Pages

Sunday, October 6, 2013

از ضلع شمالی که وارد La Cantera بشی، یک‌راست می‌خوری به زونی که برندهای لوکس اونجا مغازه دارن. از اونجایی که من هیچ‌وقت از این قسمت خرید نکرده بودم، دلیلی هم نداشت که از پارکینگ مشرف به اون ضلع استفاده کنم. ماشین‌های پارکینگ و خریدارهای بالفعلی که توش در رفت‌وآمدن به وضوح فرق دارن با ماشین‌ها و خریدارهای بالقوه مرکز و یا قسمت جنوبی مرکز خرید؛ خوش‌لباس‌تر، سن‌وسال‌دارتر. دانشجو نیستن. اگرم هم هستن باباشون کارمند نیست. مغازه‌ای که منم کار داشتم از قضا توی همون زون بود. منتها من غلط کرده بودم و داشتم می‌رفتم بوت‌هایی که ماه پیش در حراج هفتاد درصدی یه فروشگاه خریده بودم رو پس بدم تا بتونم با اون سی‌درصد قیمت واقعی بوت، اجاره ماه بعدمو بدم. وارد یکی از فروشگاه‌های بزرگ شدم. منتظر موندم تا یکی منو از پشت جعبه بزرگ بوتی که گرفته بودم بغلم ببینه و بیاد بگه که چه کمکی از دستش ساخته است و منم جعبه رو دراز کنم طرفش و بگم پولمو بدین؛ با بغض. منتها حواس همه به یه خانمی بود که از من حداقل ۱۵ سانت بلندتر بود، پاهای کشیده سفالی‌رنگ داشت و یک لباس سیکلمه‌ خوش‌دوخت سُر خورده بود روی تن‌ش. دستاشو که موقع حرف زدن تکون می‌داد موجی از بوی گس یاس پخش می‌کرد توی هوا که هم به صورت من می‌خورد و هم به صورت آقای فروشنده. چشم هر دومون از تصویر و بویی که به گیرنده‌های بینایی و بویایی‌مون می‌رسید خمار شده بود و نگاه‌ش می‌کردیم ببینیم مشکل این ترکیب بهشتی چیه و چی خاطرش رو مکدر کرده که وقتی داره ماجرای کفش‌ش رو تعریف می‌کنه چشماش اونطور غم شیرین داره و تند‌تند مژه می‌زنه. من گرمم بود و کلافه و گشنه بودم و هزار تا کار ریخته بود سرم و امروز آخرین مهلت پس دادن بوت‌ها بود و اگر موفق نمی‌شدم پسشون بدم، باید ماه دیگه توی اونا می‌خوابیدم. همه اینا از ظاهرم می‌بارید. خانوم ولی داخل یک حباب پوست‌پیازی محافظ بود انگار. اینقدر همه‌چی‌ش خوب بود و یواش بود که من حس کردم دلم می‌خواد بشینم. نشستم روی مبل چرم قهوه‌ای و به مکالمه‌ش با فروشنده گوش دادم. از کفشی که خریده بود ناراضی بود. کفش هزار دلاری خریده بود و اینطور که می‌گفت از اینکه خیلی بندبندیه و وقتی راه می‌ره انگشتاش از بندها میاد بیرون شاکی بود. خیلی شیک شاکی بود. نمی‌خواست فروشنده رو جر بده یا بابای دوزنده کفش رو در بیاره. دلخور شیرین بود. گفت که پوست انگشت کوچیکه‌ش ور اومده. من و احتمالن آقای فروشنده انگشت کوچیکش رو با پوست ور اومده تصور کردیم و توی دلمون گفتیم آخی. خوب می‌کرد شاکی بود. من اگه کفش هزار دلاری بخرم ازش توقع دارم که حتی سوارش بشم و بره خودش. نکته‌ام ولی کفش هزاردلاری نیست. مدل ابروبادی خانوم خیلی خیلی غیرزمینی بود. از یک دنیای آروم میومد در نگاه من که بزرگترین مشکل‌ مردمانش تعدد بنده و از تصور وجود همچین دنیایی، گیرم که متعلق به دیگران باشه، دل منم آروم شد.

No comments:

Post a Comment