Pages

Monday, April 15, 2013

همین امشب که این‌همه دلهره دارم و اضطرابِ دوسویه امانم را بریده -سوی مهمش مال این است که بی‌خوابی و چرخش ساعت خواب و بیداری‌ام نگران‌کننده شده و یک سویش هم می‌رود وصل می‌شود به این‌باکسِ جی‌میلم که منتظر ایمیل مهمی است- داشتم می‌گفتم همین امشب که من این‌قدر بر خلاف ظاهر آرامِ گل‌ارکیده‌ای‌ام متشنجم آن توها، همه چی باید یک جور غریبی رفتار کند. از آن دورها، جایی که صبح‌ها از بالکن خیلی با صفا و رازبقایی به نظر می‌رسد، روی تپه مشرف به خانه که ساختمان مدرسه است و الان در تاریکی شب جرات نمی‌کنم نگاهش کنم چون یک سیاهی غلیظی می‌دود توی چشم آدم که خیلی ترسناک است، از همان‌جا صدای یک‌دسته پرنده می‌آید که انگار مرثیه می‌خوانند. حاضرم قسم بخورم که شب‌های دیگر نبود همچین روضه‌خوانی وهم‌ناکی. بعدتر یکهو یک زیرلیوانی بی‌دلیل تق افتاد روی میز. افتادن یک زیرلیوانی سنگی روی میز چوبی در خانه‌ای که هیچ صدایی جز وزوز سیال فضا درش جریان ندارد شبیه این است که در یک خانواده عیالوار با بچه‌های گریان قد و نیم قد که انگشت در چشم هم می‌کنند و جیغ‌های لاجوردی می‌کشند، سنج بزنند یکهو. شاید هم بدتر به لحاظ ترساندن. این بود که زیر لیوانی که افتاد نیم‌متر پریدم و هنوز توی دلم دارد می‌لرزد. الان هم که پتو را کشیده‌ام تا زیر دماغم و دارم توی گوشی‌ می‌نویسم، از توی کمد صداهای بی‌موردی می‌آید که شبیه هیچ صدایی نیست و با اینکه به روی خودم نمی‌آورم، ترسیده‌ام. چون کمدها معمولن صدای بی‌مورد یکنواخت نمی‌دهند. فوقش یک تق بکنند. 
دلم روز می‌خواهد. روشنایی می‌خواهد. معلوم باشد همه چی. بدانم که روی آن تپه یک مدرسه‌ای هست که جیغ‌جیغ شاگردانش موقع بازی زیر آفتاب نیم‌روز روزم را خوش می‌کند. پویا باشد محیط. این سکوت الان، تپه‌ای که شبیه یک حجم سیاه با سایه‌های مشکوک است اذیتم می‌کند. صداهای خانه می‌ترساندم و تنها کتابی که پس ذهنم تصویر می‌شود بوف کور است با آن پیرمرد خنزرپنزریِ مرموزِ غوز‌کرده و لکاته‌ و زن اثیری که تکه‌های بدنش را در چمدان به سوی گورستان می‌برند. 

No comments:

Post a Comment