Pages

Saturday, December 31, 2011

Dear 2012, 
Be easy and gentle!

Sincerely, a traumatized 2011 survivor 

Friday, December 30, 2011

توی این دو روز این فیلما رو دیدم:

"گربه روی شیروانی داغ" رو خیلی سال پیش دورانی که تازه بالغ شده بودم دیدم. دوبله فارسی روش بود. از کل فیلم هیچی یادم نمونده بود جز اون صحنه آخر که "بریک" از اتاق خواب طبقه بالا "مگی" رو صدا می‏کنه. و وقتی مگی وارد اتاق می‏شه، با حالت خواستن بهش می‏گه: "در رو قفل کن". حس برانگیختگی داشت برام اون زمان. اینبار هم. 

"گرینچ چگونه کریسمس را دزید" رو به پیشنهاد دوستی که با گرینچِ توی فیلم همزادپنداری کرده بود دیدم. یه فانتزی کریسمسی بود. سرگرم کننده. دیدن شباهت‏هایی که دوستم ادعا کرده بود بین گرینچ و خودش وجود داره بامزه بود.

"شوهرها و زن‏ها" و "منهتن" رو ندیده بودم قبلن. هر دو رو دوست داشتم. اولی رو بیشتر. وودی الن عجوبه‏ایه در عالم شناخت پیچیدگی‏های روابط زن و مرد. دیتیل براش مهمه. دقیقا اون ریزه‏کاری‏هایی رو بولد می‏کنه که همه درگیرشن توی رابطه ولی نمی‏شناسن‏ش. هم خوب می‏بینه و هم خوب می پردازه بهش. 

ویار فیلم دارم چند روزه.
آدمای دو تا کره مختلف حرف همو نمی‏فهمن. حالا تاصبح آسمون رو به ریسمون ببافن و دلیل بیارن واسه هم. در این حد همه چی یه طور دیگه که مثلا فحش‏های خواهر و مادری توی یه کره، ادای احترام توی کره دیگه باشه. بعد یه آدم از این کره، یه آدم از اون کره بشینن سر یه موضوع پیچیده فرویدی با هم بحث کنن و کسی انتظار داشته باشه آخرش هر دو به تفاهم برسن و راضی باشن. نمی‏شه دیگه. از اون ماجراهای نشدنیه. بابا نَم‏شه.

Thursday, December 29, 2011

و گاهی هم می‏شه که حتی در غم آروم بود
و با لبخند کجکی رادیو گوش کرد
چشمها رو بست و پاها رو به آفتاب نیمروز سپرد
و در گرمای نوازشگرِ ملایمش ذوب شد

هر چی هر قدر هم که غیرمنتظره و تلخ، بیخیال
زمستون این خاک سرد و خاکستری نیست
و من را همین بس...


چقدر خوبه که اینجا رو دارم. اگه نبود الان دق کرده بودم. نوشتن دوای درده.

- چندوقت پیشا خیلی اتفاقی گذرم افتاد به آمار وبلاگم. هیچوقت چک‏ش نکرده بودم. نمی‏دونستم چند نفری هستن که می‏خونن قرقره رو. دونستنش حس عجیب خوشایندی داشت. حرف زدن با غریبه راحته. آداب نداره. حرف بی‏آداب خوبه. می‏تونی همینی که هستی رو نشون بدی بی که بترسی از قضاوتِ زهردار. آروم میای برای خودت می‏نویسی و چند نفر هم آروم میان می‏خونن‏ت. یکی باهات احساس نزدیکی می‏کنه، یکی نوشته‏هات به دلش می‏شینه، یکی هم بدش میاد و بدوبیراه می‏گه به پرت و پلاهات. ولی بازم خوبه. همین که انگشتی نمی‏ره به چشم آدم خوبه. همین که احساس خفگی و تنهایی نمی‏کنم با حرفام آرومم می‏کنه.

- توی یه وبلاگی یه نوشته خوندم که انگار من نوشته باشمش بس که قصه من و حال من بود. باورم نمی‏شد که یکی دیگه درست مثل من درگیر همون قضایا بوده باشه یه زمانی. و چقدر حس‏مون شبیه بود. و واکنش‏مون که الان می‏فهمم طبیعی بوده و ربطی به شخص من یا اون نداشته. بعدش خواستم براش ایمیل بزنم که تو منی. یا من تو ام! خواستم بهش بگم که چه خوب که نترسیدی بنویسی‏ش. چه خوب که با خوندن قصه‏ت نگاه نامتعارفی که به خودم و برخوردم به اون قضیه داشتم از بین رفت. دیدم ما آدما چه شبیه همیم. چه زندگی هامون شکل همه. خوبه داستانمون رو بنویسیم که بقیه بخونن. شاید یه وقتی یه جایی یکی بود که با خوندنش احساس همزات(د) پنداری کرد و دست از سرزنش خودش برداشت و خودشو بخشید و آروم گرفت. 

Wednesday, December 28, 2011

aleniadelicado.tumbler


"و ما همچنان
 دوره می‏کنیم
 شب را و روز را، 
هنوز را..."

Tuesday, December 27, 2011


بازیافتی از یادداشتهای گوگل داک. نوشته شده در 24 نوامبر 2010، سه روز بعد از تولدم

"خود غلط بود آنچه می‏پنداشتیم..."

ادعایِ آدم شناسیم می‏شد. ولی بالاخره سوتی دادم. زودباوری چقدر؟ ساده لوحی تا کجا؟ هنوز اینقدری جسارت برام مونده که بیام اینجا و ثبت کنم "اشتباه کردم". 

هر چند که ناید باز
تیری که بشد از شست...


پی نوشت: می‏گن آدم عاقل از یه سوراخ دوبار گزیده نمی‏شه. من شدم. برای چندمین بار. اینبار اما نیشش زهر داشت. همه بدنم رو مسموم و فلج کرده. هنوز گیجم ولی...

Wednesday, December 21, 2011

دو ماهی می‏شد که شلخته‏گی و پاپتی‏گری پیشه کرده بودم. اسباب کشی بهانه‏ای بود تا برای نامرتبیِ ناخن‏هام مجوز داشته باشم و به امور قسمت‏های زیر لباس و مخفی از انظارعمومی بدنم رسیدگی نکنم. امروز عصر، اول از همه به جون ناخن‏های پا افتادم چون پا عضو کلیدی‏ و حساسیه. و جدا از فوت-فتیشیزم، کیه که از دیدن ناخن‏های پدی‏کیور شدۀ براق یه زن، توی صندل با بندهای نازک به وجد نیاد؟ از قضا همسر هم وسواس عجیبی روی ناخن داره و معتقده، زن‏هایی که ناخن‏های دراز و نامرتب و یا لاک نصفه‏نیمه دارن بی‏برو برگرد شلخته و دگوری‏ان و از کلاس و تشخص بویی نبردن. به همین تندی و مرغ یه پا دارگی. ولی تا حد خوبی این معیار همیشه جواب داده.

در دوره بحران اقتصادی، نمی‏شه رفت Spa و پاها رو گذاشت توی لگن آب ولرم و لوسیون، تا یکی ترتیب پدی‏کیور و باقی ماجرا رو ماهرانه بده و حال قیافه آدمو خوب کنه. هزینه این "قرتی‏بازیا" که در علم اقتصاد جزء "کالای لوکس" به حساب میان، صرف امور مهم‏تر و "کالاهای ضروری" می‏شه. اینه که برای حفظ ظاهر و استایل زندگی قدیم، خودبه خود در خیلی زمینه‏ها به مرز خودکفایی می‏رسی که خیلی هم بد نیست.

اول از همه لاکِ بی‏رنگ روی ناخنم -که چند جاش پریده بود- رو پاک کردم. بعد هم یک ساعت تمام نشستم به کوتاه کردن و سوهان کشیدن و برق انداختن. ناخنام کوتاه و یکدست و مرتب و براق شدن. بعد از یه دوره طولانی لاک‏های کِرِم روشن و صورتی کمرنگ، نوبت لاک قررررمزه. بر خلاف لاک روشن که خیلی وسواس و دقت لازم نداره، زدن لاک قرمز سخته و مهارت می‏خواد. حواسِ شش‏دانگ و صبوری تا نه ردی بیفته روش و نه کناره‏های ناخن لاکی و قرمز شه چون در غیر اینصورت، هر قدر هم که با گوش پاک‏کن آغشته به استون بیفتی به جون کناره‏هاش، اثر قرمزی تا حدی می‏مونه. لاکِ بی‏دقت، دستها و پاها رو زیباتر که نمی‏کنه هیچ، ظاهر رقت‏انگیز و شلخته‏‏ هم بهشون می‏ده.
خلاصه اینطور. و کلن هم که من الان بیکارم و دارم تفت می‏دم واسه خودم :)


آدمای زلالِ ساده بی‏ادعا دلم می‏خواد برای معاشرت. از این جمعِ فرهیخته تحصیلکرده پرمدعای رقابتی اشباع شدم دیگه. برای یه مدت کوتاه هم که شده، توی جمعی باشم که کسی دغدغه‏های "من بهترم و باهوش‏ترم و همه‏چیز‏دانم"ی نداشته باشه. بشینیم روی زمین و پا دراز کنیم و حرفای معمولی"زرد" بزنیم. گل بگیم و گل بشنویم و نیازی نداشته باشیم به آب و آتیش بزنیم که ثابت کنیم دانای کل‏یم. تواضع هم خوب چیزیه که خیلی وقته بیشتر آدمای دور و بر من بیخیالش شدن. 
سلامتی آدمای باصفای بی‏ادعا!

Sunday, December 18, 2011

813 هم خونه شد بالاخره!
سه روزی می‏شه که در منزل جدیدمون مستقر شدیم. بستن و قفل کردن درِ 1318 برای آخرین بار، حس عجیبِ دوگانه‏ای داشت. خالی که شد، دیگه اون خونه‏ شخصیت‏دارِ منحصر‏به‏فردی نبود که توش اون‏همه ماجراهای عجیب و غریب اتفاق افتاده. خونه‏ای بود شبیه بقیه خونه‏ها. معمولی و یک اتاق خوابه با حموم و دستشویی مجزا.
اون خونه و اون شهر و آدماش رو گذاشتیم و یه ساعت و نیم پایین‏تر اومدیم. 
خونه جدید کوچیکتره. خیلی. و درست به همین دلیل دوست‏داشتنی‏تر و گرم‏تر به نظر می‏رسه. علیرغم کوچیکی امکانات بهتری هم داره. ماشین لباسشویی و خشک‏کن توی آپارتمانه بنابراین مجبور نیستم یکشنبه‏ها کیسه لباس چرک به دوش، فاصله بین لاندری و خونه رو سه بار گز کنم. از صدقه سری لاگژری منزل جدید، می‏تونم روی تختم بشینم و لباس کثیفا رو پرت کنم توی ماشین لباسشویی حتی! اتاق خواب و آشپزخونه به نسبت خوشگل‏ترن. پنجره و بالکن نقلی هم به منظره سرسبزی دید داره که به خونه کوچیکم روح و زندگی داده.
همه چی مرتب و تمیز و همون‏طوریه که می‏پسندم. راضی‏ام :)

Tuesday, December 13, 2011

امشب مهمون دوستای عزیز بودیم. رفقای گرمابه و گلستان، که سابقه آشناییمون به سالها قبل از هجرت می‏رسه. کلن دوستای قبل از هجرت، رفیق‏ترن انگار. نه که خاص باشن یا چی. صرفن رفاقتشون عمق بیشتری داره. دوستایی نیستن که از سر ناچاری و از بین انتخاب‏های محدود، تن به همنشینی‏شون داده باشی. گزیده و دستچین‏‏شده‏ان. صد البته که دوستای خاص و جالب هم کم نداریم اینجا، منتها "سابقه‏دارها" یه طور دیگه از خود آدمن. تنها با اوناست که می‏شه دورهم نشست و هی برای چند صدمین بار از خاطره‏های مشترک، با هیجان حرف زد و خندید و دست آخر سر تکون داد و گفت "یادش به خیر. چه روزایی بودن". یا مکالمه‏های "یادته فلان، یادته بهمان"ی راه انداخت که یه چیزاییش رو تو بگی و یه چیزاییش رو اونا اصلاح کنن و یادت بندازن و تو از یادآوری قسمت‏های فراموش شده غش‏غش بخندی. 
خلاصه گفتن بریم پیششون که هم خستگی مقدمات اسباب‏کشی رو در کنیم و هم بعد از مدتها با هم شام بخوریم و فیلم ببینیم. بر خلاف اکثر "شبِ فیلم"ها، بحث همیشگی "چی ببینیم؟" با پیشنهاد خانمِ دوست عزیز که ادبیات نمایشی خونده و دستی در فیلنامه نویسی داره، زود فیصله پیدا کرد و قرعه به‏ نام فیلم وطنی افتاد و "تنها دوبار زندگی می‏کنیم" ساخته بهنام بهزادی انتخاب شد. بعد ازمدتها که حسرت دیدن یه فیلم خوب ایرانی به دلم مونده بود، تماشای این فیلم خیلی چسبید. بازی‏ها ساده و روون. دیالوگها بی‏تکلف. فلش‏بک/فلش‏فورواردها هم خیلی خوب از آب در اومده بود و اذیت نمی‏کرد. فضای فیلم رو هم دوست داشتم و همزمان منو یاد "شب‏های روشن"  فرزاد موتمن و "نفس عمیق"  پرویز شهبازی انداخت. موسیقی فیلم (حسین علیزاده) هم که نیازی به تعریف من نداره و بسیار دلنوازه. این فیلم ظاهرا اولین فیلم بهزادی‏ه. منتظرم ببینم فیلم بعدیش چطور خواهد بود. حالا بهزادی خودش می‏دونه ولی بگم از الان، توقع من یکی که بالاست!
شب خوبی بود در مجموع...

Monday, December 12, 2011

توی این وانفسای کفگیر به تهِ دیگی، به کله‏م زده برم Sur La Table وسایل خونه و آشپزخونه بخرم. در مواقعی که قمرم در عقربه، دو جا هست که از تراپیست هم بهتر می‏تونه حالمو جا بیاره. یکی همین "روی میز" و دیگری Anthropology. روح‏نوازیِ این همه سلیقه و رنگ معجزه می‏کنه. می‏تونم ساعتها توی این مغازه‏ها بچرخم و بشقابا و فنجونا و قاشق‏چنگالای فانتزی رو نوازش کنم. قربون صدقه جاکره‏ای و وردنه و قوری‏ها هم برم. تخته چوبی روهی اینوراونور کنم و توی ذهنم تصور کنم ببینم اگه روش پنیر و گردو و سبزی بریزم و با یه شیشه مَلبِک (Malbec) بذارمش روی میزی که روش گل‏ تازه و شمع هم هست چه ریختی می‏شه. بعدشم ببینم ای بابا چه فضای دونفرۀ "یک دست جام باده، یک دست زلف یار"ی شد و فک کنم حالا از کجا آقای جذابِ مردونه گیر بیارم. خلاصه قضیه اون بابایی می‏شه که یه دکمه‏ می‏خره و براش دنبال کت می‏گرده... این طوری می‏شه که غصه‏هامو فراموش می‏کنم و کشتیای غرق شده‏م دوباره روی آب شناور می‏شن.
جهت اطلاع هم معمولا یه نگاهی به لیبل قیمت می‏ندازم بلکه دری به تخته‏ای خورد و یه چیزی متناسب با جیب کوچیک ما پیدا شد و کلا هم جیب ما کوچیک‏تر از اونیه که متناسب باهاش "چیز" مطابق سلیقه‏ای پیدا شه. پوف...

Sunday, December 11, 2011

بازیافتی از یادداشت‏های گوگل‏داک. نوشته شده در 21 نوامبر 2010، دو روز بعد از تولدم

"من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود..."

عروسی امشب یه چیزی کم داشت. یه چیز اساسی؛ خانواده. همه چی مرتب بود ولی جای خالی خانواده عروس و دوماد توی ذوق می‏زد. این آهنگ "مبارکباد" عروسی نمی‏دونم چه حکمتی داره که در عین شادی اینقدر غم توشه. تا حالا یادم نمیاد که در لحظه با شکوه ورود عروس و دوماد این آهنگ رو شنیده باشم و بغض خفه‏ام نکرده باشه. اینبار شدیدتر. غربت هم قاطی‏ش شده بود و نبودن خانواده‏هاشون، غم آهنگ رو بیشتر کرده بود. ما سه تا (من و س و ف) خیلی احساساتی شده بودیم. عروس خیلی خیالش نبود. س عینک نداشت و تمام مدت فکر می‏کرد عروس ناراحته. ما ناچار بودیم براش توضیح بدیم که حالت چهره عروس شیرازیمون (بعله! ما استریوتایپ می‏کنیم!) تقریبا شبیه بقیه روزای ساله. بی هیچ رگه‏ای از هیجان، شادی، ناراحتی و یا اضطراب. دوماد پسر نجیب مهربونیه (اولین باره از لغت "نجیب" استفاده می‏کنم). خوشحال بود و محجوب (محجوب هم همینطور. چه خوب توصیفش می‏کنن این لغتا). 
من همچنان سنگواره‏ام. حس آدمی رو دارم که یه عزیزی رو توی یه حادثه از دست داده. دور و برم شلوغه. گیجم و ادامه می‏دم. همراه بقیه می‏خندم، گپ می‏زنم. با دوستان خوش و بش می‏کنم. ولی لمسم. اولین رگه‏های افسردگی. شایدم پوستم کلفت شده. می‏گن بالاتر از سیاهی رنگی نیست. نیست. الان دیگه می‏دونم که نیست. ضرب‏المثل هوشمندانه‏ایه. بعضی وقتا از این حالتِ سنگی الانم راضی‏ترم تا اون التهاب و بال‏بال زدن‏ها. ولی گاهی می‏ترسونتم. که کلا حسم رو از دست داده باشم. که دیگه چیزی قلقلکم نده، جریحه‏دارم نکنه. زمانی که رنجیده نشی، از اون حالت‏های شیفتگی هم دیگه خبری نیست. رنجیدگی و شیفتگی پکجه. یکی بدون دیگری ممکن نیست. الان ولی عطای شیفتگی رو به لقاش بخشیدم. فیزیکِ بدنم تحمل رنج‏ش رو نداشت. راحتم. تا زمانی که با پذیرش یه واقعیتِ تلخ می‏جنگی پدرت در میاد. وقتی پذیرفتی دیگه جنگی در کار نیست. تسلیم محضی. این تسلیم بودن آرومت می‏کنه. مثل از دست دادن عزیزان می‏مونه. فکرش خیلی عذاب‏آورتره. باید پذیرفت، آروم بود و درس گرفت.
می‏نویسم که آروم بمونم. که یادم نره چه روزایی داشتم. چه پدری ازم در اومد تا به این سکون رسیدم. سکونِ خالی اما.

عروسی خوب بود ولی واقعا پدر و مادر کم داشت...
من کی اینهمه غرغرو شدم و خودم نفهمیدم؟! کارم شده بیام اینجا بساط نک و نال پهن کنم و بشینم دِ به مرثیه‏سرایی. پست آخرم هم که دیگه شور بدقلقلی رو در آورد. یکی نیست بهم بگه تو که اینقدر معذب و دپ و "هوم-سیک"ی، خب جور و پلاستو جمع کن با شوهرت برگرد جایی که اینقدر سنگش رو به سینه می‏زنی... انگار توی هر پدیده و ماجرایی می‏گردم دنبال چیزی که ازش برنجم. اطرافیانم از معاشرت با آدم نوراتیکی مثل من چه حسی بهشون دست می‏ده؟ آدمی که مدام در حال دراماتایز کردن اتفاقای دوروبرشه هیچ آدم خوشایندی نیست. 

قول می‏دم وقتی اسباب‏کشی تموم شد و یه گلدون درختی بزرگ و چند شاخه "لاکی‏بامبو" خریدم و خونه‏م دوباره خوشگل شد، پتو ببعی‏م رو هم که انداختم روم و شمع خوشبو روشن کردم و سریال دیدم، هی بگم "به‏به" و لبخند رضایت از لبم نیوفته. حرفای خوب خوب بزنم و از زندگیم لذت ببرم. البته با اجازه درس و مشق و تنهایی!
همه جای شهر نشون از کریسمس داره. پاتو توی هر فروشگاهی که بذاری باید اعصابت رو برای شنیدن آهنگای کریسمسی که بی‏وقفه تکرار می‏شن کوک کنی. اولاش خوبه و یاد شب برفی و خانواده خوشبخت و سانتا و گوزن و شومینه و پیژامه و درختی که زیرش کادوهای هیجان انگیز چیدن میوفتی (یاد همه اینا افتادم که می‏گم). منتها این آرامش بعد از یه ساعت یه حس تهوع ملایمی بهت می‏ده که بابا بسه دیگه. یه ماهه همه جا این تم سورتمه و گوزن از هر بلندگویی پخش می‏شه و نت‏هاش حک شده روی پرده صماخ‏مون. یا شایدم من حساسیت پیدا کردم. چراغونی‏ها اما خوشگلن. انگار لای درختا پر از ستاره اس.
 دیشب توی کافه همیشگی کنار دریاچه جمع شدیم. برای خداحافظی از دوستی که برای عروسی خواهرش داره می ره ایران. یه بسته 5 کیلویی هم چپوندیم بهش که ببره برامون. رسم این کافه اینه که از اول دسامبر تا شب کریسمس و سال نو، هر شب هر یک ساعت همراه با رقص نوری که روی دیوار رستوران بغلی می‏ندازه، سه تا آهنگ هم پخش می‏کنه. یعنی راس هر ساعت، فقط همون سه تا آهنگ و رقص نور تکرار می‏شن نوبتی و تنوعی در کار نیست. همه هم راضی‏ان ظاهرا. پارسال اولین بار که شنیدم ذوق کردم و خوشم اومد. بار دوم بازم جالب بود ولی بعد از اون دیگه اِه. خلاصه که دیشب 3 ست رو با جدیت دنبال کردیم. همه غیر ما چند نفر که از سرما مچاله شده بودیم، شاد بودن. چیزی شبیه حال و هوای ما در شبهای نیمه اسفند. چشمای آبی‏ برق می‏زدن و چشمای سیاه دلتنگ بودن. اینطور وقتاست که اون مرز بیگانگی آدم با محیطش پررنگ می‏شه و همچین بفهمی نفهمی حس غریبی به آدم می‏ده. شاید منم عادت کردم یه روزی. شاید تطبیقم با محیط بیشتر شد و احساس تعلقم به جایی که ازش اومدم کمتر. شاید چشای منم در یه شب سرد زمستونی، برق کریسمسی زد. 


Saturday, December 10, 2011

این روزا حوصله هیچکسو ندارم. دلم می‏خواد فقط اون باشه و من. مثل بیشتر موقع‏ها وول بزنیم توی خونه. همدیگه رو سیخ کنیم. موقع ناهار فیلم ببینیم. عصرها هم بشینه روی زمین و تکیه بده به کاناپه‏ای که من روش ولو شدم، بی‏حرف و در سکوت، وب‏گردی کنیم و پرتقال چارقاچ بخوریم.
شاید زندگی همینه. شاید خوشبختی همین کارای معمولی‏‏ایه که با هم می‏کنیم. همین انگشتای نوچ من روی کیبورد. همین چای و پن‏کیک خوردن‏ها که شده عادت شیرین هر روزمون. شاید اون تصویر جذاب و بی‏نقص و فریبنده‏ای که من از خوشبختی ساختم و دنبالشم، توهم ذهن سودازده‏م باشه صرفن. شاید با واقعیت زندگی جور در نیاد اصلن. یا اینکه ابزار و شرایط تحققش از حدِ امکانات، و شانس و اقبال من فراتر باشه. شاید زندگی کوتاه‏تر از اونی‏یه که خوشبختیِ تمام و کمال دست‏یافتنی باشه.
کم‏کم دارم از تنها موندن پشیمون می‏شم. داره باورم می‏شه که ما دو تا برای هم ساخته شدیم. گلمون یکیه. هر قدر هم که دعوا‏مرافه و اختلاف داشته باشیم، تهش هوای همو داریم و از ماتحت هم می‏خوریم (معادل مودبانه‏تری که وصف حال هم باشه سراغ ندارم در حال حاضر). 
این روزا بگو مگوهامون هم رگه‏ای از شوخی و طنز داره حتی. عاری از زهر و کنایه و تمسخره. انگار دلمون نمیاد زخم بزنیم. هر قدر هم که کفری باشیم، خشم و از کوره در رفتن و لج در اومدن، در کسری از ثانیه فروکش می‏کنه و جاشو می‏ده به یه اندوه آشنا در نگاه. نزدیک شدن زمان جدایی، باگذشت‏تر و خوش‏اخلاق‏تر و منعطف‏ترمون کرده. اگه قبلا انگشت تو چشمِ هم کردن بود، الان چشم‏پوشیه. بخششه. دل به رحم اومدنه. و این حس جدیده. نمی‏شناختمش قبلن. تا حالا نبوده یا اگرم اون لا-ما-ها بوده، "های‏لایت" و "بولد" نبوده. به این زنده‏ای و توی چشمی. و این حس، داره شبیه همون معیار سنجشی می‏شه که باهاش عمق دوست داشتن رو می‏شه محک زد. نتیجه غیرقابل اغماضه. دونستن اینکه هیچ‏کس نمی‏تونه اونقدر که اون دوسم داره و مواظبمه، دوسم داشته باشه و مواظبم باشه، رعشه ترس می‏ندازه به تنم. در این حد که الان بلند شم و بیدارش کنم و بهش بگم که برای منم بلیط برگشت بخره.
"رفتن" آدما رو عزیزتر می‏کنه... هر بار با دیدن چمدون‏هاش گوشه هال، یه بند از دلم پاره می‏شه. به روزی فکر می‏کنم که دیگه نه خودش هست و نه چمدون‏های سی و دو کیلوییش. اون روز دیگه دلم فقط به یه نخ بنده.

Tuesday, December 6, 2011

ناهارغذای عربی می‏خوریم. لابه‏لای طعم رشته‏پلو و برانی بادمجون و فلافل، حرف‏های دم رفتنی می‏زنیم. بخار و بوی تند ادویه‏های شرقی می‏چسبه به پوست و لباسمون. زمینه رو اون می‏چینه. آروم و شمرده انگار که وصیت کنه. می‏گه نگران پول نباشم. که بدهی حساب کردیتمون رو تصفیه می‏کنه و یخچال رو پر. ماشین رو هم می‏بره برای سرویس. که درسم رو بخونم و نذارم نگرانی‏ها تمرکزم رو بهم بزنه. که از پس زندگی بر میام ولی هر زمان دیدم کم آوردم و نمی‏تونم ادامه بدم برگردم. از فکر نبودنش یه آن سردم می‏شه. می‏گم کاش بمونه. یا هر وقت دلش خواست برگرده. پای حرفی که می‏زنم هستم - در این لحظه، با حال مشترکی که داریم، مناسب‏ترین و بدیهی‏ترین ترکیب عالمیم - غذا و بغض گوله می‏شه توی گلومون. هر کدوم یه طرف سر برمی‏گردونیم. اون، شیشه‏های خیس از بارون پنجره، من، میز و صندلی‏های خالی. هر دو می‏دونیم که در آستانه تجزیه‏ایم و هر جز با تمام وجود موندن جز دیگه رو می‏خواد...

Friday, December 2, 2011

"Maybe some women aren't meant to be tamed. Maybe they just need to run free til they find someone just as wild to run with them."

Sex and the City, S2E18
پیچَک (فرهنگ دهخدا): انواع گلها یا گیاهانی که بر ستون یا درختی پیچیده و بالاروند- مهربانک- عشق پیچان

پیچک‏ها می‏پیچن و بالا می‏رن. هویتشون در پیچش معنا پیدا می‏کنه. وجودشون بسته به وجود درخت، شاخه‏، دیوار یا هر چیزیه بتونن بهش تکیه کنن و خودشونو بسپارن به حمایتش. در این درهم تنیدن، شاخ و برگاشون بزرگ می‏شه و بالا و بالاتر می‏ره. پیچک‏ها وابسته‏ن. حکایت منم حکایت پیچک‏ه. 
کم کم دارم به اهمیت و نقش پول در زندگی، و رفاه و آسایشی که همراهش میاد پی می‏برم. همون اهمیتی که همیشه با سرسختی و اطمینان انکارش می‏کردم. انتخاب‏های زندگیم هم همیشه بر همین اساس بوده تا حالا. منی که عموما در مورد ثروت با اَه و پوف حرف می‏زدم و نگاه از بالابه پایین داشتم به مادیات، از موضعم پایین اومدم و دارم تسلیم تفکر کاپیتالیستی جامعه‏م می‏شم. 
گذشت اون زمانی که علم برای خیلیا بهتر از ثروت بود یا ثروت احترام نمی‏آورد. "با پول همه چی رو نمی‏شه خرید" هم مدتهاست تاریخ مصرفش گذشته. دنیا روز به روز مصرفی‏تر و پول‏محورتر می‏شه. آدما با پول همه کار می‏تونن بکنن. حتی برای کسب همون علمی که ‏توی انشاها در ستایش مقامش روده درازی‏ها شده، خیلی جاها باید دم ثروت رو دید. کلاه آدمایی مثل من هم که اساس زندگیشون در ضدیت با مادیات بوده پس معرکه‏س. بعله! حالا از بوت چرم و ست گردنبند-گوشواره-دستبند کریستالی سبز Swarovski هم که بگذریم، Roger Waters داره میاد شهرمون و من پول برای خرید بلیط کنسرتش ندارم. نگرانی جور نشدن شهریه دانشگاه هم که بماند برای یه منبر دیگه که همه دستمال دم دستشون باشه.

جمله حکیمانه "زر در ترازو، زور در بازو" مال کیه؟

Thursday, December 1, 2011

تا حالا موقعیتی پیش نیومده بود که بخوام وسایل خونه رو بفروشم. تمام دیشب مشغول پست آگهی فروش در Craigslist بودم. در حال حاضر یه راگ و یه آینه رو فروختیم. جمعا 27 دلار! کار هیجان انگیزیه. ملت ایمیل می‏زنن و می‏گن که چی رو کی میان می‏برن. 
شاهکار همسر یه مشتری رو پروند. روی یکی از Armchair ها یه لکه کوچولو بود که دیروز همسر با یه قلم لکه‏بر، بزرگ‏تر و توی‏چشم‏برو‏ترش کرد. امروز یه خانم مسن طبق قرار اومد که مثلا بخرتش. تا مبله رو دید انگشتش رو گذاشت روی اون لکه و بعد از چند جمله مودبانه عذر‏خواهی کرد و رفت. بعد از رفتنش با یه دستمال خیس افتادم به جون لکه و و با اخم و نق محوش کردم. خیلی بهتر از قبل شد. حالا هم منتظر مشتری بعدی هستیم که بیاد و ما رو از شرش خلاص کنه.
از همین الانم وقتی می‏رم سمت آشپزخونه و چشمم به دیوار خالی توی راهرو میوفته، دلم برای آینه‏م تنگ می‏شه که تمام این دو سال بی‏صدا "رخ نموده بود راست"...