Pages

Tuesday, December 6, 2011

ناهارغذای عربی می‏خوریم. لابه‏لای طعم رشته‏پلو و برانی بادمجون و فلافل، حرف‏های دم رفتنی می‏زنیم. بخار و بوی تند ادویه‏های شرقی می‏چسبه به پوست و لباسمون. زمینه رو اون می‏چینه. آروم و شمرده انگار که وصیت کنه. می‏گه نگران پول نباشم. که بدهی حساب کردیتمون رو تصفیه می‏کنه و یخچال رو پر. ماشین رو هم می‏بره برای سرویس. که درسم رو بخونم و نذارم نگرانی‏ها تمرکزم رو بهم بزنه. که از پس زندگی بر میام ولی هر زمان دیدم کم آوردم و نمی‏تونم ادامه بدم برگردم. از فکر نبودنش یه آن سردم می‏شه. می‏گم کاش بمونه. یا هر وقت دلش خواست برگرده. پای حرفی که می‏زنم هستم - در این لحظه، با حال مشترکی که داریم، مناسب‏ترین و بدیهی‏ترین ترکیب عالمیم - غذا و بغض گوله می‏شه توی گلومون. هر کدوم یه طرف سر برمی‏گردونیم. اون، شیشه‏های خیس از بارون پنجره، من، میز و صندلی‏های خالی. هر دو می‏دونیم که در آستانه تجزیه‏ایم و هر جز با تمام وجود موندن جز دیگه رو می‏خواد...

No comments:

Post a Comment