ناهارغذای عربی میخوریم. لابهلای طعم رشتهپلو و برانی بادمجون و فلافل، حرفهای دم رفتنی میزنیم. بخار و بوی تند ادویههای شرقی میچسبه به پوست و لباسمون. زمینه رو اون میچینه. آروم و شمرده انگار که وصیت کنه. میگه نگران پول نباشم. که بدهی حساب کردیتمون رو تصفیه میکنه و یخچال رو پر. ماشین رو هم میبره برای سرویس. که درسم رو بخونم و نذارم نگرانیها تمرکزم رو بهم بزنه. که از پس زندگی بر میام ولی هر زمان دیدم کم آوردم و نمیتونم ادامه بدم برگردم. از فکر نبودنش یه آن سردم میشه. میگم کاش بمونه. یا هر وقت دلش خواست برگرده. پای حرفی که میزنم هستم - در این لحظه، با حال مشترکی که داریم، مناسبترین و بدیهیترین ترکیب عالمیم - غذا و بغض گوله میشه توی گلومون. هر کدوم یه طرف سر برمیگردونیم. اون، شیشههای خیس از بارون پنجره، من، میز و صندلیهای خالی. هر دو میدونیم که در آستانه تجزیهایم و هر جز با تمام وجود موندن جز دیگه رو میخواد...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment