Pages

Tuesday, July 30, 2013

چلّه تابستونی با سرمای توی دلم چه کنم؟ چه عایقه به گرما...

Monday, July 22, 2013

آدم فرار از بحرانم؛ آدم در رفتن از موقعیت‌های «والفجر۳»ای. تا جایی که می‌شود دور باشم از مرکز زلزله، انفجار و بحران. آدم پاک کردن صورت‌مساله‌‌های پیچیده. از یک جایی به بعد به جای اینکه انتگرال بگیرم و معادله حل کنم، پاک‌کن برمی‌دارم و خِرخِر صورت‌مساله را، پرتقال‌فروش را پاک می‌کنم؛ انگار که از اول نبوده. برای روبه‌رو شدن با تنش به اندازه کافی قوی و چغر نیستم. از دعوا، پرخاش، صدای بلند می‌ترسم. حتی از دیدنش در خیابان یا فیلم دچار افت قند می‌شوم. فیلم‌های خشن را اگر ناچار باشم، ازلابه‌لای انگشت‌ها تماشا می‌کنم و آنچنان در جایم فرو می‌روم که جا می‌اندازم روی مبل و حتی زمین نرم. گود می‌شود زیر باسنم به وضوح. پنج سانت کوتاه می‌شوم. باید بازوی قویِ عزیزی کنارم باشد که هی فشارش بدهم و تنگ در بغلش بگیردم و مهربان یادآوری کند که «فیلمه». از یک جایی به بعد هم هی حواسش باشد که به صحنه خون، سر بریده، خفه‌گی با طناب نزدیک می‌شویم و ناخودآگاه دستش را جلوی چشمم بگیرد و آرام و مهربان بگوید «نبین». فیلم‌های تارانتینویی چه خوبند از این حیث. چگالی بغل‌ شدن‌ها و دست‌فشردن‌ها بالاست در یک‌ساعت و خرده‌ای فیلم نفس‌بُر.
خودم می‌توانم دعوا کنم. قشقرق راه بیندازم، با صدای بلند اعتراض کنم و حقم را بگیرم ولی شاهد درگیری دیگران نباشم. خودم را می‌شناسم و می‌دانم از یک جایی جلوتر نمی‌روم. بس می‌کنم وقتی هوا پس باشد یا ارزشش را نداشته باشد. در پمپ بنزین با یک قولتشن سیاه‌پوش عربده‌کش که زیر صندلی ماشینش قفل فرمون یا عصایی و در جیب شلوارش هم پنجه‌بوکس و چاقوی ضامن‌دارِ زنجان دارد دهن‌به‌دهن نمی‌گذارم. وقتی یک خودرستم‌بین‌ی را ببینم که می‌گذارد زهره‌ام آب می‌شود. از کتک‌کاری مردها در خیابان خیلی‌خیلی می‌ترسم. از نبرد نا برابر بغض می‌کنم.
تحمل مشاجره‌ و نمک‌های زندگی مامان بابایی که از یک جایی به بعد شوری‌اش از حد می‌گذرد را هم ندارم دیگر. همه در صلح باشند.

دلم نامه‌پراکنی می‌خواهد. عنوان‌های معنادار به دیگری دادن. کلمه‌بازی کنیم. مراسمش رو دوست دارم؛ دینگِ ایمیل وارده، نیش‌ِ باز و یک‌نفس از سابجکت تا اسم ته نامه رفتن و باز از نو خواندن و خواندن، جواب نوشتن. پستچی‌ها، خداحفظ‌شان کند، چه آدم‌های دوست‌داشتنی‌ای هستند. چه شغل شریفی دارند. در عصر نامه‌های برقی، نامه کاغذی تابستان نود چه چسبید. محتوای دلتنگِ غمگین‌ش به کنار. جمله «ذوق دارم زودتر برم پستش کنم...» چه لبخند گشادی روی لبم آورد در آن دوره طولانی و گرم و شلوغ. 

از پیشرفت تکنولوژی لذت ببرید ولی نامه کاغذی با دست‌خط خودتان، با بوی خودتان بفرستید. کاغذهای گویایی که هزار بار تایشان باز می‌شود و در انتها به سینه و لب می‌چسبند. به یکدیگر نامه بنویسید. خلاق باشید. کون تا پستخانه رفتن هم اگر ندارید برقی بنویسید. کلن بنویسید. بچسبانید به آینه دستشویی؛ خوابالو و پفی که بیدار شد برود مسواک بزند، ذوق کند. روی دستمال‌توالت بنویسید «تولدت مبارک! کاغذ گیر نیاوردم!» و بگذارید روی بالشتش. با انگشت روی خاک ماشینش بنویسید. چشم حافظه بهتری دارد تا گوش. کلام از یک گوش می‌آید از دیگری می‌رود. چشم فیلم و عکس می‌گیرد. ثبت می‌کند. کلمه‌هایی که با فرم منحصربه‌فرد دست‌خط محبوب‌تان ثبت می‌شوند خوب می‌مانند برای زمستان‌های سرد و طولانی. 

Friday, July 19, 2013

جای بخیه‌ها زُق‌زُق می‌کرد. کیسه‌یخ رو روی صورتم فشار دادم که درد و ورم رو با هم آروم کنه. از ماشین که پیدا شدم دیدمش. منتظر جای پارک بود. گفت برو بالا میام. هنوز مانتوم رو در نیاورده بودم که رسید. بستنی و فالوده خریده بود. نیشم جای باز شدن نداشت.

می‌دونستم میاد. موقع درد و مریضی همیشه بوده. هر هشت ساعت آنتی‌بیوتیک داده دستم، ساعت به ساعت قطره چشم چکونده، شیرعسل داغ ریخته تو حلقم. و حالا یه کیسه یخ آورده که بذارم جای عمل ورم نکنه.

قرص و دارو همیشه خوردنی و مالیدنی نیست. بعضی وقتا بودنیه. بودنش خوب بود. دردم یادم رفت. 

Tuesday, July 16, 2013

موزیک بذارم روی پست‌هام اونایی که ریتم شیش‌و‌هشت‌ی داره رو با کویتی‌پور نخونین. و بالعکس.

موهامو کوتاه کردم و سرم خلوت شده. حالا نه که قبل از کوتاهی راپونزل بوده باشم نه. ولی نوکِ بدون موخوره موهام که می‌خوره به گردنم از شما چه پنهون که خوشم میاد. مدت‌ها قبل اینکه برم سلمونی یه نصفه شبی که تب موکوتاهی گرفته بودتم و آرایشگر آن‌کال اختراع نشده بود هنوز (هنوزم نشده. مخترعین رسیدگی کنن)، مو و قیچی رو دادم دست بابا. هیچ هم نگران نبودم که بابا زیادی با قیچی و کله من احساس راحتی و نداری می‌کنه. رفتم جلوی آینه دستشویی وایستادم و هنوز کامل ایستا و بی‌حرکت نشده بودم که خِرچ. قیچی اول رو که زد یه دسته موی دراز افتاد بغل پام. برای قیچی اول زیادی بلند بود. ولی من خیالم نبود. دیدم کی تا حالا به آرایشگرم گفتم دو سانت کوتاه کن و کمتر از یه وجب زده. تنها دغدغه‌م دو تا گوش‌هام بودن؛ گوش‌های کوچولوی نازنینم... بابا یه فقره گوش‌بُری -با معیارهای خانواده مادری‌م فجیع- در پرونده‌ش داره. دایی هنوز که هنوزه من باب شوخی با بابا، پای خاطره گوش بریده‌شده‌ش رو می‌کشه وسط. ما اصلن «گوش‌بریده» رو قبل از ونگوگ با دایی شناختیم. اون موقع‌ها فیس‌بوک و اینستاگرام نبود که دایی بعد از سرکشیدن آب‌قندش بدوبدو عکس گوش خونین‌ش رو بذاره در فضای مجازی. برای همینه که این خاطره توی خانواده مونده و سینه‌به‌سینه، نسل‌به‌نسل منتقل می‌شه بچه‌هامون. با سپردن کله و گوش و قیچی به بابا آب رفته رو به جو برگردوندم.

از موهای کوتاه و براشینگ‌شده‌م دست‌کم تا اولین حموم راضی‌ام.

Monday, July 15, 2013

یک. دچار خسته‌گی و عصبانیت مزمن شده‌ام. یک جای یک چیزی می‌لنگد؛ نه جایش را می‌دانم نه چیز‌ش را. وقتی سالی یک و یا خیلی که هنر کنی دو بار برمی‌گردی خانه، رویت نمی‌شود آلت دست هورمون‌‌ها شوی. دلت نمی‌آید بدخلق و بدقلق و مودی باشی. بماند که همه اینها را بوده‌ام این اواخر ولی همین حق تلخ‌‌بودن‌ قایل‌نشدن برای خود هم مزید‌بر‌علت می‌شود تا ترقّه‌تر شوم. 

دو. خیلی چیزها در خانه عوض شده. عوض‌های غمگین. همین الان که اینها را می‌نویسم پوست چانه‌ام سوزن‌سوزن می‌شود و به نظر می‌رسد که جوش عصبی‌ای روی صورتم در حال روییدن است. یک جایی در فیلم عروس آتش، فرحان، مستاصل و اندو‌ه‌گین به خاله‌ش می‌گوید «مرد عشیره بودن سخته. خیلی سخته». حالا امشب فرحان عروس آتش در من حلول کرده و می‌خوام با همون ژست بگم بچه اول خانواده بودن سخته، خیلی سخته. بچه وسطی‌ها قیام نکنند و ته‌تغاری‌ها همان جایی که هستند بمانند عجالتن. از جابه‌جایی مرزهای سنیِ زیرابرو‌‌برداشتن و دوست‌پسر‌غیرمخفی‌داشتن که بگذریم، باری که ما بچه‌ اولی‌ها، ما جاده صاف‌کن‌ها، ما موش‌های آزمایشگاهی بر روی دوشمان حس می‌کنیم -نگفتم می‌کشیم- نسبت به دومی‌ها و سومی‌ها و ان‌امی‌ها سنگین‌تر است. شاید در بیشتر مواقع هم کاری برای بارمان نکنیم ولی غصه‌ش را که می‌خوریم. مسئولیت‌ش که بر ذمه‌مان است بخواهیم یا نخواهیم. روزی که منتظر بودیم کیسه‌آب مادرهامان پاره شود تا به عنوان فرزند ارشد، خیس و خونی در دست‌های قابله بلغزیم، کاغذش را دادند دستمان و هل‌مان دادند بیرون.  

سه. دور مردهای شبیه جوانی‌های پدر را خط کشیده‌ام. دور مردهای شبیه پیری دایی‌ را خط کشیده‌ام. دور مردهای ناامید، مردهای زیادی دیگر‌خواهِ‌خودفراموش کن، مردهای گفتمان‌گریز، مردهای بیخیال را خط کشیده‌ام. نه که مردهای بدی باشند. ترکیبشان با من ناجور می‌شود. یک جوری مجموعه مردهای روی اعصاب نرونده‌ام تهی شده که شاید بهتر بود دور خودم را خط می‌کشیدم.  

چهار. امروز بعد از مدتها آمپول زدم. دیوارهای خاکستری درمانگاه، ویروس‌هایی که آماده حمله بودند، بوی الکل، روپوش سفید چرک‌مُرد آقای آمپول‌زن و بی‌تفاوتی آشکاری که با گفتن «تزریق داری؟» به نظر می‌رسید که نسبت به کون و سوزن دارد مضطرب‌م کرد. لحظه برخورد پنبه و پوست و بعدتر پوست و سوزن چه لحظه پایان‌ناپذیری‌ست. هی شل و سفت کردم تا تمام شد و لنگان‌لنگان برگشتم خانه.

پنج. با این سیستم لوله‌کشی شهری نزدیک‌ترین چاهی که برای درددل کردن پیدا می‌شود در شش کیلومتری قم‌ است. 

Wednesday, July 10, 2013

می‌خواستم بنویسم؛ از سفرم. از روزام. از لذت بی‌بدیل کنار خانواده بودن. از گاو مش‌حسن بنویسم. نمی‌شه ولی. بیست تیره باز. امروزِ هشت سال پیش جلوی چشمم‌ه؛ سعادت‌آباد. تیک‌تیک دلهره‌آور «تقویم تاریخ» که صبح‌ها از رادیو پخش می‌شد و توی سرویس مدرسه خوابالو و پف‌کرده و بی‌حرف منتظر بودیم بشنویم چند صد سال پیش در چنین روزی که ما از سر ناچاری راهی مدرسه‌ایم چه اتفاقی افتاده هم توی سرم. 

هشت سال پیش امروزی روز من خوشحال‌ترین و عاشق‌ترین زن عالم بودم و هیچ تصوری از امروزم نداشتم. روزگار غریبی‌ست نازنین...

یه وقتام هست که یه قبیله بغل داری ولی دلت بغل خانوم هایده رو می‌خواد. که مثلن نمرده باشه. چاق و خوش‌اخلاق بیاد وایسته به خوندن. پیراهن خفاشیِ گل‌درشت به تن عشوه بیاد و قرِ ریزِ شونه بده. بعد که خوندنش تموم شد سر بذاری به سینه‌ش و های‌های گریه کنی. اینبار اما تو بگی «شانه‌هایت-سینه‌هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم...» بغلای چاقِ بی‌ادعا نمیرن کاش...

ترجمه‌ بی‌سلیقه و دیکشنری‌محور چه عصبی‌م می‌کنه. خوندن ترجمه خوب در مقایسه با خوندن به زبان مبدا همیشه لطف مضاعف داشته برام. به این دلیلِ خیلی مهم، دلیل کم اهمیتِ راحت‌طلبی رو هم که اضافه کنیم این می‌شه که ترجیحم اینه فارسی بخونم. کیف می‌کنم وقتی مترجم یه پا نویسنده است. باهوش و نکته‌سنج‌ه و داستان رو به سبک و سیاق خودش برمی‌گردونه به فارسی. انگار که خالقه نه صرفن یه واسطه محتاط و ملانقطی. مترجمی که به زبان مقصد تسلط نداره و ادبیات نمی‌دونه زحمت ترجمه داستان و رمان رو نکشه کاش. ترجمه Freundlichen Grüßen به فارسی -که شکر است، قند و عسل است- می‌شه «سلام‌های محبت‌آمیز» آخه؟ اینقدر تحت‌اللفظی؟ چرا «ارادتمند شما» یا «با احترام» یا «با بهترین احترام‌ها» نه مثلن. سلام‌های محبت‌آمیز؟! اونم ته ایمیل؟ مترجم‌ها بدانند و آگاه باشند که هر جا زیادی و افراطی به متن و نویسنده وفادار بمونن و بترسن از خلاق بودن، به خواننده خیانت می‌کنن. بماند که این وفاداری هم نیست. بی‌سلیقگی‌ه. مترجمی که همچین عبارتی در ترجمه‌اش داره باهوش نیست و کلمه‌بازی نمی‌دونه. هر بار چشمم به این عبارت به خصوص می‌افته دلم می‌خواد لاک غلط‌گیر و خودکار بردام همه رو بکنم «با احترام» یا «ارادتمند».