Pages

Thursday, April 25, 2013

عطر و صابون دلپذیرترین رایحه‌های عالم را دارند مادامی که در دهان نباشند. دیشب بعد از مدتها گاردِ فَک‌م را گذاشتم تا در خواب دندان نسایم. شستن افاقه نکرده بود و به دلیل نامعلومی طعم تند صابون می‌داد. خواب‌های درهمی که دیشب دیدم مزه انار می‌دادند.  

دوباره گردنم گرفته و نگاهم «از‌بالا‌به‌پایین»ی شده. خبطی هم کردم و دیشب بعد از دوش‌گرفتن موهایم را خشک نکردم و همان‌طور خیس‌خیس خوابیدم. حالا الان به جای گردن یک نیم‌تنه خشک درخت سرم را به تنم وصل کرده؛ کمی متمایل به راست. ماساژ طولانی و انگشتان دقیق می‌خواهم؛ با نصب در محل. حوصله دنبال دیل خوب گشتن و ریویو خواندن و وقت گرفتن و شال و کلاه کردن ندارم. کاش همان آقای «به جیزز بپیوندید» دیروزی، امروز هم در خانه‌ام را بزند و با همان لبخند کجِ فرازمینی‌‌اش بگوید «رستگاری در شصت دقیقه». بعد که این پا آن پا کردنم را دید، بروشور ماساژ سوئدی‌اش را جلوی چشمم بگیرد و انگشتانش را به شیوه قلقلک از راه دور در هوا تکان‌تکان بدهد تا از جلوی در کنار بروم برای قبول بی‌چون‌وچرای رستگاری پیشنهادی‌اش. مبلغان مذهبی این روزها عجیب خوش‌قیافه شده‌اند؛ آدم به خودش می‌آید می‌بیند به همه ادیان گرویده. هر چه دنیای تجارت زنان را آبجکتیفای می‌کند، مذهب مردان را ظاهرن. دیروزی را باید به جای ورژنِ کم‌حال و بی‌رنگِ جیزز که انگار کم‌خونی دارد به مردم نشان دهند؛ با آن شانه‌های پهن؛ و فک چهارگوش. ورژن جدیدی از جیزز که وقتی می‌زنند زیر گوشش به جای اینکه سمت دیگر صورتش را فروتنانه در اختیار کتک‌زننده بگذارد، مشت محکمی حواله چانه و دماغ و زیر چشم طرف کند تا دشمنان حساب کار دستشان بیاید و مصلوب‌کردن را در خواب هم نبینند حتی.
بروم سرم را بگذارم لای در آسانسور شاید گردنم جا افتاد و درد تخفیف پیدا کرد.

Saturday, April 20, 2013


پرنده‌ پر زد و پر زد، از بالای سر همه آمریکایی‌ها، همه هندی‌ها، همه چینی‌ها و همه مکزیکی‌های توی خیابون رد شد و رید روی سر من. حالا اینکه انتخابش از روی نژادپرستی بوده یا واقعن منظوری نداشته رو فقط خدا می‌دونه و اون پرنده؛ هیچ راهی برای فهمیدنش نیست. قضیه رو عجیب شخصی گرفتم. 

Tuesday, April 16, 2013

غر مابین دو آینه موازی:
(به زودی اسم اینجا رو به غرغره تغییر می‌دم)

به من بگن با آبکش آب استخر خالی کن نگن برای امتحان International Community Planning صد و پنجاه صفحه درس بخون. می‌رم پرسوراخ‌ترین آبکش ممکن رو برمی‌دارم، الهی به امید تو می‌گم و سر صبر شروع می‌کنم آب کشیدن از استخر. شاید حتی هایده‌ای مهستی‌ای چیزی هم زیر لب زمزمه کنم. درس خوندن سن داره. بعله هستن پیرمردای هفتاد ساله‌ای که مجری کولِ «بیست و سی» به عنوان پیرترین داوطلب کنکور معرفی‌شون می‌کنه که پاینده هم باشن ولی عمومن هر چیزی سنی داره. ترم پیش ما هم یکی از این پیرمردا داشتیم سر کلاس. یکی باید بهش می‌گفت پدر جان الان دیگه وقت عبادت و نماز و روزه‌ته دانشگاه میای که چی؟ هر بار هر کلیکی که می‌کرد از همه کلاس می‌پرسید که خراب‌کاری نمی‌شه؟ ما تندتند (بنده کندتر) نقشه می‌دادیم بیرون اون اندر خم کوچه اول بود. استاد هم که از دستش کلافه می‌شد سر ما خالی می‌کرد و اخم و تخمش مال ما بود. آدم به کسی که جای پدرشه بگه چی؟ حالا گیرم پشتکار مورچه و اراده فولادین داشته باشه و در سنه فلان از UCLA فارغ‌التحصیل شده باشه. دلم می‌خواست بهش بگم اینکه هر بار اول کلاس هر موضوعی رو با ذکر یه خاطره از دوست‌دخترت شروع کنی دلیل نمی‌شه ما فکر کنم جوون بیست دو ساله‌ای. کلن تا الان چیکار می‌کردی پس؟
 سن فقط یک عدد نیست. معیاریه که نشون می‌ده چند طبقه رو می‌تونی توی پنج دقیقه با پله بالا بری بدون اینکه جون از یه جاییت در بیاد. صدقه‌سری انتخابام سر و همسر که دیگه ندارم وگرنه الان باید دو تا بچه داشته باشم، قورمه‌سبزی‌م روی اجاق در حال جا افتادن باشه و بشینم سیب پوست بکنم و تلویزیون تماشا کنم. یه قاچ خودم بخورم یه قاچ بدم دهن بچه‌ام که عین سرخپوستا داره دور خونه ورجه‌وورجه می‌کنه. بعد از شام هم لباس خواب توری بپوشم برم توی اتاق‌خواب با غمزه چراغ رو خاموش کنم. صبح هم با نیش باز صبحونه بچه‌ها و شوهر رو آماده کنم و وقتی از خونه رفتن بیرون برم خونه اقدس خانوم. کلیشه می‌خوام برای زندگی. حالا قورمه‌سبزی رو بردار پاستا بذار، تلویزیون‌ دیدن رو بردار ورزش رفتن بذار، لباس خواب توری بمونه، غمزه رو بردار «خواستن» بذار، اقدس خانوم رو بردار ماندانا فلان بذار. برنامه مشخص روتین داشته باشم. برم سر کار. بدونم اینجا خونه منه، این ماشین منه تا چند سال آینده، اینا بچه‌های منن و من در قبالشون مسئولم، این مرد قراره با من پیر شه، برنامه داریم. من هنوز نمی‌دونم قرارداد خونه‌م رو باید تمدید کنم یا نه. بیمه ماشین رو تمدید کنم یا نه. مبلی که دوست دارم و توش راحتم رو بخرم یا چون در این شهر و در بهترین حالت در این خونه موندنی نیستم همینطور به زندگی عشایری ادامه بدم.
مدام فکرم این شده که چرا من تا صبح پای کامپیوترم؟ چرا رختخوابم جای هر کاری از فیس‌بوک بازی و وبلاگ‌نوشتن و درس خوندن گرفته تا غذا‌خوردن هست جز عشقبازی؟ عشقبازی و زاد و ولد سرم رو بخوره چرا برنامه ثابت ندارم؟ مدلم خونه‌به‌دوش‌سازگار و اَدوِنچِر-سیکینگ نیست. فکر می‌کردم هستم یا برام جالب بود که باشم ولی الان می‌بینم نیستم. الان در همون حالت مهوع بلاتکلیف و لنگ در هوام که نمی‌دونم چرا سرنوشت محتوم منه. خودمو رو در حالت‌های حدی نمی‌بینم و در عین حال از میانه هم بیزارم. هم استقلال و آزادی زندگی مجردی رو می‌خوام هم ثبات و روی روال بودن زندگی خانوادگی. خب جور در نمیاد. جمیع اضداد شدم و دونستنش اذیتم می‌کنه. موقعی که کار می‌کردم این حس رو نداشتم. احساس مولد بودن داشتم هر چند که کارم مزخرف بود و اعصاب‌خرد‌کن. ولی الان بی‌برنامه شدم. زندگی دانشجوییِ بی‌برنامه با سنم هم‌خونی نداره گویا. مدل الانم این نیست که تا صبح موزیک گوش بدم و پروژه انجام بدم و سه روز هیچی نخورم و نخوابم که پروژه‌ام تموم شه، سه روز بعد عین لش بیفتم توی رختخواب. دلم می‌خواد تا یه ساعتی کار کنم و بعدش روزم مال خودم باشه. کار رو بذارم شرکت بیام خونه. فکرش باهام نباشه دایم. جزوه‌ها عین سیخ کباب توی چشمم نباشه هر جای خونه که پا می‌ذارم. ددلاین تمرین تحویل دادنم ۱۲ شب نباشه که تا ۱۱:۵۹ هول هول انجامش بدم و ۱۲:۰۱ یادم بیاد نه ناهار خوردم و نه شام و ببینم که دور و برم هم عین زباله‌دونیه. ۹ تا ۵ باشه هر کوفتی که هست. بعدش خودم باشم و کارایی که دوست دارم. آدمایی که دوست دارم. اجداد من در مسیر تکامل توی این سن و سال روی سر هم می‌پریدن برای جفت‌گیری و ادامه نسل. همینه که درس خوندن الان با طبیعتم سازگار نیست لابد. اینکه لذت نمی‌برم از لحظه‌های تاخیری‌م. به نظرم خیلی‌ها نمی‌برن. آدمای اطراف من همه از من بیشتر درس خوندن و موفق‌ترن ولی آدمای خوشحالی نیستن. عوضش زن فلان کست که در سن ۱۹ سالگی برای بار دوم حامله است و از من پرسید توی آمریکا مردم به چه زبونی صحبت می‌کنن خیلی خوشحاله. توی صورتش معلومه که خوشحاله. من که می‌دونم در فلان کشور زیر پونز مردم به چه زبونی حرف می‌زنن کجا رو گرفتم؟ بقیه رو نمی‌دونم ولی مطمئنم که من نمی‌دونم چی رو دارم ماکزیمم می‌کنم. یا اگه می‌دونم مطمئنم که لذتی که می‌خوام و از روی غریزه و طبیعتم دنبالشم در اون نیست. و اینکه نمی‌دونم لذتی که قراره ببرم رو کی باید منتظرش باشم. می‌دونم غرغرو‌ام. می‌دونم از این شاخه به اون شاخه بپرم. ولی نمی‌پذیرم همینی که هستم رو. استادی که دوسم داره ازم پرسید نمی‌خوای برای دکترا اپلای کنی؟ جواب دادم نمی‌دونم هنوز. نمی‌دونم چرا گفتم نمی‌دونم وقتی که می‌دونم. نمی‌دونم چرا به جاش موهامو نکندم و جامه ندریدم و جیغ‌زنان در نرفتم وقتی اینقدر آدم درس بیزاری‌ام که یه امتحان باعث می‌شه همچین خزعبلاتی اینجا ردیف کنم. من و برادر و خواهر هر سه درس بیزارم. مامان معتقده اگه یه ذره پشتکار داشتیم ناسا رو الان ما سه تا می‌چرخوندیم. دایی‌زاده‌هایی دارم که از وقتی یادم میاد دارن درس می‌خونن. فوق دکترا و فوق تخصص‌هاشون رو گرفتن و باز ناراحتن که چرا تموم شد درس خوندن. من اگه این فوق‌لیسانس رو بگیرم بابام از خوشحالی سکته می‌کنه. جعبه‌ای دارم در تهران که پره از مدرک‌های ناتموم و کلاس‌های نیمه و دفتر نت‌های نصفه. من اگر معمار و بنا بودم (معمارها بیان خفه‌ام کنن که با بنا یکیشون کردم) نصف خونه‌م تا نیمه کِیس-اِستادی می‌شد از اونجا به بعد یه برزنت می‌کشیدم روش که تموم. خجالت نمی‌کشم که بگم توانایی خوب انجام دادن هر کاری رو دارم ولی می‌دونم که با تقریب خوبی در همه کارها ناتمومم. هر کاری رو تا اونجایی که انجامش می‌دم خوب انجام می‌دم؛ براش تشویق می‌شم، جایزه می‌گیرم، کارمند نمونه می‌شم ولی بعد تموم می‌شه برام. به ثمر نمی‌رسه. زندگی خانوادگی رو هم تموم نکردم حتی. «بوسهل زوزنی‌»ام در تاریخ بیهقی*. به خودم می‌ژکم و درس می‌خونم. تنها چیزی که تصور می‌کنم ناتموم نمی‌ذارم نوشتنه. اینجا تنها جاییه که به نظر نمی‌رسه به این زودیا ولش کنم. ولی اگه یه موقع بخوام کتاب بنویسم، هیچ بعید نیست بعد از دو فصل و در اوج داستان ورق بزنید و ببینید نوشتم «پایان».  

*چون حسنک (حسنک وزیر) بیامد خواجه (وزیر اعظم سلطان مسعود) بر پای خاست، چون او این مکرمت بکرد همه اگر خواستند یا نه بر پای خاستند. بوسهل زوزنی (من) بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می‌ژکید. خواجه احمد او را گفت «در همه کارها ناتمامی!»...
داستان بردار کردن حسنک وزیر، تاریخ بیهقی

Monday, April 15, 2013

خواب عجیبی دیدم. عجیبی‌اش مال این بود که در خواب هم خواب می‌دیدم. نمی‌دانستم رویا کدام است و واقعیت کدام. Inception بود به نوعی. همه چیز هم خیلی واقعی بود و هم در یک لایه دیگر واضح بود که خیال است. از خواب هیچ چیزی نمی‌توانم بنویسم. جزئیاتش را می‌دانم ولی نوشتنی نیست. حس تعلیقش مانده. آن‌قدر واقعی بود که انگار در یک دوره‌ای زندگی کرده باشم در آن حالت‌ها و رنگ‌ها و حرف‌ها. یک جایی بود که در خواب، خواب همسر سابق را می‌دیدم که با همیم و خوبیم و یک سری اتفاق معمولی می‌افتاد که باز تصویری‌ست و کلمه نمی‌شود. بعد وسط آن خوبی‌ها در خواب از خواب بیدار شدم و دیدم که رویا بوده و مرد نیست در واقعیتی که در واقع خیال بود هنوز. مچاله شدم از غصه. گریه می‌کردم باز. الان هنوز نمی‌دانم رویا بود آن تلخ و زار گریه کردن یا بیداری. ولی خودم را خوب یادم است که دردناک گریه می‌کردم. این را هم یادم هست که یک بار واقعن بیدار شدم از همه خواب‌ها. غم بود در نهایت. ولی گریه کردن را یادم نیست که در کدام لایه بود. نوشتن بعضی چیزها چه سخت است. چه در نمی‌آید در غالب کلمه و جمله و متن. ولی باید می‌نوشتمش که تمام شود؛ علی‌رغم این‌ که می‌دانم نمی‌شود. 

این خواب می‌دانم که سالها با من می‌ماند. همانطور که خواب دیگری که چند سال پیش دیدم هنوز که هنوز است به همان روشنی و وضوح پس ذهنم مانده. روزگار خوبمان بود. خواب دیدم که شب توی یک خیابانی که سنگ‌فرش بود و ساختمان‌های بلند و قدیمی داشت با پسردایی و همسر (که هنوز سابق نبود) و چند نفر دیگر سرخوش نشسته بودیم دور نیمکت و حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم. منِ توی خواب می‌دانست که همسر مردش است. داشت خوش می‌گذشت. بعد اما یک جایی از شب همسر بلند شد که برود. خیز برداشته بودم که بروم دنبالش که با هم به خانه‌مان برویم که دیدم دارد از من هم خداحافظی می‌کند. با تعجب آدم‌های دورم را نگاه می‌کردم. بعد انگار که یکهو بهم وحی شده باشد و فهمیده باشم که همسر مرد من نیست و پسردایی مردَم است. حسش چه زنده است همین الان هم که می‌نویسمش. برای همه و مرد خیلی بدیهی بود همه چیز. می‌خندید و با همه خداحافظی می‌کرد. و من خود به چشم خویشتن می‌دیدم که جان‌م می‌رود. خشکم زده بود و بغض کرده بودم و چندشم می‌شد و عمیقن درد می‌کشیدم از وضعی که تصور و دلخواه من نبود. خندان و بلندبالا دور شد و رفت. من ماندم و مردی که دوستش نداشتم و واقعیتی که هضم نمی‌شد... از خواب پریدم. گردن و بین سینه‌هایم خیس بود از عرق سرد. یادم هست که نشستم و بعد که تلخی خواب رفت با لبخند نگاهش کردم. صدای نفس‌های منظمش شفا بود در آن حال بد. از پشت بغلش کردم. بوسیدمش. بوش کردم و خوشحال بودم که خواب بوده همه چیز و هست هنوز. با این فکر که برای همیشه می‌ماند-می‌مانیم و چسبیده به تنش دوباره خوابم برد. 

همین امشب که این‌همه دلهره دارم و اضطرابِ دوسویه امانم را بریده -سوی مهمش مال این است که بی‌خوابی و چرخش ساعت خواب و بیداری‌ام نگران‌کننده شده و یک سویش هم می‌رود وصل می‌شود به این‌باکسِ جی‌میلم که منتظر ایمیل مهمی است- داشتم می‌گفتم همین امشب که من این‌قدر بر خلاف ظاهر آرامِ گل‌ارکیده‌ای‌ام متشنجم آن توها، همه چی باید یک جور غریبی رفتار کند. از آن دورها، جایی که صبح‌ها از بالکن خیلی با صفا و رازبقایی به نظر می‌رسد، روی تپه مشرف به خانه که ساختمان مدرسه است و الان در تاریکی شب جرات نمی‌کنم نگاهش کنم چون یک سیاهی غلیظی می‌دود توی چشم آدم که خیلی ترسناک است، از همان‌جا صدای یک‌دسته پرنده می‌آید که انگار مرثیه می‌خوانند. حاضرم قسم بخورم که شب‌های دیگر نبود همچین روضه‌خوانی وهم‌ناکی. بعدتر یکهو یک زیرلیوانی بی‌دلیل تق افتاد روی میز. افتادن یک زیرلیوانی سنگی روی میز چوبی در خانه‌ای که هیچ صدایی جز وزوز سیال فضا درش جریان ندارد شبیه این است که در یک خانواده عیالوار با بچه‌های گریان قد و نیم قد که انگشت در چشم هم می‌کنند و جیغ‌های لاجوردی می‌کشند، سنج بزنند یکهو. شاید هم بدتر به لحاظ ترساندن. این بود که زیر لیوانی که افتاد نیم‌متر پریدم و هنوز توی دلم دارد می‌لرزد. الان هم که پتو را کشیده‌ام تا زیر دماغم و دارم توی گوشی‌ می‌نویسم، از توی کمد صداهای بی‌موردی می‌آید که شبیه هیچ صدایی نیست و با اینکه به روی خودم نمی‌آورم، ترسیده‌ام. چون کمدها معمولن صدای بی‌مورد یکنواخت نمی‌دهند. فوقش یک تق بکنند. 
دلم روز می‌خواهد. روشنایی می‌خواهد. معلوم باشد همه چی. بدانم که روی آن تپه یک مدرسه‌ای هست که جیغ‌جیغ شاگردانش موقع بازی زیر آفتاب نیم‌روز روزم را خوش می‌کند. پویا باشد محیط. این سکوت الان، تپه‌ای که شبیه یک حجم سیاه با سایه‌های مشکوک است اذیتم می‌کند. صداهای خانه می‌ترساندم و تنها کتابی که پس ذهنم تصویر می‌شود بوف کور است با آن پیرمرد خنزرپنزریِ مرموزِ غوز‌کرده و لکاته‌ و زن اثیری که تکه‌های بدنش را در چمدان به سوی گورستان می‌برند. 

Sunday, April 14, 2013

وقایع اتفاقیه:
همیشه وقتی خونه‌م نامرتبه می‌ترسم ناغافلی بمیرم و دوستام و آشناها دسته‌دسته بیان خونه‌م و آشفتگی‌ش رو ببینن. خیلی مسئله حیثیتی و مهمی‌ه برام. ریشه روانشناختی‌ش هم در اینه که همیشه وقتی خونه رو به هم می‌ریختیم مامان نگران بود کسی سرزده بیاد خونه‌مون. اینجا جز عزرائیل کسی ممکن نیست سرزده بیاد خونه‌م. در هر حال دلم می‌خواد در لحظه مذکور خونه‌م از تمیزی برق بزنه، همه چی سر جاش باشه، موی زائدی در بدنم نباشه و ناخن‌ها و لاک‌ها هم مرتب باشن. حالا اگه لباس مناسبِ بی لک و سوراخ‌ی هم تنم باشه و یه لبخند ملیح هم روی لبم که دیگه چه بهتر. کلن حیف باشه که دیگه نیستم. هیچ خوشم نمیاد جنازه‌م رو توی یه خونه کثیف با موهای درهم و چرب و گره خورده و لاک پریده پیدا کنن. اینه که تمام دو سه شب گذشته موقع خواب از آفرینش می‌خواستم بهم فرصت بده که لااقل خونه‌م رو تمیز کنم و لباسای تلنبار شده کف اتاق رو سر و سامون بدم  تا با آغوش باز به استقبال مرگ برم و با عزرائیل کتک‌کاری نشه. از اونجایی که پنج‌شنبه یه امتحان سخت دارم و باید از دیروز شروع می‌کردم به درس خوندن، بهترین راه طفره رفتن (procrastination) از زیر بار درس همانا به جون خونه افتادن بود. نشستم همه لباسا رو از کمد ریختم قاطی بقیه لباسای کف اتاق. بعد یکی‌یکی به ترتیب مدل و رنگ چیدمشون توی کمد. وسطاش البته پشیمون شدم ولی راه برگشتی نبود. الان کمد لباسم شبیه مجله‌های دکوراسیون شده که شلوارا رو انگار با خط‌کش مرتب کردن. ضمنن به این نتیجه رسیدم که خیلی شلوار (عمدتن جین) دارم و عذاب وجدان گرفتم از اونهمه پولی که اخیرن بابت دو تا شلوار جدید دادم. تنالیته رنگی چیدمان شلوارام شبیه مدادرنگی شده. 
دیگه اینکه امروز رفتم یه ارکیده خوش‌آب‌و‌رنگ خریدم. موقع انتخاب ارکیده و مردد بین انتخاب سفید یا صورتی، یه گلدون رو انداختم و یکی از مغازه‌دارها در حالی پیدام کرد که کف مغازه پر از سنگ و گِل و آب شده بود و دو شاخه ارکیده‌ای که بین زمین و آسمون گرفته بودم بلاتکلیف توی چنگم بود. بعد هم گفت تقصیر تو نبود و گلدون‌ها به دلیل سبکی‌شون ایستایی ندارن و در همین حین خودش هم یک ارکیده دیگه رو پرت کرد زمین. شاید هم می‌خواست عملن نشون بده که تقصیر من نیست چون من خیلی معذب و شرمنده شده بودم در اون لحظه و تندتند معذرت‌خواهی می‌کردم. اینبار من اومدم کمکش کنم و گفتم راست گفتی که مشکل از گلدونه که زدم یه گلدون دیگه رو انداختم. سوپروایزر اومد گل ارکیده منو داد بغلم و گفت که خودش رسیدگی می‌کنه و مرسی که دارم گل می‌خرم. لحنش خیلی شبیه تشکر کردن نبود ولی.
اومدم خونه ارکیده‌ام رو گذاشتم روی میز و هی قربون صدقه‌ش می‌رم. خورش کرفس هم پختم و طبق دستورِ آسمان- دوست ترکیه‌ای مامان- با بیسکوئیت پتی‌بور و پودر کاکائو و گردو و فندوق شکلات مورد علاقه‌م رو درست کردم. هایده داره هوار می‌زنه که «من از لب تو منتظر یه حرف تازه‌م تا قشنگ‌ترین قصه عالم رو بسازم»، روی میز یه ظرف بلوبری و توت‌فرنگی‌ه، شمع روشنه و خونه بوی اسطوخدوس، چوب درخت بلوط و ساج ‌می‌ده. خلاصه اگه الان عزرائیل در بزنه بغلش می‌کنم میگم تا حالا کجا بودی؟ 

Monday, April 8, 2013

هر آدمی بالاخره یک روز سپر و شمشیرش را زمین می‌گذارد؛ زره‌اش را در ‌می‌آورد، قلنج‌ش را می‌شکند و پرچم سفید صلح با خودش را -یک جایی که بتواند میله را فرو کند- به اهتزاز در می‌آورد. دن‌کیشوت‌ درون‌‌م شوالیه رام‌ و سربه‌راهی شده که دیگر با هیچ‌ دشمن فرضی‌ای سر نبرد ندارد....

Friday, April 5, 2013

مغز عضو ناکِسی است. از روزهای خیلی ساده، از اتفاق‌های خیلی ریز و پیش‌پاافتاده تصویر شفاف و حسرت‌برانگیزی ثبت و جایی در لایه هزارمش قایم می‌کند تا یک زمانی که آدم خیال می‌کند روی غلتک افتاده و سوار گذشته‌اش است و دارد چهار نعل می‌تازد، آن را رو کند و بزند به صورت آدم که هی تویی که وانمود می‌کنی موو آن کردی، این تصویر چهارشنبه صبح سنه فلان را ببین تا آه از نهادت در بیاید. یک کشوی فلزیِ سردی در مغز هست از «اولین»ها. حالا هر چه که می‌خواهد باشد. یک کشوی دیگری هم هست از «روزمره‌گی»ها؛ از خرید از بقالی محل بگیر تا آب‌بازی در کارواش و چلانده‌شدن انگشت کوچک پا وقتی که خوابی. هر چه معمولی‌تر جانکاه‌تر. اشیا را می‌توانی سر به نیست کنی. می‌توانی لنگ دمپایی‌ای که از زیر تخت پیدا کردی و یهو دلت یخ زده از تصور پای آدمی که دیگر نیست و چشمهایت گر گرفته و وا رفته‌ای روی تخت و زل‌زده‌به‌دمپایی زبان‌ گرفته‌ای که هی هی هی را طوری سر‌به‌نیست کنی که بابای دمپایی هم نتواند پیدایش کند. اما لعنت به این کشوها با محتوای داخلشان. آدم‌ها وقتی از زندگی هم بیرون می‌روند محتوی کشوهایشان را هم در کارتن بریزند و با خود ببرند لطفن؛ مثل کارمندانی که اخراج می‌شوند یا استعفا می‌دهند. زوال عقل اگر شاخه‌ای به اسم زوال «آرشیو آدم‌های غایب» داشت دنیا چه جای بهتری بود برای در جا نزدن و جلو رفتن و لذت بردن از حاضرها.  

Thursday, April 4, 2013

 یک شب خنک آخر زمستان بود. تصویر لرزان چراغ‌های ریز رستوران‌ها و بارها افتاده بود توی آب. آدم‌ها گله‌به‌گله، دو نفری یا دسته‌جمعی شب تعطیل‌شان را با شراب و کره و نان داغ پیچیده شده لای پارچه سفید و پوره سیب‌زمینی و استیک در امتداد رودخانه معروف شهر می‌گذراندند. زن لباس ساده تنگ سرمه‌ای پوشیده بود. شال ابریشم صورتی کمرنگی هم انداخته بود روی دوشش. سبک. مرد شلوار جین پوشیده بود، پیراهن سفید شاید، و یک کت قهوهای تیره. روی پل ایستاده بودند. چشم‌های زن برق می‌زد. از چروک‌های ریز دور چشم مرد می‌شد فهمید که دارد زیر پوستی می‌خندد. از آن مردها که با چشمهاشان می‌خندند. ایستاده بودند روی پل، یکی که حرف می‌زد دیگری با شور نگاهش می‌کرد. گاهی می‌خندیدند، هراز‌گاهی هم در سکوت رودخانه را نگاه می‌کردند. زن یک‌وری ایستاده بود و تکیه ملایمی داده بود به مرد. مرد خوشحال بود و دستش را انداخته بود دور کمر زن. ترکیب خوبی بودند. ترکیبی که از آدم‌های شیفته خوشبخت در ذهن داریم. از آنها که آدم چشم ازشان بر نمی‌دارد. عکاس جوانی جلو رفت و پرسید که می‌تواند از آنها عکس‌ بگیرد؟ خندیدند.
عکس خوبی باید شده باشد. تصویر روشن-تاریکی در دل یک شب خنک. زن راضی بود. مرد راضی بود. عکاس از سوژه‌ای که شکار کرده بود راضی بود. زن و مرد فراموش کردند از عکاس بخواهند که عکس را برایشان بفرستد. حالا الان آن عکس یک جایی لابه‌لای هزار تا عکس دیگر در کامپیوتر عکاس است لابد. یا آویخته به گیره در کنار تصویرهای ظاهر شده دیگری از اشیا و آدم‌ها در تاریک‌خانه عکاس. یک جایی یک عکسی هست که در آن یک زن راضی سبک‌حال دارد با خنده مردش را نگاه می‌کند. مرد هم دارد کمر زن را فشار می‌دهد و چیزی را با شیطنت پچ‌پچ می‌کند. حال زن به سبکی شال ابریشم‌ش بود. موهایش بوی نارگیل می‌داد و فصل هیچ شباهتی به زمستان نداشت.