماشین رو امتحان می‌کنم هر بار؛ از تغییر سرعت و نرمی و خشونت سوییچ‌درسوراخ‌چرخوندن گرفته تا دکمه دزدگیر رو هی روشن و خاموش کردن. هر دفعه به یکی جواب می‌ده گاهی هم ترکیبی. اگر هم هیچ کدوم افاقه نکرد ازش خواهش می‌کنم که اذیتم نکنه. خسته‌ام، عجله دارم، آیا می‌فهمه؟ بعضی وقتا می‌فهمه و با اکراه روشن می‌شه. 
امروز به هیچ صراطی مستقیم نبود. دوباره زنگ زدم به «خدمات جاده‌ای» که عضوشم (‌AAA). اینبار بر خلاف غسان اورشلیمی که خیلی یواش و خونسرد بود و هیچ توجه نمی‌کرد که من و پسر درازم از عجله و دلشوره لقوه گرفته بودیم، مایکل سوریه‌ای خیلی بی‌اعصاب و کم‌حوصله بود. بنا بر اصل ضایع‌شدگی جلوی تعمیرکار توسط دستگاهی که کار نمی‌کنه، دومین استارت رو که زد ماشین روشن شد. اگه کفش پلو‌خوری‌ها پام نبود لگده رو زده بودم. و اگر روشن نمی‌شد لابد مایکل لگد می‌زد. باور کرد که قبل از اومدنش نیم ساعت داشتم تلاش می‌کردم و هیچ صدایی ازش در نیومده. قرار شد ماشینو تو (tow) کنه. تا امروز عمر مفید باقی مانده ماشینم هر چی بود از امروز نصف شد. عمر من هم. ماشینم عین گوشت قربونی آویزون بود از ماشینش. ولی انگار که یه تیکه پارچه حریر ازش آویزونه بس که تند می‌رفت و لایی می‌کشید و به زور راه می‌گرفت از ماشینا. منم نشسته بودم کنار دستش و اگر کمربند نداشتم ملاجم در اثر ضربه‌های ناشی از دست‌اندازهایی که با سرعت هفتاد مایل در ساعت می‌افتادیم توش و با همون سرعت ازشون در میومدیم نرم شده بود و ضربه‌مغزی شده (کرده؟ چه هر دو فعل بی‌معنی‌ان) بودم. چشمم مدام از توی آینه به ماشینم بود که ببینم هنوز هست یا بعد از هر پرتاب کنده شده و فاجعه به بار آورده. یک جا هم وایستاد که چک کنه در صندوق عقب بسته است یا باز. گفت تمام راه شک داشته که نکنه بازه. و من داشتم توی ذهنم مرور می‌کردم که توی صندوق عقب چیا داشتم. رسیدیم یه جایی که فکر می‌کردیم تعمیرگاهه ولی فهمیدیم که آدرس رو اشتباهی اومده. برگشتیم سر جای اول و همونقدر که اشتباهی رفته بودیم دوباره رفتیم تا رسیدیم به مقصد. بین راه گفت که اهل سوریه است و سی ساله که آمریکاست. تمام این سالها هم جز دو سال اخیر فلوریدا زندگی کرده و دو سال پیش بعد از یه طوفان شدید خونه‌زندگی‌شون رو از دست دادن و اومدن اینجا. از من هم در مورد کشورم، حقوق آدما، ترافیک، قیمت بنزین و دمای هوا پرسید و من در مسیر رفت و برگشتِ بین صندلی و سقف ماشین با صدای بریده‌بریده جواب سوالاشو می‌دادم.

نگارنده الان سالم توی خونه‌ش نشسته و ماشینش مونده تعمیرگاه که درست شه. نگارنده عازم سفر هم هست. بگی‌نگی تب مختصری هم داره. نگارنده دلش می‌خواد برای یه مدت کوتاه هم که شده آب خوش از گلوش پایین بره. این همه هیجان برای سلامتیش مضر نیست آیا؟


Sunday, March 10, 2013


رستگاری در پنج و نیم

بالاخره این تعطیلات بهاری که ته هر صفحه درس خواندن و سر هر کلاس‌نشستن شده بود ورد زبانِ مغزم که تو کجایی تا شوم من چاکرت، چارقت دوزم کنم شانه سرت از راه رسید. 

کارنامه‌ای که قرار بود بدهند دست چپم را نه تنها دادن دست راست، که یک گواهینامه هم گذاشتند تنگش. دود چراغ‌هایی که این ده روز خوردم و همنشینی با صالحان تا سه صبح در استودیو جواب داد. جنازه ناامیدی که پروژه را انجام داده بود برنده شد. حالا فقط باید دوره بیفتم از بقیه به خاطر پاچه‌هایی که گرفتم حلالیت بطلبم. وقتی توی گالری پرزنتیشن تمام شد و منتطر بودیم نفرات برتر را اعلام کنند، هیچ فکرش را نمی‌کردم که اسم من هم در بین‌شان باشد وگرنه آن‌طور لم نمی‌دادم روی صندلی به خلاصی و می‌گذاشتم موهام همان‌طور باز و افشان دورم بریزند و با کشِ دور نقشه شلخته جمعشان نمی‌کردم. اسمم را که گفتند، منتظر بودم ببینم کیه که هم اسم من است و تا حالا ندیده بودمش. دو به شک بودم که بیست جفت چشم زوم شد روم و ده جفت چشم ناشناس دیگر هم دنبال آن بیست جفت. تبریک می‌گفتند و من ناباورانه می‌خندیدم. آلبرت و اومرو و یان هم همین‌طور. (چه از خوشحالی‌شان خوشحال‌تر شدم). داخل پرانتز دوم هم بگویم که اسم یان «این‌»ه، من صداش می‌کنم «یِن» و می‌نویسم «یان». می‌ترسم اینجا بنویسم «این» همه فکر کنند کدوم؟ و یان هم که صداش می‌زنم جواب نمی‌دهد.
اول پرزنتیشن هر کی می‌ایستاد جلوی نقشه من، خودم را به کوچه علی‌چپ می‌زدم و مشغول یک کاری می‌شدم که یک وقت کسی توقع توضیح نداشته باشد. در این حد که با یک لکه فرضی‌ای روی بلوزم هم هی ور بروم و با دستمال به جانش بیفتم و تمیز نشود. آلبرت کشیدم کنار و گفت برو حرف بزن و توضیح بده در مورد کارت. من آدم تشویقی‌ای هستم. با تشویق نارنجک می‌بندم و زیر تانک هم می‌روم. توضیح دادم پروژه را و مقبول افتاد. خلاصه مشعوف‌ترین آدم آن جمع من بودم. در راه خانه برای خودم غذای خوب خریدم و با چشمان نیمه‌باز برای همسر سابق که می‌دانستم چقدر خوشحال می‌شود، از دستاورد علمی‌م نوشتم. بعد هم از خستگی و با لبخندی به پهنای صورت خوابم برد. 

ده روز عجیبی بود. شب قبل از ارائه در جواب فروشنده‌ای که سوالی پرسید خیلی مودب گفتم «بله» به جای «یس». قبل‌ترش هم توی استودیو نشسته بودم و کار می‌کردم که استادم وارد شد و یک راست آمد طرفم. گفت دیشب بعد از کلاس آن تراک‌ی که موقع از خیابان رد شدن پریدی جلوش من بودم. قیافه‌ام شبیه بام؟ شیب؟ شده بود که گفت خودت اصلن نفهمیدی داری می‌ری زیر ماشین. خلاصه اگر دست‌فرمان استاد نبود چه بسا الان داشتید حلوایم را می‌خوردید. این مدت خیلی هم بد خوابیدم و غذاهای سرسری‌ای خوردم که همه مزه خر خاکستری می‌دادند. الان وضعیت سفیدِ سفید است. بوی قهوه پیچیده توی خانه و از شدت آرامش و رضایت شل‌ام.

Friday, March 1, 2013

من چه زردم امروز

یک. پفک می‌خورم و می‌خوام بنالم. اصلا مگه اینجا رو برای نالیدن درست نکردم؟ کاربری این مکان در هنگام احداث «ناله» تعریف شده. ناله‌دون باید می‌ذاشتم اسمشو به جای قرقره. راستی روی چی‌توزهای اینجا به جای میمون عکس ببره. یا پلنگ. نمی‌دونم کی به من یاد داده اونی که خال‌خالیه ببره. ظاهرن اشتباهه ولی تو کتم نمی‌ره که بهش بگم پلنگ. من سالهاست که به اون راه‌راهه می‌گم پلنگ. یکی هم برای اینکه برام جا بندازه گفت یادته به اون لباسای این مدلی می‌گفتیم پلنگی؟ من فکر می‌کردم به اونا می‌گفتیم ببری و به راه‌راها پلنگی. خلاصه جا نیفتاده که نیفتاده. این نشون می‌ده وقتی من یه چیزی رو یاد می‌گیرم ملکه ذهنم می‌شه. الانم سر حرفم هستم مگر اینکه یه پلنگ خال‌خالی بیاد و بگه که من پلنگم. با خال‌خالی بودن پلنگ بیشتر مشکل دارم تا با راه‌راه بودن ببر. شاید اصلن رفتم توی ویکی‌پدیا صفحه ببر و پلنگ به سبک خودم درست کردم. 

دو. بعد از امتحان رفتم استودیو که روی پروژه کار کنم. اولین‌باره که حس ترس از ندونستن و بلد نبودن اینقدر داره اذیتم می‌کنه و حس بی‌کفایتی بهم می‌ده. ساکت و بی‌حوصله زل زده بودم به مانیتور و الکی هی با نقشه بازی‌بازی می‌کردم بی که کاری از پیش ببرم. اومرو و آلبرت و یان هم کار می‌کردن و حرف می‌زدن. آخرش اینقدر صدا از همه چی در اومد از من در نیومد که آلبرت ازم پرسید که خوب پیش می‌ره؟ به مانیتورش نگاه کردم؛ به نقشه‌ها و لایه‌هایی که حاضر و آماده ارائه شدن بودن و به مال خودم که زار می‌زد. گفتم نه خوب پیش نمی‌ره. بعد گفتم کلن هیچ‌چی خوب پیش نمی‌ره. از کردیت کارتم که از صندوق پست دزدیده شده و باهاش خرید کرده بودن گفتم. از اینکه یه ماه پیش خونه‌ام رو دزد زده گفتم و اینکه دلم برای خونه تنگ شده. یان پرسید برای تعطیلات بهار می‌رم خونه؟ طوری برگشتم نگاش کردم که انگار اون مسئول چیدن کشورها روی نقشه بوده و عامدانه و از روی بدجنسی این همه اقیانوس و کشور انداخته بین ایران و آمریکا. گفتم شوخی می‌کنی؟ ۲۰ ساعت پروازه و اینقدر هم پولشه. بعد هم خودبه‌خودی گریه کردم. هر سه معذب تند‌تند کلیک می‌کردن. کلیک در ثانیه‌ها نشون می‌داد که چه نمی‌دونن چی باید بگن و چیکار باید بکنن. آدم وقتی داره توی دانشگاه کار می‌کنه منتظر هر اتفاقی هست جز اینکه یکی یهو بزنه به گریه. خودم می‌دونم گریه کردن بی‌موقع چقدر بقیه رو معذب می‌کنه ولی اون لحظه مانیتور من خیلی خیلی رقت‌انگیز بود و خونه خیلی خیلی دور بود و من خیلی خیلی خسته و دلتنگ و درس‌نا‌بلد بودم. حرفای مهربون زدن و گفتن اگه کاری از دستشون برمیاد بهشون زنگ بزنم. بعد هم یان گفت که فردا شب حتمن باید با بچه‌ها برم بیرون. توی ماشین بودم که دلبند عزیزترینم زنگ زد و گفت که کار پیدا کرده. تنها دلخوشی اون لحظه‌م تصور کار پیدا کردن خواهر بود. الان واقعن حسم اینه که خیلی موجود لوسی هستم. تقریبا سالی دو بار می‌رم ایران، دوستانی دارم بهتر از آب روان و جز همین ۳ واحد درس کار دیگه‌ای ندارم. مشکل کارت دزدی رو هم که همسر سابق حل کرد و پول هم برگشت به حساب. ولی خب از اون طرف هم آدمیزاده دیگه؛ اون لحظه به جای اینکه استیک و پوره سیب‌زمینی دیشب بیاد جلوی چشمش، دزد و درس میاد. به جای اینکه به سه روز دلچسب و آرومی که داشت فکر کنه، به سه روز ترسناکی که در راهه فکر می‌کنه.  

سه. الان آروم و خوابالو‌ام، از اینکه جلوی همکلاسی‌هام گریه کردم ناراحتم، از این پستی که نوشتم هیچ خوشم نمیاد، و امیدوارم فردا روز بهتری باشه.