Pages

Tuesday, February 19, 2013

امشب شب اول قبرم‌است، فردا هم شب دوم قبر. برای دانشجویانِ بین‌الملیِ مسلمانِ کاهل در تحصیل بیش از یک شب قبر در نظر گرفته‌اند. من هم تازه فهمیدم. در دو-سه روز آینده باید جواب این نیم‌ترمی که گذشت را پس بدهم و کاشته‌ام را درو کنم؛ چغندر و کلم کاشته‌ام. و هی هم یادم رفته آبیاری‌شان کنم. به زراعت دیم معتقدم؛ همه چی خودش بشود، الله‌بختکی. وجین و تنک‌کردن را هم که حرفش را نزنید. خلاصه در «کاشت» و «داشت» ریده‌ام و نادم می‌روم که برداشت کنم.
قشنگ می‌توانم اومرو و نیشما را تصور کنم که چه کارنامه‌هاشان را با دست راست می‌گیرند. موقعی که من خواب بوده‌ام و خسته بوده‌ام و فرندز می‌دیدم و هِروکِرم به هوا بود و معاشرت می‌کردم و یک روز درس‌خواندنم نمی‌آمده، یک روز درس خواندم می‌آمده قیف نبوده، یک روز افسرده بودم و یک روز هم همینطوری بی‌دلیل نمی‌شده، آنها به درس نگفته‌اند که تفریح-سریال-مهمانی-مریضی-افسردگی دارم بلکه به تمام موارد ذکر شده گفته‌اند درس دارم. بعد هم سر صبر و آرام‌آرام زمینشان را شخم زده و بذر سالم به خاک پاشیده‌اند. آب داده‌اند، کود داده‌اند و حالا الک‌هاشان را آویخته‌اند و منتظرند که گیلاس‌ و زردآلو بچینند.
لابد از حالا به بعد همکلاسی‌هایم فکر می‌کنند که همه بنگلادشی‌ها و مکزیکی‌ها نابغه‌اند و ایرانی‌ها خنگ. دست چپم از همین الان دراز و گردنم کج است که کارنامه‌ را بگیرم و به دو خودم را به خانه برسانم و در را پشت سرم قفل کنم. و به زمین گرم بخورم اگر ترم بعد اینقدر روی دقیقه نود حساب کنم. 


هر کسی را بهر کاری ساختند        مهر آن را بر دلش انداختند

یک. کم‌کم مامان باید کاسه آب را آماده کند. هفته آخر است. سفر با تولدِ دخترِ چشم‌آبیِ دوست شروع شد و با مرگ مادربزرگ دارد تمام می‌شود. منطقی هستیم رفتن مادربزرگ را می‌پذیریم. غصه‌اش را داریم ولی دل‌مان را خوش می‌کنیم که دیگر درد نمی‌کشد و یک‌راست به بهشت رفته و خوش‌به‌حالش حتی. مادربزرگ‌هایم تمام شدند و فقط یک پدربزرگِ ماتِ غمگین مانده. 

دو. هر قدر هم که رشته‌ام را دوست داشته باشم و برخلاف قبلی خودم انتخابش کرده باشم، باز ته دلم می‌دانم که رشته درستی نیست. جای درستی نیستم هنوز. بین من و هر چیز جدی یک دیوارِ ضخیمِ نامرئیِ نفوذناپذیرست. آدم جدیت نیستم. اهل تسامح و تساهلم. عصبانیتم زود فروکش می‌کند، زود پشیمان و شرمنده می‌شوم. بمب هسته‌ای هم که باشم در کسری از ساعت ملانیِ «بربادرفته» می‌شوم در ملایمت و آرامی؛ ابر قارچی اطرافم هم می‌شود «ابر‌و‌باد». برنامه‌ریزی برای الگوی شهری آن هم با چشم‌‌انداز سی چهل ساله جدی است. من آدم حال‌ام. آینده برای من یک ماه دیگر است فوق‌ش. کاراییِ شهر/منطقه‌ای که من برنامه‌ریزش باشم را نهایتن تا پنج سال بتوانم ضمانت کنم. بعد از آن کی مرده کی زنده؟

آدم جزئیاتم. اِلِمان‌های شهری و کلان‌شهری برایم زیادی بزرگ است. سر‏و‏کله زدن با اعضای شورای شهر برای چپاندن طرح -برای من- خیلی خیلی جدی است. من آدم سرامیک و سفال و بانکه‌های بلوریِ رنگی‌ام. آدم خنزر پنزر و مهره و قوری و فنجان. آدم کاردستی و پارچه و کاغذ‌کاهی و گلدان. آدم تمشک و توت‌سیاه و توت‌فرنگی در ظرف مسی چیدن و غرق رنگ شدن. ده کیلو دانه قهوه و یک هاون برنجی به من بدهید آن‌وقت می‏‌بینید که چطور در سکوت و رضایت می‌کوبم و می‌سایم و مست می‌شوم و ده کیلو پودر قهوه تروتمیز و یک‏دست تحویل‏تان می‏دهم. 

در تمام دو سالی که در آن شرکت کوفتی کار می‌کردم از ارتقا مقام واهمه داشتم. با زور و اجبار ِمدیر و مدیرعامل بالاتر می‌رفتم. با فشار و اعمال قدرت ترقی می‌کردم. نه که بلند پرواز نباشم که هستم. جدی بودنِ کارهای خشک است که بلای جانم می‌شود. مدیرعامل از استثمار زیردستانش لذتی بیمارگونه می‌بُرد و من از غرقِ کار شدنم. جفت کاریِ سادیست-مازوخیست‌یِ بی‌نظیری بودیم. به همین ترتیب بود که کارمند نمونه‌ بودم همیشه. همه رئیس‌ها هم راضی. جدی بودن را زیادی جدی می‌گیرم و افراط می‌‌کنم در جدیت. بعد انگار جنبه‌های دیگرم همه تعطیل می‌شوند و همه هم‏و‌غمم می‌شود محافظت از آن «چیز» جدی. دو سالی که در «یک‌ویک» کار کردم برایم آیه است. سرلوحه‌ام شده. هی همه چیز را ارجاع می‌دهم به آن دوره. خانواده شاکی‌م که مدام از  وجدان کاری غیرعادی من حرص می‌خوردند هم همینطور. استادی که ترم پیش دستیارش بودم موقعی که می‌خواست ورقه‌ها و پروژه‌های پایان‌ترم را بدهد که تصحیح کنم ازم پرسید چند تا پروژه را به من بدهد که تا فلان تاریخ تمامش کنم بدون اینکه خودم را بکشم/هلاک کنم. جدی گرفتن کاری که روح داشته باشد اذیتم نمی‌کند اما. خشکی‌ست که پوستم را می‌کَند. خشک بودن یا روح داشتن کار را هم نمی‌توانم تعریف و معنی کنم. مثال می‌زنم شاید جا افتاد: مسئول خرید و سفارشات/تامین کالای یک شرکت توزیع‌کننده موادغذایی بودن و به هزار نفر از مدیرعامل و صاحب کارخانه و پسران قدو نیم‌قدش گرفته تا راننده تریلی و انباردار جواب‌پس‌دادن از نظر من کار خشکی است. کویری‌ست اصلن. گزارش‌های صد صفحه‌ای پر از عدد و رقم درآوردن مصداق خشکی‌ست. طراحی هر چیز از سوزن گرفته تا دیگ و قابلمه و خانه و غیره روح دارد. یک تکه‌ای از خودت را می‌گذاری لابه‌لای کارت. 

لابد به تناسخ روح معتقدم و به اینکه در دنیای دیگری علایقم را دنبال کنم که پی دلم نمی‌روم و کافه باز نمی‌کنم و مغازه خنزرپنزری نمی‌زنم و نجار نمی‌شوم. 

Monday, February 18, 2013

یک. در راستای سالم‌سازی بدن و عقل یه مدل آبمیوه خریدم که سبز لجنیه و به همین علت فکر کردم که حتمن باید خیلی سالم باشه. ظاهر اشتهابرانگیز و دعوت‌کننده‌ای نداره اصلن. انگار آب چند تا قورباغه چاق رو گرفته باشن ریخته باشن توی شیشه. من البته به یک نوع جلبک‌ دریایی ژاپنیِ حاوی خواص آنتی‌اکسیدانی فکر می‌کنم موقع نوشیدن. زمانی که بقیه دارن قورباغه‌هاشون رو قورت می‌دن، من قلپ‌قلپ آب قورباغه‌م رو سر می‌کشم و به بدن و عقل‌م فکر می‌کنم که لابد چه خوشحالن.

دو. سر کلاس داشتیم با اسکچ‌آپ یه بلاک رو مدل می‌کردیم. اسکچ‌آپ یه ابزاری داره به اسم push/pull که با اون به سطوح حجم می‌دن. خیلی فارغ‌الاکناف خالی‌الاطراف و زبون روی لب بالا داشتم رمپ می‌کشیدم که صدای استاد از دو ردیف عقبتر اومد که می‌گفت «push... push... push...». ظاهر قضیه اینطور بود که ریچل یا عبداله دارن می‌زان اون پشت و استاد هم به شیوه مرسوم قابله‌ها داره روحیه می‌ده و تشویق می‌کنه. باطن قضیه این بود که ساختمان ریچل به اندازه کافی بالا نیومده بود و ابزار به دست و با احتیاط هلش می‌داده بالا.

سه. در جواب تکست یکی که می‌خواست بره یه جایی اومدم بزنم «have fun» زدم «have gun». گرفتن همچین تکستی از یک خاورمیانه‌ای که بنا بر تصور عام یک تروریست بالقوه و حامل مواد منفجره است هیچ صورت و سیرت خوشی نداره. شانس آوردم که دریافت‌کننده هم از اهالی همون منطقه بدنام بود و خودش می‌دونست که باید تفنگ ببره. کاش ویرایشِ خودکار گوشی علاوه بر دیکته منظور آدم رو هم درست می‌کرد. چون gun از نظر گوشی من لغت درستیه هیچ ایرادی نداره که به یکی که داره می‌ره گردش بگم تفنگ هم ببر با خودت. 

چهار. از الان دارم چوب خط می‌کشم برای تعطیلات بهار. دلم می‌خواد هیچ کار جدی‌ای نکنم. غاز بچرونم اصلن.

پنج. نداریم.

Sunday, February 10, 2013

اگر پنج ساعت پیش از احوالم و آخر هفته‌ام و روزم می‌پرسیدید خودتان از سوال کردن پشیمان می‌شدید. احتمالن زل می‌زدم در چشمهایتان و خیلی هیستریک شروع می‌کردم زمین را به زمان دوختن. انگار که تقصیر شماست که روز و شب‌های من اینقدر ملال‌انگیز بوده. این آخر هفته همه‌ش به مریضی و درس گذشت. شب‌ها خوب نمی‌خوابم برای همین روزها دلم می‌خواهد یکی را جر بدهم. امروز اما از خواب که بیدار شدم دیدم دلم می‌خواهد یکشنبه‌گی کنم. توی رختخواب بمانم تا دیر ولی عذاب وجدان نداشته باشم. هوا ابری‌ست. سرد نیست. ولی بدت هم نمیاد که یک ژاکتی شالی بپیچی دورت. مثل هوای دم عید تهران بچه‌گی‌هامان است. تا ساعت ۳:۳۰ زیر پتو بودم. بلند شدم و در آینه دستشویی به قیافه زارِ بدخوابیده چشم‌بادکرده‌ام گفتم که امروز به زور هم که شده باید روز خوبی باشد. کتری را گذاشتم جوش بیاید، لاک کج و کوله پاهایم را پاک کردم، برای ناهار ماهیچه و پلو دودی گذاشتم و رفتم زیر آب داغ حمام. خوشبو و براق موهایم را با حوله بستم، تخم‌مرغ عسلی پختم، لباس خوشگلِ راحت پوشیدم، در بالکن را باز کردم و چای خوشرنگ هل‌دار و تخم‌مرغ عسلی شور خوردم. یک صندلی خیلی راحت و خوبی دارم که بچه‌ها برای تولدم خریدند. شبیه دیش ماهواره است. توش که می‌شینی انگار که در رحم مادری بس‌که آدم را در برمی‌گیرد و تشک (دشک؟) نرم و راحتی دارد. همه من توش جا می‌شود. یه کم که در صندلی‌ام فرو رفتم هوس آبمیوه تازه کردم. مادرِ مرد همیشه می‌گفت عقل سالم در بدن سالم است. بدنم را سالم می‌کنم بلکم سلامت عقل خودش بیاید. یک پرتقال، دو لیمو‌شیرین، یک پرتقال‌خونی که مزه بهشت می‌داد و نصف لیمو‌ترش را آب گرفتم و ویتامین‌ها را روانه بدن کردم. ترکیب گل‌بهی محشری شده بود. مزه‌ها اندازه. شیرینی‌ای که ته‌ش ترشی مطبوعی داشت و دل را نمی‌زد. لیموشیرین‌ها و پرتقال‌خونی و لیموترش قاچ شده روی تخته چوبی ویتامین‌ها را از چشم هم منتقل می‌کرد حتی. لیموشیرین میوه متداولی نیست اینجا. حداقل در ایالت ما خیلی کم پیدا می‌شود. همه خواربارفروشی‌ها ندارند. پریروز در یک مغازه عرب پیدایشان کردم. پوست‌های میوه‌ها را هم در چرخ‌کن* سینک ظرفشویی ریختم. خانه بوی شامه‌نواز لیمو‌شیرین می‌دهد. حال من هم بهتر است. 

*garbage disposal unit (اسم فارسی‌اش را نمی‌دانم): یه سوراخ گشادی است درسینک که می‌توانی آشغال مواد غذایی را توش بریزی. یک دکمه‌ای هم روی دیوار است که وقتی می‌زنی سوراخ صدای ترسناکی می‌دهد و آشغال‌ها را خرد می‌کند. مرد همیشه توهم این را داشت که روزی انگشتان دست من هم همراه آشغال‌ها چرخ می‌شود. 


کاش یادم بماند که هی نیایم اینجا «مریم حیدرزاده‌»وار دلتنگی و بی‌تابی کنم. روزهای شاد را هم ثبت کنم. تنها مرور یک مشت آه و حسرت نماند برای روزهای پیری‌ام. با دندان مصنوعی و گیس‌ خاکستری بنشینم کنار نوه‌ام و اینجا را بخوانیم. بخوانیم که روزی از همین روزها همکلاسی‌ مبادی‌آدابم برای نشان دادن سیستم حمل و نقل پیشنهادی‌اش دو دایره کشید روی نقشه و مرکزشان را که با نقطه مشخص کرد، هم خودش و هم همه کله‌هایی که روی نقشه خم شده بودیم دیدیم و از ذهنمان گذشت که چه تصادفن مسیرها شبیه ممه‌اند. یادم بیاید نشد به روی خودمان نیاوریم که چه می‌بینیم در واقع؛ که همه سرخ و معذب ریز می‌خندیدیم و طوفان فکری‌مان را نصفه رها کردیم بس که هر بار خنده‌مان بند می‌آمد آن دو ممه همچنان روی نقشه افتاده بودند وسط بیابان‌های تگزاس. اینطور چیزها را هم بخوانیم. روزهای مطبوعی هم که داشته‌ام را. 
...

پی‌نوشت مهم: «مریم حیدرزاده» اینجا شخص نیست. کانسپت است. ژانر است. طرفداران مریم حیدرزاده، همشهری‌هایش، کامران و هومن، صنف شاعران، فعالان حقوق بشر و آزادی بیان و سایر فعالین قیام نکنند لطفن. صرفن خواستم منظورم را از آن مدل عاشقی و دلتنگی‌کردن -که دوست هم ندارم- برسانم. گاهی از آدم کارهای سر می‌زند که بعدها مایه پشیمانی‌اش می‌شود. یادآوری کردم که نشود.

Friday, February 8, 2013

هنوز وجود دارند آدم‌هایی که اولین چیزی که تهوع و استفراغ به ذهنشان متبادر می‌کند بارداری‌ست. کاری ندارند که شوهر، پارتنر، دوست‌پسر، مرد نداشته باشی در زندگی‌ات یا اگر داشته باشی دور باشد. کاری هم ندارند که یک عالم سالامی خورده و رودل کرده باشی یا نه. در تلویزیون و ماهواره دیده‌اند که هر کی عق زده نه ماه بعد زاییده. 
وسط منقبض شدن‌های معده و عق‌زدن‌ها خندیدم از نگرانی و خنگی‌ش که پرسید «نکنه حامله‌ای؟!» آب سرد به صورتم پاشیدم و خندید وقتی پرسیدم «لک‌لکِ بقچه‌به‌دهن* دیدی طرفای خونه‌م؟»

*ما به منقار لک‌لک‌هایمان می‌گوییم دهن. 

Thursday, February 7, 2013

چاره‌اش یک سیم است؛ یک سیم نازکِ رسانا که از نیمکره چپ بیاید پایین و فرو برود در دل یا هر عضو زبان‌نفهم دیگری که تنگ می‌شود و نمی‌فهمد چرا باید زنگ نزند، ایمیلِ جانم قربانت شوم‌ نفرستد و عادی باشد برایش که موجِ «چه بی‌تابانه می‌خواهمت»ی بیاید و بی ویرانی رد شود.
یک جایی وسط سینه که هی تنگ و مچاله می‌شود و گوشه دامن می‌کشد که زنگ بزن زنگ بزن، باید وصل شود به یک جایی آن بالاها که لب قیطانی و پره‌‌بینی گشاد می‌کند و انگشت اشاره‌ در هوا تکان‌تکان می‌دهد و خط‌ و‌ نشانِ زنگ زدی نزدی‌ای می‌کشد. شاید دکمه‌ای، کلیدی در یک جایی‌مان تعبیه شده برای همین موقع‌ها که با فشردنش ارتباط برقرار شود و همه خرفهم شوند و آدم خارخارش نشود دیگر از دلتنگی. دکمه مورد نظر مصونیت است نه محدودیت. مصونیت از عوارض جانبی دلتنگیِ غیرمجاز. 
مدارم کامل نیست. سخت در جستجوی دکمه‌ مصونیت‌م هستم این روزها...


Tuesday, February 5, 2013

استاد تپلِ مهربانی که دستیارشم امروز «سخنران مهمان» آورده بود سر کلاس. موضوع چوب بود. انواع چوب و کاربردشان در معماری. اول کلاس جزوه باز کرده بودم که درس‌های خودم را بخوانم یواشکی. نمی‌شود اما که یکی از چوب بگوید و من گوشم را نچسبانم به دهان طرف. جزوه را ورق‌نزده بستم.  
یک ساعت تمام هی چوب نشانمان داد؛ افرا و بلوط و سرو. از گره و لایه و بو و سن گفت برایمان. میز و صندلی و کابینت و کفِ بنا و در دیدیم. منِ چوب‌دوست هم مشعوف. کیف می‌کردم که با به زبان آوردن اسم نئوپان و ام‌دی‌اف و چوب‌های مهندسی‌شده چهره درهم می‌کشید. عوضش برق می‌زد از معرفی چوب‌های شخصیت‌دار. 

نجّار خوبِ سربه‌راهِ اهل زندگی سراغ دارید مضایقه نکنید.

Monday, February 4, 2013

درهواپیما بین دو مرد لهستانی نشسته بودم؛ شصت‌و‌پنج و سی‌و‌دو ساله- که در آسمان و روی اقیانوس سی‌و‌سه ساله شد. نه ساعت را باید با هم سر می‌کردیم. هر بار موقع دستشویی رفتن کلی عذرخواهی می‌کردم و لهستاني مسن به شوخی می‌گفت که اشکالی ندارد و برای اینکه معذب نباشی هر بار دو دلار شارژت می‌کنم و هر سه می‌خندیدیم به شوخی‌اش. لهستانی جوان زن و چهار بچه داشت (ماشالا) و برای دوره‌های آموزشی یک شرکت نفتی بین لهستان و آمریکا در رفت و آمد بود. مرد جذابی بود با چهره مردان اروپای شرقی. انگلیسی را روان و بی‌غلط و با لهجه دلنشینی حرف می‌زد. آبجویش را که خورد سرخ‌تر شد و جوک‌های بالای ۱۸ سالی گفت برایمان (نه به غلظت جک‌های بالای ۱۸ سالی وطنی البته). از آن دسته مردها بود که هرازگاهی از زن و بچه مرخصی می‌گیرند و حتی لابه‌لای حرفهایش گفت که از عطرم خوشش می‌آید و من هم گفتم که از فری-شاپ برای زنت یکی از همین‌ها بخر. شاید بد نمی‌بود می‌گفتم سلام من را هم به چهار طفل‌ت برسان. یادآوری برای بعضی آدم‌ها جواب می‌دهد گاهی.
 لهستانی مسن درشت‌اندام و خوش‌قیافه بود و به من حسودی‌ش می‌شد که در صندلی جا شده‌ام و حتی می‌توانم پاهایم را زیرم جمع کنم. از جوانی به آمریکا مهاجرت کرده و در اینتل مدیر ارشد بود. زنش رقصنده-طراح رقص بوده در جوانی. تعریف کرد که در بیست‌سالگی روی صحنه دیده بودش که می‌خرامیده و می‌چرخیده و عقل و دین از  او برده؛ عشق در نگاه اول. نمایش که تمام شده مرد گفته بمان و زن هم مانده تا امروز. ازش پرسیدم چطور تحت تاثیر قرارش دادی؟ (how did you impress her?) گفت این سوالی‌ست که تا امروز جوابی برایش پیدا نکرده. گفتم شاید جذب مردانگی‌ت شده؛ اینکه گفتی بمان آنطور قاطع و مردانه. اینقدر ذوق کرد و خندید که به سرفه افتاد و ترسیدم بمیرد بین زمین و آسمان. گفت دیگر هیچ بدهی‌ای به من نداری. بدهی دستشویی رفتن‌هایم را صفر کرد با این زبان‌ریختن. برایش گفتم که بعضی زن‌ها مردان این مدلی را بیشتر دوست دارند (از فمینیست‌ها می‌ترسم که بگویم همه زن‌ها). نظر که می‌دادم یا چیزی تعریف می‌کردم از ته دل می‌خندید و من مانده بودم بامزه‌ام یا انگلیسی‌ را مسخره و اشتباه حرف می‌زنم. معاشرین خوبی بودند برای نه ساعت زندانیِ آسمان شدن. به خاطر من بیشتر انگلیسی حرف می‌زدند. تفاوت فاحشی داشتند با آمریکایی‌هایی که در پروازهای دیگر کنارشان نشسته بودم. در مورد کشورها، موزیک و فیلم کلی حرف برای گفتن داشتند. ایران را به خوبی می‌شناختند و در مورد تحریم‌های ایران نظرهای جالبی دادند. موقع خداحافظی در فرودگاه فرانکفورت کارت‌شان را دادند و ایمیل رد و بدل کردیم. مرد مسن گفت که خوشحال می‌شود به دیدنشان برویم. گفت که همسر زیبای مهمان‌نوازی دارد و چشم‌هایش برق رضایت زد. از خنده‌های از ته دلش، از آسودگی خیالش و خوشحالی برگشتنش به خانه‌ای که در آن همسرش منتظر بود می‌شد فهمید که زندگی به کامش است. جدا شدیم و در مسیرهای مختلف به سفر ادامه دادیم...

Saturday, February 2, 2013

الوعده وفا...

اینجا جایی‌ست که من می‌نویسم. ترجیح داده بودم مخفی بماند. به جز تعداد انگشت‌شماری از دوستان نزدیکم بقیه کسانی که می‌خواندنش غریبه بودند. ترجیح الانم اینست که دیگر مخفی نباشد. دلایلی هم دارم برای این انتخابم. اولین و مهمترین‌ش این است که منِ این روزها شجاع‌‌تر است از قبل‌ترهایش. و راحت‌تر دست‌کم با خودش. مهربان‌تر حتی. نمی‌ترسد یا دقیق‌تر بگویم کمتر می‌ترسد از قضاوت و برداشت مقرضانه. به دل می‌گیرد همچنان ولی آسان‌تر می‌گذرد و می‌بخشد. یادتر گرفته که تا جایی که می‌شود خودش باشد. برای خودش زندگی کند. حرف‌ها را بشنود و نظرها را -سعی کند- محترم بداند ولی کار خودش را بکند به روشی که دوست‌تر دارد. برایش مسلم شده و باور دارد که البته که به تعداد آدم‌ها برداشت وجود دارد ولی قضاوت هیچ آدمی زندگی‌اش را دگرگون نکرده تا امروز و از این به بعد هم نمی‌کند. 
دلیل دیگر اینکه از سخت‌ترین و جانکاه‌ترین مرز زندگی‌اش گذشته و علی‌رغم تصورش زنده مانده؛ زخم‌هایش را لیسیده و باز هم خندیده، لذت برده و ادامه داده. فهمیده که پوست دلش کلفت‌تر از پوست بدنش است و ناملایمات را تاب می‌آورد بر خلاف انتظار. به مکانیسم‌های عادت و فراموشی و جان سالم هرچند پاره‌پاره به‌در بردن‌های آدمیزادی ایمان آورده. ترس‌هایش ریخته تا حدودی.
آخرین دلیل هم اینکه نوشتن را دوست دارد. روزگاری قصه دیگران را خواندن به یادش آورده که تنها نیست در «گردابی چنین هایل». هم‌ذات پنداری کرده با خیلی‌ها که از درونشان نوشته و می‌نویسند. حس رهایی داشته برایش این «تنها به درد نماندن». فهمیده چه زندگی‌هامان شبیه هم است در بطن؛ چه داستان‌هامان تکراری‌ست در طول زمان. شاید خواندن این‌ها هم به درد کسی خورد. 

هنوز آن ته و توها تردید هست. کمی نگرانی هست. ورِ بااعتمادبه‌نفسِ حق‌به‌جانبم با ورِ محافظه‌کارِ حق‌با‌شماست‌م در مناظره و جدال است. زور اولی می‌چربد و اینجا را علنی می‌کنم. این شما و این قرقره من. 

و اما: آنچه اینجا می‌خوانید همه زندگی من نیست، داستان هم دارد. تجسم و رویا هم دارد. حکم کلی نمی‌دهد. پایه و اساس علمی واضح است که ندارد. صرفن نوشته‌های من است از سر تفنن، بیکاری، تنهایی، سودازدگی و عادت به نوشتن. 

این همه توضیح و اعلام برائت نشان می‌دهد که آنقدرها هم که ادعا می‌کنم جسور نیستم هنوز و همچنان خودم را توضیح می‌دهم.


«مکالمه کوچک» (اسمال تاک)‌های داخل آسانسور سوهان روحم شده. بنا بر قانون نانوشته مضحکی آدم‌های این سرزمین موظفند سکوت داخل آسانسور را بشکنند. بر ذمه‌شان است که در فاصله بین طبقه اول تا سوم معاشرت کنند. حرف‌های معمولیِ چه روز قشنگی چه هوای گرمی که به موقع هم تمام شود و هر دو تا حدود زیادی همسو و موافق باشند بر سر موضوع مکالمه. گاهی هم آغازکننده شرح مختصری از برنامه روزش را به سمع هم آسانسوری‌اش می‌رساند بی که کسی چیزی پرسیده باشد. هرگز شروع‌کننده نبوده‌ام در این چهار سال. جواب‌هایم هم از بله، آه چه جالب، واقعن؟ و گاهی که انِ مرغی‌ام از یک لبخند زوری فراتر نرفته است. نمی‌دانند که ما شرقی‌ها درون‌گراییم. که در خیابان، مترو، مطبِ دکتر چشم تو چشم هم که بشویم جوری همدیگر را نگاه می‌کنیم که انگار قهریم یا خصومت شخصی داریم. و فقط مشکلات است که هم‌کلاممان می‌کند نه گرمی و قشنگی روز. فقط موقعی که در به خطر افتادن منافع شخصی هم‌موضع باشیم باب مکالمه را آن هم با هدف یارکشی و هم‌دستی باز می‌کنیم؛ مثلن در اداره هر دو پرونده‌به‌دست بشنویم که «برو فردا بیا». بعد سر سخن باز می‌شود و پسرخاله می‌شویم و درد دل می‌کنیم. عادت نداریم به معاشرت کوتاه‌مدت بین‌طبقه‌ای. عمری از من می‌رود در فاصله این دو طبقه‌ها.
سعی نکنیم به مرگ ماهیتی شاعرانه و قابل هضم و ملایم بدهیم. به جای فلانی مرد نگوییم پرواز کرد، کوچ کرد، به رحمت خدا رفت، از دنیا رفت، عمرش را داد به شما (در این سیاره که تف هم کف دست آدم نمی‌اندازند کسی عمرش را به کسی نمی‌دهد. سیاره‌های دیگر را نرفتم نمی‌دانم). ملایم‌سازی نکنیم. پرواز پرواز است، کوچ کوچ. برای مرگ استعاره دلفریب نسازیم. مرگ برای بازماندگان مرگ است؛ به همین زمختی و بی‌رحمی و ترسناکی. متوفی خودش مختار است -اگر مرگ‌اش باب میلش بوده- در آن یکی دنیا (اگر که هست) از مردنش با هر عنوانی که دوست دارد یاد کند. مرگ برای بازماندگان با هر واژه‌ای هم که تلطیف شود همان مرگ است. بگوییم و در اعلامیه‌ها بنویسیم «فلانی مُرد» و یخ بزنیم از سردی این سه حرف بی نقطه. 
هر سه دلتنگِ نانواهای شهرهایمان خیابان را گز می‌کردیم. دل من در صفِ بربری در تهران بود، دل نیشما در «داکا» و دل اُمرو در «مونترری». برای پروژه رفته بودیم که محله (Neighborhood) را از نزدیک ببینیم. بافت محله شبیه ایران خودمان بود. و لابد شبیه «داکا» و «مونترری» خودشان که آنطور بق کرده بودند و سر در گریبان راه می‌رفتند. محله عجیبی بود. بقالی هم داشت حتی. آتش دلتنگی را من و با جمله «ما نان‌هایمان را از نانوایی می‌خریم نه از فروشگاه‌هایی مثل شهروند» به پا کردم و هر سه همدل، از دردِ خرید نان از جایی که مایع لباسشویی هم می‌خریم حرف زدیم. 

امیدوارم حالا حالاها تنور نانوایی‌ها را برقی-دیجیتالی نکنند. آن صبح تابستانی که یک آقای بازنشسته خسته‌ای پشت سرم توی نانوایی داد زد: «شاطر آقا دو تا خشخاشی» دلم می‌خواست هم آقای خسته و هم شاطر آقا را ببوسم (لازم است اضافه کنم که کسی کسی را نبوسید؟). شاطر آقا اینقدر ترکیب دل‌انگیزِ فراموش‌شده‌ای بود که یک آن از ذهنم گذشت اگر روزی پسری داشته باشم اسمش را «شاطر» بگذارم که وقتی بساط تنورهای سنتی برچیده شد و هیچ نانوایی دیگر جلوی تنور با خمیر حرکات موزون انجام نداد و پسرم برای خودش مردی شده بود، نانوا هم که نشد همه «شاطر آقا» صدایش کنند. بله غربت آدم را ابله می‌کند گاهی.