Pages

Sunday, October 27, 2013

امروز متوجه شدم که بیشترین چیزی که در این شهر یا ایالت اذیتم می‌کند یا دست‌کم کمبودش را حس می‌کنم، شاید این است که در این وسطِ پایین‌ی از آمریکا که هستم، مخصوصن این شهر خاموشی که ساکن غمگینشم، هیچ اتفاق فرهنگی‌ای نمی‌افتد یا دیر به دیر می‌افتد. فیلم‌های مطرح بین‌المللی اکران نمی‌شوند چون احتمالن مخاطب ندارند. حتی فیلم‌های خوب آمریکایی هم زودتر از فیلم‌های گیشه‌ای از پرده می‌افتند. مخاطب‌ این فیلم‌ها یا اصولن برنامه‌های فرهنگی بیشتر ساکن کرانه شرقی‌اند و مقداری هم کرانه غربی. از کرانه‌ها که بگذریم، در این وسطی که من هستم فقط گوشت، آبجو، فوتبال و فیلم‌های بزن‌بهادری اکشن گرمی بازار دارد. عوض همه جشنواره‌ها، نمایشگاه‌ها، کارناوال‌ها و تظاهرات‌های رنگین‌کمانی، بهترین باربکیو و بزرگترین و سردترین و خوش‌مزه‌ترین مارگاریتاها را دارد و مردمانی که در خون‌گرمی و مهربانی مثال‌زدنی‌اند. همه چیز خیلی خیلی سنتی آمریکایی است اینجا. از بین‌الملل فقط دانشجو و غذایش را به رسمیت می‌شناسند انگار. این‌که مردم مهربان و گرمی دارد که دوست دارند با آدم معاشرت کنند عالی‌ست، منتها تنوع بسته‌های فرهنگیِ برون قاره‌ای این پایین خیلی کم است و هر چه به سمت جنوب می‌روی کمتر هم می‌شود. خدا آستین را برای این ایالت نگه دارد که لااقل موزیک خوب را کشانده تا این پایین. امروز فرهنگ خونم افتاده. نان و شکلات بخورم جاش. 

Thursday, October 24, 2013

حقیقت اینه که هر چی اینجا می‌نویسم زندگی خودم نیست و مو‌به‌مو برای خودم اتفاق نمی‌افته. خیلی موقع‌ها واقعیت این نوشته‌ها اون‌طور که به نظر می‌رسه نیست. اگه از عبارت «گوری عمیق با خنکای خاکی نمناک» خوشم اومده معنیش این نیست که به ته خط رسیدم و می‌خوام خودمو سر‌به‌نیست کنم. من زندگی رو با همه بالا و پایین‌هاش دوست دارم. زندگی به این جذابی رو بذارم برم توی گور عمیق بخوابم؟ گور عمیق وسط جواهرده هم که باشه نوک انگشتمم توش نمی‌کنم. به عزرائیل هم بدون کتک‌کاری جون نمی‌دم چه برسه به داوطلبانه. یه مو ازم بکنید تا ببینید چطور زمین رو به زمان می‌دوزم. مهربونا نگران نشن خلاصه. اگه در مورد «تمام کردن» مانیفست می‌دم هم شک نکنید که با یه لیوان چای هل‌دار و یه برش کیک اسفنجی نشستم و دارم موزیک گوش می‌دم و از چیزایی که از این و اون شنیدم یا دیدم می‌نویسم و حال خودم و رابطه‌ام/رابطه‌هام عمومن خوبه. دست‌به‌یقه شده که بشیم ولی همه چی درست شده/می‌شه در نهایت. خوشبختانه یا بدبختانه باور دارم که یه روز نزدیکی زندگی خوب و اون‌طور که دوست دارم خواهد بود. علی‌رغم نک‌و‌نال‌هایی که اینجا می‌کنم، خوش‌بین خوشحالی هستم در مجموع. خیلی از این پست‌ها عین حس و زندگی خودمه ولی نه لزومن همیشه. و دیگه اینکه مادر من از لحظه‌هام همون‌قدری خبر داره که بقیه. و واقعن نمی‌دونه من در اون لحظه که از گور خیس و خنک دولت‌آبادی می‌نوشتم چه حالی بودم. اینه که وقتی جلوی عباس‌آقای سوپری ازش در مورد حال من توی یه پست خاص می‌پرسید چیزی نداره بهتون بگه. و پرسیدنش جز اینکه مادرم و عباس‌آقا رو نگرانم می‌کنه عایدی نداره. کلن هم اینجا رو نمی‌خونه به نظرم و خوشحالم که نمی‌خونه. طبق یه قانون نانوشته نه من می‌رم سراغ دفترچه‌ای که اون شبا تا دیروقت توش چیز میز می‌نویسه و نه اون اینجا رو می‌خونه. اگرم می‌خونه به روم نمیاره. اطلاعات اضافی نداره بنابراین. خوشحالم که نگرانم می‌شید. حس دلگرمی داره و هر بار با پیاماتون ذوق می‌کنم از خوشی. ولی الان خوبم؛ جز دوری شما واقعن ملالی نیست. غصه‌ها رو بذاریم بعدن دور هم بخوریم. 

Tuesday, October 22, 2013

مهاجرها دل‌نازک‌اند. «چینی نازک تنهایی‌»شان را سنگ نزنید.

 یک. غربت حس‌های بد را تشدید می‌کند انگار؛ امتحان‌های سخت، سخت‌ترند اینجا. دلتنگی‌ها، عشق‌های بدفرجام و بی‌فرجام شدیدتر از پا در می‌آوردند. رابطه‌ها شکننده‌ترند. زخم‌ها، حتی سرماخوردگی‌ها دیرتر خوب می‌شوند. گریه‌ها تلخ‌ترند. مهاجرت ضریب می‌دهد به ناگواری‌ها. یک واحد غصه دور از خانه مساوی نیست با یک واحد غصه در خانه. 

دو. مانیفست شبانه (رونوشت‌ش هم طبعن به خودم): در رابطه‌داری هم اگر خلاق نیستید، در تمام کردنش صبور و مهربان باشید. تلفنی، تکستی، فیس‌بوکی، ایمیلی حتی روی کاغذ با کسی «تمام نکنید». اگر رابطه‌ خوب بوده و عمومن خوشحال بودید از پارتنرتان ولی به دلایلی جدایی می‌خواهید، اگر طرف روانی، جانی یا قاتل‌زنجیره‌ای نیست و آسیب جدی به شما نمی‌رساند و جان‌ و مال و اعصاب‌تان در خطر نیست، صبر کنید به وقتش. وقتش یعنی که پریود جمسی و روحی نباشد؛ شب قبل از امتحان‌ش نباشد؛ اضطراب یک جلسه مهم کاری را لحظه‌به‌لحظه قورت نداده باشد؛ گوش‌به‌زنگ اخبار نگران‌کننده از شهرش نباشد؛ برای دیدن شما و تعطیلات بی‌نظیری که وعده‌اش را داده بودید لحظه‌شماری نکرده باشد؛ دور نباشد. شرایط را که آرام دیدید، آنوقت تبرِ کلامتان را بردارید و ذره‌ذره و با مهربانی به تنه رابطه بزنید. حضور مهم است در این شرایط. این‌که کنار، روبرو، توی بغل یا در حوالی‌تان باشد. درخواست و دلیل‌هایتان را که شمرده گفتید، وقت داشته باشد توی چشم‌هایتان نگاه کند تا باور کند که دیگر قرار است نباشید. نگاه کردن به چشم‌ها آدم را مطمئن می‌کند؛ مثل خاک که عزادار را سرد می‌کند. کاری که نگاه می‌کند را تلگراف، کبوتر، آتش، دود و صدای‌ گرفته‌تان از راه مخابرات، شک نکنید که نمی‌کنند. بگذارید اگر اشک‌ دارد توی آخرین بغل‌تان بریزد. اگر بوس خواست، آخرین بوس‌ش را بگیرد. خوب بویتان کند. اگر عصبانی بود صدایش را بالا ببرد. آرام که شد/شدید، شام آخرتان را بخورید. اینگونه که مراسم همه «آخر»ها را به جا آوردید، وصیت‌ها را که کردید، آن‌وقت خودش تمام می‌شود. «تمام کردن» یک پروژه عظیم طاقت‌فرساست. پیش‌درآمد می‌خواهد. رابطه اگر که خوب بوده، ارزش قدری صبر و ملاحظه را دارد. دریغ نفرمایید.

سه. چند روزه هوس لوبیاپلو کردم. لوبیاپلویی که طعم رب و دارچین‌ش واضح باشد و لوبیایش بلند و کشیده و مورب خرد شده باشد. فردا می‌پزم.

چهار. پاییز بالاخره به اینجا هم رسید. همه چیز می‌توانست جور دیگری باشد. این آخر هفته پوست انداختم. یک لیست از فیلم‌های با موضوعیت جنگ و دفاع‌مقدس درست کردم که تماشای دوباره‌شان جان می‌دهد برای شب‌های طولانی پاییز.

Wednesday, October 16, 2013

مامان حالش خوب باشه، منم نوزده سالم باشه. در حال حاضر آرزوی دیگه‌ای ندارم. چرا دارم. ستون فقراتم هم تیر نکشه. 

Tuesday, October 15, 2013

«ذله بود -نه چنان که بتوان پنداشت با آسودگی یک‌شبه یا ده‌شبه ذله‌گی‌ش از میان خواهد رفت- چندان ذله بود که احساس می‌کرد به آسودگی همیشه نیاز دارد. به گوری عمیق با خنکای خاکی نمناک. زیر تن مهربان خاک. زیر سنگی پهن و سنگین که نامش را بر آن بکنند. این را درمان ذلگی تن و جان خود می‌دید. خاک! خاک شدن در خاک. بگذار این وامانده را مار و مور بخورند. آنچه هست جز این نیست. از خاک، برخاک، در خاک». 

محمود دولت‌آبادی، عقیل عقیل

چه خوب گفته؛ بدم بنویسن‌ش روی سنگ قبرم. آخرش اضافه کنن «خسته هم بود». این تیکه‌ش چه همه آرامش داره: «گوری عمیق با خنکای خاکی نمناک»... آدم دلش می‌خواد همین الان بره تو گور. 

هشدار: طولانی‌ست. مثنوی‌هفتاد من است.

از اینکه زیادی در قبال کار احساس مسئولیت دارم از خودم عصبانی‌ام. در مورد درس با این که حرص نخواندنش را می‌خورم باز بی‌خیالم و در نهایت بارها شده که درس‌نخوانده امتحان بدهم، و یا چون مشق ننوشته‌ام غیبت کنم. ولی سرم برود خدشه‌ای به کارم، به مسئولیتی که بهم سپرده شده وارد نمی‌شود. دلم گرفته که پنج‌شنبه گذشته نزدیک سی‌و پنج ساعت نخوابیدم و با اینکه قرار کمپینگ داشتم تا ساعت دو بعدازظهر بیدار ماندم تا سهم یادداشت‌برداری-خلاصه‌نویسی گروهمان را سر موعد تحویل بدهم، بعد ایِن -همکلاسی‌ام- از چند ساعت مانده به ددلاین چند بار ایمیل زد و هر بار بهانه آورد که فردا می‌فرستد و پس فردا می‌فرستد و نصفش را سر کار جا گذاشته و آخر هم نفرستاد و خبری هم ازش نشد. این شد که کاری که باید برای کلاس می‌کردیم را بدون خواندن چهار فصل اول کتاب انجام دادیم. هر چهارتامان باید این کار را به موقع انجام می‌دادیم چون قرار گذاشته بودیم کتابی که می‌بایست در موردش می‌نوشتیم را از اول تا آخر نخوانیم چون خیلی کلفت و سخت بود و به جاش خلاصه‌های هم را بخوانیم. از اینکه حتی روا ندیدم که با چشمهای آلبالو‌گیلاسی و مغز پکیده کمی بخوابم و دیرتر کار را تحویل بدهم، و با هر زوری کار را تایپ کردم و فرستادم که بعدش تا دو روز حالت تهوع داشته باشم و تا یک مدت زیادی خوابم بهم ریخته باشد، ولی کار را عقب نندازم از خودم راضی بودم. این رضایت با شدت کمتری ادامه داشت تا اینکه دیدم ایِن در تخته‌سیاهِ مجازیِ درس موردنظر شروع کرده به بحث راجع به کتاب و اینکه چقدر لذت برده از خواندنش (در واقعن خلاصه‌های ما). یک بار وسط خلاصه‌نویسی که تهوع داشتم از خواب تصمیم گرفتم که به بقیه ایمیل بزنم که من نمی‌رسم کار را تا آخر انجام بدهم و به بچه‌ها بگم که چون کار را تمام نکردم و مسئولیتم را انجام ندادم، این هفته مشقم را روی تخته‌سیاه نمی‌گذارم (منصفی که منم). این پیشنهاد را دادم چون قبل از من یکی از چهار نفرمان خلاصه‌ش را برای گروه فرستاده بود. دیدم ظلم و بی‌انصافی‌ست که من سهمم را برایش نفرستم ولی از زحمت او و بقیه استفاده کنم. همچین آدم آلت‌پریشی هستم من. برای وقتش، زحمت‌ش و تعهد‌جمعی ارزش قایل بودم. بعد که دیدم ایِن خلاصه‌های ما را خوانده، خلاصه‌ای نداده، و تمرین‌ش را فرستاده و حتی یک توضیح هم به ما منتظران که هر ده دقیقه ایمیل رفرش می‌کردیم نداده، ناراحت شدم. طبعن از خودم بیشتر. ناراحتم که چرا من خودم را برای کارهای گروهی هزار برابر بقیه آزار می‌دهم و هم اینکه چرا اعتراض نکردم؟ چرا ایمیل نزدم اعتراض کنم که به وظیفه‌ای که به عهده‌ات بود عمل نکردی و حداقل کاری که شاید خوب بود بکنی معذرت‌خواهیه؟ چرا سکوت کردم/کردیم؟ ناراحتم که وسط کار پدرم زنگ زد و هنوز جمله «دلم برات تنگ شده بود زنگ زدم باهات حرف بزن...»مش تمام نشده بود گفتم بابا لطفن بعدن حرف بزنیم من الان کار دارم. امشب عین خل‌ها نشستم فکر می‌کنم اگه آخرین بار بود که صدای پدرم را می‌شنیدم چه؟ الان حالم از چند جا خوب نیست. یکیش همین آشفتگی و وسواس کاری‌ست. فکرهای بد می‌کنم همش و احساس خسران دارم. 

ترم پیش هم همین بساط بود. برای یکی از پروژه‌ها سه نفری باید سخت کار می‌کردیم. در نهایت ولی تنها کسی که پروژه را بست من بودم چون یکی از دو نفر بهانه آورد که نرم‌افزارِ کار را نمی‌داند و دیگری هم نخودی می‌دانست خودش را و خیلی اهمیت نمی‌داد که جلوی داورها از دیوار سفید دفاع کنیم یا از پروژه‌ای که باید انجام می‌دادیم و می‌چسباندیم به دیوار. شاید هم چون جان‌کندن من را دیده بود فکر کرده بود که یک خری هست توی گروه که بار بقیه را هم می‌برد بی‌صدا. از صبح قبل از تحویل پروژه تا صبح بعدش که ارائه داشتیم، همانطور کلیک‌کنان و ابزارمجازی‌به‌دست نشستم توی استودیو کار کردم. حتی متوجه بالاآمدن خورشید نشدم. ارائه ساعت چهار بعدازظهر همان روز یعنی شنبه بود. تمام جمعه‌ام را در استودیو کار کردم. نزدیکای ظهر که بوی زباله گرفته بودم و روی میزم پر بود از نوشابه‌انرژی‌زا و آشغال‌های دیگر سرطان‌زا، دختر نخودی هم‌گروهی با دوست‌پسرش وارد استودیو شد. حمام‌کرده و تر و تازه و نیش‌باز. معلوم بود موقعی که من جان می‌کندم خیابان را عریض کنم یا سرتاسر بلوار چنار بکارم و پیاده‌رو بسازم، در بغل دوست‌پسرش داشته خوش می‌گذرانده. من را با آن حال زار و چشم‌های گودافتاده که دید پرسید «شب نرفتی خونه؟». نرفته بودم. گفت «برو خونه یه کم بخواب‌» انگار که به عقل خودم نرسیده باشد و تمام شب منتظر نشسته باشم که او قرتان از در بیاید و بگوید بروم بخوابم. پروژه تمام شده را تحویلش دادم که برگردم خانه و اگر شد یک ساعت بخوابم و دوباره برگردم برای ارائه. وقتی دیدمش از خودم بدم آمد. ولی وقتی نیک -همگروهی دیگرم- گفت «تو بهترینی شایلی»، ارضا شدم. الان ناراضی‌ام از اینکه وقت خودم و دوست پسرم را فدای کار کردم همیشه. از اینکه در کارهای گروهی همیشه بار روی دوش من بوده. پروژه‌های انفرادی را اینقدر خوب نمی‌بندم که گروهی‌ها را. وقتی پای امتحان در میان باشد خیلی هم حرصی نیستم که چرا درس نخواندم و به جاش خوش گذروندم. ولی داستان کار و مسئولیت فرق دارد. توی آن شرکت خراب‌شده هم همین بودم. در ازای چندرغاز اندازه چند نفر کار می‌کردم. وقتی وارد شرکت شدم چهارنفر در واحدمان کار می‌کردند، به تدریج سه نفر دیگر را که یکی‌شان رئیس خودم بود اخراج کردند و تا مدتها در مقابل نامه‌های درخواست نیروی من اقدامی نمی‌کردند. وقتی می‌دیدند راندمان کار همان است چه دلیلی داشت حقوق‌خور اضافه بیاورند. یک روی سکه‌اش این است که وای من چه کار درستم و من‌مره‌قوربان. ولی روی دیگر سکه اینست که من از وقت استراحتم، ساعت ناهارم، وقت همسر و خانواده‌ام می‌زدم برای اینکه کار نخوابد؛ همه چی دقیق و به موقع و درست انجام بشود. به قول مامان بلد نیستم بین کار و زندگی تعادل ایجاد کنم. در مقابل فقط کارمند نمونه شدم روی کاغذ. چک حقوقم رقت‌انگیز بود همیشه. روزی که استعفا دادم وقتی مدیرعامل بعد از کلی پیغام پسغام فرستادن به مدیرم فهمید که بلیط آمریکا دارم و هیچ‌رقمه نمی‌تواند من را با وعده‌های سرخرمن‌ش نگه دارد، پای برگه استعفایم نوشت «علیرغم میل باطنی با استعفای ایشان موافقت می‌شود» و رونوشت داد به منابع انسانی شرکت که «طی تقدیر از زحمات ایشان، در امور تسویه حساب و کوفت همکاری لازم را با ایشان انجام دهید». این برای مدیرعامل ما که سادیسم کاری داشت و عادت داشت کارمند‌ها و حتی مدیرها را با تیپا از شرکت بندازد بیرون و استعفا برایش حکم فحش داشت و اگر روش می‌شد پای برگه استعفا می‌نوشت «برو کون لقت، چیزی که زیاده کارمنده»، یعنی خیلی رضایت. من احمق هم از برگه استعفایم کپی گرفتم و هنوز به عنوان سند تاریخیِ رضایت یک رئیس بیمار از کارمند بیمارش، لابه‌لای مدارک به درد نخور دیگرم نگه داشتم. هر بار با دیدنش یادم می‌رود که چقدر در حقم اجحاف شد آن سال‌ها. مازوخیسم کاری دارم. احساس می‌کنم خودم به خودم تجاوز می‌کنم. یک حس بدی دارم الان که اینها را می‌نویسم در حالی که می‌دانم تمام کردن‌ تصحیح پروژه‌های کلاسی که دستیار استادشم برایم اولویت دارد به خواندن درسی که پنج‌شنبه امتحانش را دارم. 

Monday, October 14, 2013

دارم از حالتی به حالت دیگر تبدیل می‌شوم. اسم ندارد تغییر فازم.

Monday, October 7, 2013

حرف بی‌آداب زدیم. من سفره دل باز کرده بودم و خودمو ریزریز نقد می‌کردم. گوش می‌داد و هی مقاله علمی می‌فرستاد. قرار شد به هم کمک کنیم. بهش گفتم من مثل بادکنک می‌مونم؛ هر چند وقت باید نخمو بکشی. گفت می‌کشه.

Sunday, October 6, 2013


دیروز پست‌چی زحمتکش که در رو با تمام قوا کوبید، از جا پریدم و تا یه مدت قلبم سه‌ضرب می‌زد. بعد از پنج سال هنوز عادت نکردم که این مدل ضربتی در زدن یعنی بسته پستی دارم و اگر کتاب درسی فرستاده نشده باشه -که اونم به خودی‌خود بد نیست- عمومن اتفاق شادی‌ه. هر بار جوری مضطرب می‌شم که انگار ارتش سرخ ژاپن پشت دره و می‌خواد حمله کنه و بندازتم توی گونی ببره. یا که سر کسی رو آورده باشن تحویلم بدن. بلافاصله رو باز کردم. پستچی نبود و یه بسته روی زمین بود. نمی‌دونم چه حکمتیه که هر بار توی دستشویی‌ام یا دارم توی خونه کون‌لخت می‌گردم، پستچی اصرار داره بسته رو شخصن تحویل بده و امضا بگیره و بره، ولی وقتایی که ستر عورت کردم و آماده‌ام در رو چارطاق باز کنم، از پستچی خبری نیست و انگار بسته خودش تاکسی گرفته اومده و در خونه‌م رو زده. بسته مربع بود به آدرس من؛ بدون هیچ نام و نشانی از فرستنده. منتظر بسته‌ای نبودم. با تردید بازش کردم. توش یه جا شمعی کوارتز صورتی بود. اولش هاج و واج در چیستی و چرایی دریافت‌ش موندم. لامپ توی سرم که روشن شد، فرستنده رو شناسایی کردم. جا‌شمعی‌به‌دست نشستم روی زمین از خوشی. تصور این‌که دوستی دارم که نگران کابوس‌دیدنام بوده و کوارتز صورتی فرستاده شیرین بود. برای توصیف حال خوبم واژه ندارم.

 ته همه آزادی‌ها و استقلال‌های دنیا رو هم که در بیاری، جای یه دلواپسی‌های ظریفی همیشه تو زندگیت خالیه انگار. یه دوره‌ای برام آرزو شده بود که هیچ‌کس جایی منتظرم نباشه. کسی نگرانم نشه. بتونم بی‌هدف و بی‌مقدمه بزنم به جاده به مقصدی نامعلوم و دو روز گم شم بی که بیست و هشت تا میسد‌کال داشته باشم و یا توی اداره پلیس، بیمارستان و بهشت‌زهرا دنبالم بگردن و جنازه شناسایی کنن. دلواپسی و نگرانی اطرافیان کفرم رو در می‌آورد وقتی از حد می‌گذشت؛ وقتی که باید دکمه لوکیشن‌م آن می‌بود همیشه که بتونن ردم رو بگیرن. امروز ولی دروغ چرا، ته دلم حس خوبی داشتم که نگران‌شونده سراغ‌گیرنده دارم. هنوز نتونستم امنیت رو در تنهای تنها بودنم حس کنم. و بعیده که بتونم.

از ضلع شمالی که وارد La Cantera بشی، یک‌راست می‌خوری به زونی که برندهای لوکس اونجا مغازه دارن. از اونجایی که من هیچ‌وقت از این قسمت خرید نکرده بودم، دلیلی هم نداشت که از پارکینگ مشرف به اون ضلع استفاده کنم. ماشین‌های پارکینگ و خریدارهای بالفعلی که توش در رفت‌وآمدن به وضوح فرق دارن با ماشین‌ها و خریدارهای بالقوه مرکز و یا قسمت جنوبی مرکز خرید؛ خوش‌لباس‌تر، سن‌وسال‌دارتر. دانشجو نیستن. اگرم هم هستن باباشون کارمند نیست. مغازه‌ای که منم کار داشتم از قضا توی همون زون بود. منتها من غلط کرده بودم و داشتم می‌رفتم بوت‌هایی که ماه پیش در حراج هفتاد درصدی یه فروشگاه خریده بودم رو پس بدم تا بتونم با اون سی‌درصد قیمت واقعی بوت، اجاره ماه بعدمو بدم. وارد یکی از فروشگاه‌های بزرگ شدم. منتظر موندم تا یکی منو از پشت جعبه بزرگ بوتی که گرفته بودم بغلم ببینه و بیاد بگه که چه کمکی از دستش ساخته است و منم جعبه رو دراز کنم طرفش و بگم پولمو بدین؛ با بغض. منتها حواس همه به یه خانمی بود که از من حداقل ۱۵ سانت بلندتر بود، پاهای کشیده سفالی‌رنگ داشت و یک لباس سیکلمه‌ خوش‌دوخت سُر خورده بود روی تن‌ش. دستاشو که موقع حرف زدن تکون می‌داد موجی از بوی گس یاس پخش می‌کرد توی هوا که هم به صورت من می‌خورد و هم به صورت آقای فروشنده. چشم هر دومون از تصویر و بویی که به گیرنده‌های بینایی و بویایی‌مون می‌رسید خمار شده بود و نگاه‌ش می‌کردیم ببینیم مشکل این ترکیب بهشتی چیه و چی خاطرش رو مکدر کرده که وقتی داره ماجرای کفش‌ش رو تعریف می‌کنه چشماش اونطور غم شیرین داره و تند‌تند مژه می‌زنه. من گرمم بود و کلافه و گشنه بودم و هزار تا کار ریخته بود سرم و امروز آخرین مهلت پس دادن بوت‌ها بود و اگر موفق نمی‌شدم پسشون بدم، باید ماه دیگه توی اونا می‌خوابیدم. همه اینا از ظاهرم می‌بارید. خانوم ولی داخل یک حباب پوست‌پیازی محافظ بود انگار. اینقدر همه‌چی‌ش خوب بود و یواش بود که من حس کردم دلم می‌خواد بشینم. نشستم روی مبل چرم قهوه‌ای و به مکالمه‌ش با فروشنده گوش دادم. از کفشی که خریده بود ناراضی بود. کفش هزار دلاری خریده بود و اینطور که می‌گفت از اینکه خیلی بندبندیه و وقتی راه می‌ره انگشتاش از بندها میاد بیرون شاکی بود. خیلی شیک شاکی بود. نمی‌خواست فروشنده رو جر بده یا بابای دوزنده کفش رو در بیاره. دلخور شیرین بود. گفت که پوست انگشت کوچیکه‌ش ور اومده. من و احتمالن آقای فروشنده انگشت کوچیکش رو با پوست ور اومده تصور کردیم و توی دلمون گفتیم آخی. خوب می‌کرد شاکی بود. من اگه کفش هزار دلاری بخرم ازش توقع دارم که حتی سوارش بشم و بره خودش. نکته‌ام ولی کفش هزاردلاری نیست. مدل ابروبادی خانوم خیلی خیلی غیرزمینی بود. از یک دنیای آروم میومد در نگاه من که بزرگترین مشکل‌ مردمانش تعدد بنده و از تصور وجود همچین دنیایی، گیرم که متعلق به دیگران باشه، دل منم آروم شد.

Thursday, October 3, 2013

از کوزه همان طراود که در اوست
 از من هم


کوزه که من باشم اعتیاد عجیبی به نوشابه داره. تا حالا با تقریب خوبی از همه چی تونستم بگذرم الا نوشابه. یه دوره از ترس چاقی پناه بردم به نوشابه‌های رژیمی. مامان ولی هر بار که نوشابه رژیمی یا صفر (Zero calorie) سفارش می‌دم بهم احساس گناه می‌ده. علتش اینه که ترس از سرطان در مادر من نهادینه شده. «سرشار از آنتی‌اکسیدان» عبارت مورد علاقه‌‌شه -بخونید دستاویزشه- موقعی که می‌خواد یه خوراکی آب‌پز یا خام بدمزه‌ای رو به زور به خورد ما بده. برای خودش آنتی‌اکسیدان بودن یک ماده غذایی دلیل لازم و کافیه که اونو بگنجونه در برنامه‌غذایی‌ش. برای ما ولی این دلیل نیست. یه ویژگیه. مثل اینکه موز زرده یا تربچه گرد. در باب نوشابه به طور عام، و انواع رژیمی‌ش به طور خاص، مواضع سرسختانه نفوذناپذیری داره. در این حد جدی که هر بار همزمان با جریان نوشابه در نی‌ام، از عوارض مهلک چیزی که دارم با لذت توام با گناه می‌نوشم آگاهم می‌کنه و سر تاسف تکون می‌ده. معتقده که من با استفاده دایم از لپ‌تاپ و موبایل به اندازه کافی خودم رو در معرض احتمال مبتلا شدن به سرطان ناشی از امواج الکترونیکی قرار می‌دم و دلیلی نداره با نوشیدن این مایع قهوه‌ای تند و تیز توی صف مستعدین بالقوه سرطان رج بزنم. دلایل علمی میاره برام. بعد که می‌بینه از در منطق نمی‌تونه وارد شه، از پنجره فرهنگ میاد تو؛ که آدمای با فرهنگ مواظب سلامتی‌شون هستن و آب می‌خورن. برای شاهد آوردن هم اشاره می‌کنه به میزهای دور و بر که دورش دخترهای کم‌آرایش و پسرهای خوش‌پوش نشستن و از کتاب و سینما و موزیک حرف می‌زنن و جلوی هر کدوم یک بطری آب معدنیه. با نی و ته نوشابه‌م صدای جاروبرقی در میارم و به این فکر می‌کنم که اگه یه روزی دور از جونم به مامان بگم سرطان دارم، اولین چیزی که می‌شنوم اینه که «دیدی گفتم؟». 

دیروز نفس لوامه بر نفس اماره پیروز شد و از خواربارفروشی معتبر محله‌م نوشابه نخریدم و خوشحال بودم با خودِ خوددارم. امشب ولی وقتی رفتم غذای بردنی سفارش بدم، ردیف شیشه نوشابه‌های چیده شده روی بار آنچنان دست و پامو شل کرد که نوشابه سفارش دادم و همون جا نشستم به سرکشیدن. آقای پشت بار که اشتیاقم رو دید یه لیوان یخ‌زده از توی فریزر در آورد و گذاشت جلوم. روی لیوان یک لایه مات یخ بود. لیوان یخی برای ما نوشابه‌دوست‌ها حکم زغال خوب رو داره برای بنگی‌ها. هر قدر هم بخوام در خوردن نوشابه امساک کنم، بازم یه موقعی می‌شه که تصور ریختن نوشابه توی لیوان پر از یخ با اون صدای ریز گازش و قلپ‌قلپ سرکشیدنش و آآآآه گفتن بعدش بابای نفس لوامه رو هم از سر راه برمی‌داره.

چند روز پیش یه پادکست توی Radiolab گوش کردم در مورد اینکه ترس شدید می‌تونه در ایجاد انگیزه برای ترک عادت‌های بد و یا تصمیم‌هایی که به ضرر خودمون می‌گیریم به ما کمک کنه. مثلن ترک اعتیاد به الکل. توی سومین اپیزود پادکست جرج وارنر (گزارشگر ‌NPR)، توضیح می‌ده که در روسیه کلینیکی هست که از روش عجیبی به اسم Torpedo (اژدر) برای ترک اعتیاد به الکل استفاده می‌کنه. ریشه‌ این مدل درمان هم برمی‌گرده به دوره جنگ روسیه در افغانستان در دهه ۸۰ میلادی، زمانی که داویدوف، صاحب کلینیک، در اون جنگ روان‌درمان بوده. در واقع ترس ناشی از دیدن سربازهایی که توسط مجاهدین افغانستان شکنجه شده بودن و اثرات روان‌شناختیش بر روی سربازهای روسیه جرقه استفاده از این روش شده. روش درمان یه این صورته که زیر پوست فرد الکلی‌ یه کپسول خیلی ریز می‌کارن که اگه فرد با داشتن اون کپسول در بدنش حتی کمی الکل بخوره، کپسول منفجر می‌شه و ترکیبات‌ش می‌ره توی خون‌ش و فعالیت‌های حیاتی بدنش رو مختل می‌کنه. و حتی قابلیت مرگباری داره. درد شدید ایجاد می‌کنه، تنفس‌ مختل می‌شه، ضربان قلب به شدت بالا می‌ره، دید از بین می‌ره، فرد دچار اوهام می‌شه و فکر می‌کنه داره می‌میره و در نهایت بیهوش می‌شه. چیزی شبیه پنیک اتک با شدت خیلی بیشتر. عوارضش هم تا یک هفته ممکنه بمونه. وقتی جرج از داویدوف می‌پرسه که آیا فرد بعد از الکل خوردن فقط مریض می‌شه یا می‌میره؟ داویدوف یه سکوت نامطمئن خوبی می‌کنه و می‌گه اصولن نباید بمیره. که یعنی ممکن هم هست که بمیره. خلاصه که آدما می‌رن اینکار رو می‌کنن تا اعتیادشون رو ترک کنن. 

این همه قصه گفتم که بگم برای نوشابه نخوردن حالا اژدر که نه ولی باید دنبال یه انگیزه قوی‌ بگردم که خیال مادرم هم لااقل در یه زمینه از من راحت باشه.

Wednesday, October 2, 2013

آن‌چه نیست، ندارم، آنم آرزوست (در این برهه حساس کنونی)

امشب بهم وحی شده که خوشبختم؛ از اینکه زندگیت کردم. خوشبختم که هستی در حوالی‌م. تا حالا هیچ‌کس در مسیر سینوسی احوالات و تصمیماتم اینطور دل به دلم نداده بود که تو با صبر دادی. هیچکس بلد نبود به موقع باهام سکوت کنه؛ سکوت بی‌فشارِ بی‌توقع. توضیح نخواد وقتی بی‌کلام خوشحال‌ترم. قدردانم که انتخابم رو برای موندن یا رفتن، با منطق و بی‌منطق به رسمیت شناختی. گفتی که به وصیتت عمل کنم؛ انگار که امام باشی. برای من ولی خدا شدی؛ خدای رابطه‌بلدی. خوشحالم که هستی. در بطن منی و در حاشیه‌م سکوت کردی. "دانه در زمین انداختن سوال است که مرا فلان می‌باید. درخت رستن جواب است، بی لاف زبان؛ زیرا جواب بی‌حرف است، سوال بی‌حرف باید."*
الان خیلی بیشتر از قبل باور دارم که بودنت در زندگیم یک اتفاق ساده و لاجرم نبود. امشب در حدی‌ترین نقطه رهایی، درست وقتی داشتم از فریوی جنوبی می‌پیچیدم توی بونا ویستا، مفهوم و حس تعلق‌ و رهایی برام قاطی شد. باید می‌بودی توی اون پیچ و می‌دیدی که شب اول اکتبری توی اون خیابون خلوت، چه یک کم از هر دو رو با خودم می‌بردم خونه؛ دلم برای «تعلق»م تنگ شده بود و از «رهایی»م لذت می‌بردم. به لطف تو آقای عزیز. خوشحالم که اینقدر برام واضحه دل به تو بستن در اون سال بلوا** نه اشتباه بود و نه تصادفی. 

‌"روزگار همیشه بر یک قرار نمی‌ماند. روز و شب دارد. روشنی دارد، تاریکی دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده. تمام می‌شود. بهار می‌آید..."


* فیه‌ما‌فیه-مولانا
** نام کتابی از عباس معروفی
*** جای خالی سلوچ- محمود دولت‌آبادی