Pages

Wednesday, March 26, 2014


Hello ...,
We are teachers, but we’re also people and I care more about your well-being than class presentations.  Thank you for letting us know, but I don’t want you to worry about class.  I know what kind of stresses our personal lives can put on our professional ones, and home always comes first.  Do you have someone to talk to about your situation?  Can I help in any way?
Btw, where is home for you?  I’ve been meaning to chat with you all semester because of your background- I believe you said you were from Tehran.  Before moving back to San Antonio I lived in L.A. for many years, and spent most of that time surrounded by a Persian family (also from Tehran) that became my home-away-from-home.  I say this just to comment on how much I loved the Persian culture (especially the food), the people, the sense of community, etc., although my Farsi was always pretty bad.  Decent for a sefid, but still not great.  Anyway, if you need anything from me, please let me know.  Take care.
... ...

صفر. سانسور شد.

یک. سه روز توی غار بودم. غار تاریک بود. دلم نه حرف می‌خواست، نه آدم و نه بیداری. رادیو قرآنی که به تعبیر او همیشه بودم فركانس نداشت. صدای ته خالی نوارکاست می‌دادم. یکشنبه تصمیم گرفتم نمیرم. تا ساعت ده شب روی صندلی ماهواره‌ای کنار پنجره نشستم. بعد بلند شدم و چراغ‌ها را روشن کردم. با ایمیل، عذرِ کلاس و پرزنتیشن دوشنبه‌ام را خواستم و ساعت‌های متمادی خوابیدم. سرم و درس و ارائه برود کارم که نمی‌رود. صبح دوشنبه با لب‌ولوچه آویزان و با سری که به سنگینی یک گونی سیب‌زمینی بود می‌رفتم سر کار و به برگشتن به تخت فکر می‌کردم كه این ایمیل را گرفتم. به جمله دوم نرسیده مخاط دماغ و تخم چشمم سوخت. دريافت همچین ایمیلی و ذخيره‌اش در این‌باکسم آرامم می‌کرد. وقتی خیلی خبری از من نیست شک نکنید که یا خیلی خوبم یا خیلی بد. این سه روز خوب نبودم قطعن. مامان هم که قربانش بروم همیشه انتقادهایش با غاررفتن‌های من تلاقی دارد. از یک جایی وسط جاده تهران-مشهد با صدایی که قطع و وصل می‌شد شروع کرده بود به درس زندگی دادن. و گلایه که چرا زنگ نمی‌زنی و همیشه بی‌حالی. حس می‌کردم اگر بیشتر نقد بشنوم ضربان قلبم با صدای بیب ممتد یک خط صاف می‌شود كه تا بينهايت ادامه خواهد داشت. مامان به موقع و قبل از متلاشي شدنم حرف را عوض کرد. بعد دوباره هزار ساعت دیگر خوابیدم. امروز سه‌شنبه است به گمانم. الان که روی شکم در عرض تخت و رو به آینه سرتاسری کمد لباس‌هایم دراز کشیده‌ام و خودم را از بالای در لپ‌تاپ می‌بینم نمی‌شناسم. لاغر شده‌ام؛ با حلقه‌های تیره دور چشم‌هام. در تمام لحظه‌های تاریکم حرف‌هاي مرد شفا بود. ایمیل استادم مرهم بود. تكست‌هاي نگران دوست عالي بود. چیزی که برای من خیلی باارزش‌تر از درس و کار و پیشرفت و موفقیت است همین روابط انسانی‌ست. اینکه آدم‌ها از کنار هم به سادگی عبور نکنند. خارج از رابطه استادی-شاگردی، رئیسی-مرئوسی، یک حلقه نامرئی انسانی آدم‌ها را به هم پیوند بدهد. چیزی از جنس همدلی این ایمیل که روزی دوبار مثل دارو می‌خوانمش. 

دو. امروز ظهر با صدای رادیو مکزیک از خواب بیدار شدم. چشم‌بند هنوز روي چشمم بود و نمي‌دانستم در کدام اقلیم‌ام. تصور مي‌كردم چشم‌بند را كه بردارم مارياچي‌ها را مي‌بينم كه دور تخت گیتار و ویولون مي‌نوازند. طول كشيد تا فهميدم مستاجر قبلی طبقه پایین رفته و کارگران مکزیکی خانه را برای مستاجر بعدی آماده می‌کنند. حال آدم توغاری باشد بعد با صدای بلندِ شماعی‌زاده‌ای که مکزیکی می‌خواند از خواب بیدار شود. رو به سقف نالیدم «پروردگارا! چرا؟». ندا آمد «دنیا چرا ندارد فرزندم». بلند شدم و از پنجره نگاه‌شان کردم که با ریتم موزیک چوب ارّه می‌کردند. دریغ از یک آهنگ ریتم کُند. یادم باشد از امرو بپرسم مکزیکی‌ها داریوش ندارند؟

سه. قهوه سوغات پورتوریکو که دوست مسافر قبل از رفتن از این شهر داده بود بعد از سه روز زنده‌ام کرد. 


Tuesday, March 25, 2014

همه مرغان و خروسانی که با من پریده‌اند...
(پست قدیمی‌ست)


همه مدارکم در حال منقضی شدن‌ است. صبح به صبح هی کپی و پرینت می‌گیرم و در صف‌های طولانی می‌ایستم و توییت‌های مسخره می‌کنم تا نوبتم شود و مدارکم را تمدید کنم. با یک بغل کاغذ و فرم‌ و عکس مقنعه‌به‌سر رفتم دفتر پست. تمام مدارکم را پشت و رو کرده بودم که پشت سری بلند قدم که مثل برج دیده‌بانی به اموراتم مسلط بود عکس‌های شش در چهار خسته‌ام را نبیند. عکاس‌ها در ایران اصرار دارند در لحظه آخر که بهترین ژست‌ت را گرفته‌ای با حرکت عجیب انگشت‌ها روی سر، سر سوژه را با زاویه خاص معذبی به سمت شانه راست کج کنند و با تکرار «نخندید» اوضاع را از آنچه هست معذب‌تر جلوه بدهند. اینکار دو خروجی داد؛ سوژه‌ها یا از خودمتشکر و طلبکار به نظر می‌رسند یا بی‌نوا و خاک‌برسر. من در دسته دوم قرار می‌گیرم با سر نیم‌خم روی شانه راست و خنده فروخورده. پدرم یک عکس پرسنلی دارد که از بس تلاش کرده یک وقت خدای نکرده لبخند نزد که انگار دارد گریه می‌کند. شش عدد عکس چاپ شده مذکور تا‌ به امروز برای هیچ اداره و سازمانی فرستاده نشده و یک جایی در کیف مدارک پدر مانده و صرفن جهت انبساط خاطر خانواده در حفظ و نگهداری‌اش می‌کوشیم.
لبخند زنان مدارکم را روی میز گذاشتم. پدرم شروع کرده بود با وایبر عکس‌ مرغ و خروس ول در طبیعت فرستادن و موبایلم هر ۱۰ ثانیه صدا می‌داد. با مامان رفته بودند شمال و قرار بود عکس‌هایی که گرفته را برای من بفرستد. تصورش می‌کردم که بی‌بی‌سی‌اش را دیده، روزنامه‌اش را خوانده حالا نشسته روی مبل یک دور عکس‌ها را با لبخند رضایت نگاه می‌کند بعد برای من می‌فرستد. عکس‌ها همه شبیه به هم بودند. توی یکی دو خروس و هفت مرغ بود که یک خروس و پنج مرغ دانه می‌خوردند و بقیه به نقطه نامعلومی نگاه می‌کردند. در عکس بعدی خروس چاق سفید روی سنگی ایستاده بود و به عقب نگاه می‌کرد و مرغ‌ها همه پشتشان به دوربین بود. در عکس‌های بعدی هی جمع و متفرق می‌شدند. هر چه چشم ریز کردم و به دوردست‌های عکس‌ نگاه کردم نکته‌ای ندیدم. خانم متصدی پست از من پرسید بسته به کجا برود؟ نه اسم کامل یادم بود نه آدرس. یاد آدرس وبسایت افتادم: «دفتر دات اورگ» ولی می‌دانستم «دفتر» چیزی نیست که خانم موطلایی انتظار شنیدنش را داشته باشد. روز پستی شلوغی بود. آدم‌های توی صف از آدمی که آدرس نداشت و مدام بیب‌بیب می‌کرد لج‌شان گرفته بود و همه زل زده بودند که ببینند بالاخره کی آدرس لعنتی پیدا می‌شود. آدرس را پیدا کردم. بعد از کمی مکث دیدم چاره‌ای نیست. گفتم «دفتر حفاظت منافع جمهوری اسلامی ایران» در سفارت پاکستان؛ آدم‌های توی صف یک قدم عقب رفتند و ۲۵۰۰ کالری از من سوخت. در آن مکث چند ثانیه‌ای دنبال راهی می‌گشتم که بار سنگین این کلمه‌ها و اسم‌های ترسناک را کم کنم. ولی هر چه باشد اداره پست بود. نمی‌شد حرف‌هایی از «جمهوری اسلامی» یا ایران را بخورم یا به جای پاکستان بگویم پاهستان. کلمات سنگین کلمات کلیدی بودند که باید واضح و بلند ادا می‌شدند. خانم موطلایی یکبار دیگر ازم خواست که اسم مکان مورد نظر را تکرار کنم. ترسم ریخته بود. دوباره گفتم. موبایلم بیب می‌کرد و قطار اسم مکان مورد نظر در فرم کامپیوتری جا نمی‌شد. گفت که «سفارت پاکستان‌»ش را می‌گذارد بماند و بقیه‌اش را با دست می‌نویسد. با سر موافقت کردم. در آن لحظه خاص اگه می‌گفت پامرغی از دفتر برو بیرون هم قبول می‌کردم. مجموعن سه بار دیگر مجبور شدم اسم مقصد را تکرار کنم. همه که شیر فهم شدند بسته‌ام به کجا می‌رود، پول را دادم بعد همان‌طور یک‌وری و بیب‌بیب‌کنان زیر نگاه سنگین آدم‌های توی صف از دفتر پست خارج شدم.

Sunday, March 23, 2014

“Frances: I want this one moment. It’s what I want in a relationship, which might explain why I’m single now. It’s kind of hard to- It’s that thing when you’re with someone and you love them and they know it, and they love you and you know it- But it’s a party! And you’re both talking to other people, and you’re laughing and shining, and you look across the room and catch each other’s eyes. But not because you’re possessive or it’s precisely sexual, but because that is your person in this life. And it’s funny and sad but only because this life will end. And it’s this secret world that exists right there, in public, unnoticed that no one knows about. It’s sort of like how they say that other dimensions exist all around us but we don’t have the ability to perceive them? That’s what I want out of a relationship or just life, I guess.” — Frances Ha