Pages

Tuesday, May 5, 2015

(پست بیات است)

نیمه‌شب است. صدای نفس‌های مادرم با خروپف ملایم زن تخت بغلی قاطی شده. زن را نمی‌بینم. پرده کلفت خردلی‌رنگ که طرح برگ‌های پاییزی دارد تخت زن را از تخت مادرم جدا کرده. سرطان خون پیشرفته دارد و امروز یک‌بند با صدای بلند اعلام می‌کرد که از این وضع خسته شده و آماده رفتن به خانه یا قبرستان است. الان خسته و تسلیم خوابیده و برای جدال با کادر شیفت روز تجدید قوا می‌کند. امروز ظهر پزشک باردار قشنگی نیم ساعت تمام برایش موعظه کرد و خاطره‌های ساختگی از آدم‌هایی با وضعیت مشابه تعریف کرد که تن به جراحی و شیمی‌درمانی داده‌اند و عاقبت درمان شدند. گفت فقط کافی‌ست زیر برگه‌های رضایت را امضا کند تا ترتیب کارها داده شود. در صدای پزشک تقلا بود و در لهجه غلیظ بیمار سرسختی. قرار بود دوباره برگردد و نظرش را بپرسد. زن اما زیر بار نمی‌رود و هر دو پایش را در یک کفش کرده بود که می‌خواد برگردد خانه و به مرور و در خانه‌اش بمیرد. همینجا بود که فهمیدم سرطان خون دارد. از شنیدن اسم بیمار‌ی و استیجش بدنم یخ زد و فشارم چند واحد افتاد. هیچ‌وقت به کسی که در آستانه مرگ بوده اینقدر نزدیک نبودم. شاید مسخره به نظر برسد ولی آمادگی هم اتاق بودن با کسی که دارد می‌میرد را نداشتم. طاقت اینکه آدم‌ها در نزدیکی‌ام یا درد می‌کشند یا می‌میرند را. دلم امید می‌خواست. دلم می‌خواست خودم را به طبقه زنان و زایمان و بخش نوزادان برسانم و از پشت شیشه به صورت‌های صورتی کرکی‌شان زل بزنم. به من بود پرده‌های خردلی با برگ‌های پاییزی را می‌کندم و تخت بیماران را با پرده‌ای با طرح گل‌های بهاری یا میوه‌های تابستانی از هم جدا می‌کردم. در این بیمارستان هفت‌طبقه مدرن که مردی در طبقه همکف‌اش پیانو می‌نوازد همه چیز به طرز غمناکی در آستانه فروپاشی و تمام شدن است. و تلاش ما همراهان، نوازنده پیانو، و سایرین هم از اندوه آن نمی‌کاهد. از بیماری زن و سایه مرگی که روی تختش و در کل اتاق افتاده بود ترسیده بودم. و نوک انگشت‌هایم در تمام مدتی که به کیسه سرم مادرم زل زده بودم با بالشت زیر سرش را تنظیم می‌کردم یخ بود. تصویر تمام کردن زن جلوی چشمم بود و مضطربم می‌کرد. بعد که فکرش را کردم دیدم قبل از اینکه سرطان زن را از پا در بیاورد، ممکن است خودم زمانی که می‌روم از رستوران بیمارستان قهوه بگیرم از پله‌ها کله‌پا شوم و در اثر ضربه‌مغزی بمیرم. یا توت‌خشک‌هایی که توی جیب شلوارم ریختم و شب‌ها که روی صندلی تخت‌خواب‌شو کنار تخت مادرم به سقف زل می‌زنم می‌خورم توی گلوم گیر کند و خفه شوم. بعد دیدم همه به یک اندازه به مرگ نزدیکیم حتی اگر در ظاهر این‌طور به نظر نرسد. به این‌ها که فکر کردم حضور زن در اتاق و بیماری مهلکش دیگر آنقدرها آزارم نداد. همه به یک اندازه فانی بودیم. مرگ از هیبت افتاده بود.

 زن قد بلند و چهارشانه است. آفریقایی-آمریکایی‌ست و شصت را راحت دارد. قوی‌تر از آن به نظر می‌رسد که بیماری پیرترش کرده باشد. همراه ندارد و در ساعت‌های ملاقات کسی به دیدنش نمی‌آید. با این حال روحیه خوبی دارد و غذایش را با اشتها و سر و صدا می‌خورد. وقتی درد ندارد زیر لب آهنگی را زمزمه می‌کند و سر به سر پرستارها می‌گذارد. طبق یک اصل نانوشته پذیرفتیم که کنترل تلویزون دست او باشد. تلویزیون بی‌وقفه و بی‌صدا روشن است و اخبار محلی پخش می‌کند. صدا نداریم ولی تصاویر حاکی از آن‌اند که که وضعیت خارج از بیمارستان هم چنگی به دل نمی‌زند. گاهی کانال‌ها را بالا و پایین می‌کند و از دیدن بعضی صحنه‌های فیلمی که در حال پخش شدن است می‌خندد؛ خنده‌هایی که به سرفه‌های خشک ختم می‌شوند. من هر بار گوش تیز می‌کنم که در صورت نیاز، دکمه مربوط به احضار پرستار را فشار بدهم. سرفه‌ها که آرام می‌شوند روی تخت جابه‌جا می‌شود و از عوض نشدن کانال‌ها حدس می‌زنم که خوابیده. مادرم هم اغلب اوقات خواب است. ساعت نه نشده کل بیمارستان شام خورده و خوابیده و من تنها تماشاچی فیلم‌های دست چندم کانال‌های دولتی شهر هستم و دست کم تا آمدن پرستار شیفت شب کار خاصی برای انجام دادن ندارم. زن عاشق کتی پرستار بیش‌فعال آسیایی شیفت روز است. مادرم هم همینطور. خنده‌های پرستار مخصوصن موقعی که جوابی برای سوال‌هایم ندارد حالم را بد می‌کند. خوش‌رویی تا یک حدی دلنشین است و بیشترش دل آدم را می‌زند. مثلن وقتی بعد از دو روز می‌پرسی که فلان مسئول آن-کال که قبل از عمل باید باهاش مشورت کنم چرا نیامد و همچنان با خنده و سرخوشی جواب سربالا می‌دهد، حس خشونت فیزیکی به آدم دست می‌دهد. هیچ‌چیز به اندازه یک پرستار پرانرژی خوش‌رو حال دردناک یک مریض کم‌حوصله را بهتر نمی‌کند. و هیچ‌چیز به اندازه یک پرستار خندان بی‌جواب همراه بیمار را آشفته‌تر. زن و مادرم به وضوح با کتی بیمارهای خوش‌اخلاق‌تری‌اند و من همراه عصبی‌تر. این را نینا پرستار هندی شیفت شب هم فهمیده و سعی می‌کند دل زن را به دست بیاورد. یک ساعت پیش که زن را بیدار کرد تا قرض فشارش را بدهد ازش پرسید کیت‌کت دوست داری؟ زن و پرستار را نمی‌بینم و فقط گفتگویشان را از پشت پرده خردلی با طرح برگ‌های پاییزی می‌شنوم. حدس می‌زنم روی میز کنار تخت زن کیت‌کت دیده. یا پوستش را جایی کنار بالشتش پیدا کرده. زن حوصله سوال بی‌مورد ندارد. خوابش می‌آید و جواب سربالا می‌دهد. نینا ادامه می‌دهد که او هم عاشق کیت‌کت است ولی چون با خوردنش جوش می‌زند دورش را خط کشیده. زن غرغر می‌کند و از نینا می‌پرسد «کتی کی برمی‌گرده؟».  نینا با لحن آدم‌های آزرده و حسود می‌پرسد: «کتی رو خیلی دوست داری؟» و جوابی نمی‌شنود. ستاره کتی گرم است. با دیدنش گل از گل‌ مادرم می‌شکفد. و زن گاهی در خواب و بیداری چنان کتی‌کتی می‌کند که انگار کتی گربه ملوس سفیدی باشد که وقت غذا یا حمامش شده. منی که از بیرون شاهدم می‌بینم که پرستارهای دیگر دقیقن همان‌قدر دقیق، مودب، و کاربلدند و تنها فرق‌شان این است که زبان و انرژی کتی را ندارند. بیماری آدم را زودرنج و دل‌نازک می‌کند.

از فرودگاه تا بیمارستان کمتر از ۲۴ ساعت شد. روز قبل که در فرودگاه به استقبالش رفتم هیچ فکرش را هم نمی‌کردم که کارمان به بیمارستان و جراحی بکشد. چشم دوخته بودم به دالانی که مسافرها را به سالن انتظار فرودگاه هدایت می‌کرد. چشم ریز کرده بودم تا زودتر از اینکه او من را شناسایی کند پیدایش کنم. الان یادم نمی‌آید کدام‌مان دیگری را زودتر دید. به خودم که آمده بودم در آغوشش بودم و هر دو از خوشحالی گریه می‌کردیم. قرار بود دو روز دیگر دوباره برویم فرودگاه. اینبار برای استقبال از شین کوچک که قرار بود از ونکوور بیاد. تمام شب از هیجان اینکه توی اتاقم خوابیده بیدار بودم و برای روزهای بعد نقشه تفریح می‌کشیدم. 

دیشب که روی صندلی ناراحت اتاق اورژانس با گردن کج انتظار پزشک آن-کال را می‌کشیدیم فهمیدم که زمان در بیمارستان خیلی کند می‌گذرد. آخر هفته است و تعطیلات و گلف و شکار بر کیسه صفرای ملتهب و سرطان بیماران ارجحیت دارد. تا صبح به اندازه یک فصل بر من گذشت. الان که مامان تخت و سرم و دم و دستگاه‌های لازم را دارد و مورفین آرامش کرده حال من هم بهتر است. روی صندلی تخت‌خواب‌شو کنار تخت مامان دراز کشیدم و به اقبالمان فکر می‌کنم. یک ساعت پیش با فریاد/عطسه زن از خواب پریدم و تا چند دقیقه نمی‌دانستم در این اتاق غریب که زنی شبیه مادرم در آن روی تخت کناری به سرم و دستگاه متصل است چه می‌کنم. امروز خیلی خسته و چرب و زیرچشم‌گود بودم. تا می‌آییم بخوابیم پرستار برای گرفتن فشار و تعویض سرم می‌آید. مامان هم در اثر سرم‌ها دچار تکرر ادرار شده و هر یک ساعت یکبار باید دستگاه به کار انداختن جریان خون را از پاهاش جدا کنم، یکسری چیزها را از پریز بکنم و ببرمش دستشویی و دوباره که برگشتیم همه چیز را به حال اول برگردانم. از اینکه مامان شرمنده است و خیلی وقت‌ها ادرارش را نگه می‌دارد می‌خواهم از غصه بمیرم. بنا بر روحیه بی‌نظیر خانوادگی در بحران، به جای غر زدن و ناراحتی همه شکرگزاریم چون لیوان‌ها در خانواده ما نیمه خالی ندارند و در هر شرایطی لبالب پر اند. هی موقعیت را با موقعیت‌های بدتر احتمالی مقایسه می‌کنیم و از تصور فرجام بد سناریوهای احتمالی به زمین می‌افتیم و سجده شکر به جا می‌آوریم و به این ترتیب خود و اعضای خانواده را از افتادن در ورطه هولناک یاس و ناراحتی نجات می‌دهیم.
مامان قوی و خوش‌روحیه است. مدام حواسش است که فضا را تلطیف کند. با پدرم که حرف زد ولی گریه کرد. دیدن مامان با آن حال خیلی غمگین بود. می‌دانم که چقدر از اینکه به حساب خودش برنامه‌هایمان را بهم زده ناراحت است. از اینکه در یک کشور غریب آن هم فردای رسیدنش بستری و جراحی‌لازم است چقدر حس ناامنی دارد. از هزینه‌های سرسام‌آور اینجا چقدر می‌ترسد. و چقدر تحمل همه اینها برایش راحت‌تر بود اگر پدرم در کنارش می‌بود. خوب می‌دانم که اینطور وقت‌ها آدم ترس‌هایش را از بقیه قایم می‌کند و بغض‌ها را تا جایی که گلو جا دارد قورت می‌دهد. منتها جلوی آدم خیلی خیلی نزدیک است که آدم وا می‌دهد، فرو می‌ریزد و در بی‌چاره‌ترین حالت گریه می‌کند. آن آدم خیلی خیلی نزدیک الان پدرم است که از رسم غریب روزگار خیلی خیلی هم دور است. می‌توانم حدس بزنم که حال او از همه ما خراب‌تر است چون دستش به جایی بند نیست. جایی که هستیم اینقدر دور و صعب‌الورود است که پدرم در کمال استیصال پرسید آیا راهی هست که خودش را برساند به ما. بعد که دید آمدنش و فرستادن مامان جز گزینه‌ها نیست، گفت «دخترم قوی باش». به پدرم اطمینان خاطر دادم که قوی‌ام و همه چیز تحت کنترل است بعد یکهو قوی شدم. مکالمه تلفنی‌مان مو نمی‌زد با دیالوگ فیلم‌های درام جمعه بعدازظهرها؛ کارگاه ناوارو و دخترش. 

امروز مامان را عمل کردند. تا دم اتاق عمل کنارش بودم چون زبان نمی‌داند و لازم بود که حرف‌های دکتر جراحش را برایش ترجمه کنم. آرام بود. دکتر بیهوشی که آمد و حرف‌ها که تمام شد بوسیدمش. درهای ترسناک اتاق عمل که پشت سرمان بسته شد گریه کردم. از اینکه الف کنارم بود و من را بین بازوها و سینه‌اش سخت فشرده بود خوشحال بودم. مامان که به‌هوش آمد رفتم فرودگاه استقبال خواهرم. شب قبل جریان بیمارستان را با ملایمت براش تعریف کرده بودم و از اینکه بعد از سه سال کنارم بود به طرز عجیب غیرقابل توصیفی احساس امنیت کردم. با بودن خواهرم فضا شاد و دلپذیر شد. حضور ما سه نفر کنار مامان زن را هم سرحال آورده بود. روزی که مامان مرخص شد کم‌حرف شده بود. دیگر نه به پرستارها زخم‌زبان می‌زد و نه با کسی شوخی می‌کرد. دستمالی به شیوه زنان آفریقایی بسته بود به سرش و یک‌وری و پشت به ما روی تختش دراز کشیده بود. دلم می‌خواست او را هم می‌بردیم خانه. روی تخت خودش. ملافه‌های خودش. رفتیم کنار تختش و مامان نیم‌انگلیسی نیم‌فارسی براش آرزوی سلامتی کرد بعد همدیگر را بغل کردند. بهم گفت زندگی‌اش را کرده و حالا موقع مرگش است. وقتی این‌ها را می‌گفت آرام و تسلیم بود. آدم چه دارد به کسی که انتظار مرگش را می‌کشد بگوید؟ بادکنک «گت ول سوون» مامان رو بستیم به میله تخت‌اش. خندید. هم ما و هم خودش می‌دانستیم که خوب نمی‌شود. سرطان غیر از درد و هزینه، غصه هم دارد.