Pages

Sunday, December 29, 2013

در طبقه‌بندی علمی جانوران، شاخه خویشتنداران را هم باید به شاخه‌های پستانداران، پرندگان، کیسه‌تنان، بندپایان و نرم‌تنان اضافه‌ کنند و من هم زیرشاخه‌اش نباشم قطعن. داعیه‌دار نظریه «زمان همه چیز را درست می‌کند» نیستم. شده که از روی ناچاری زمان بدهم، صبر و سکوت کنم، ولی وضعیت لنگ‌درهوایی ابدن مطلوب و انتخاب اولم نیست. در ظاهر آرام‌ام ولی جنس طمانینه‌ام فرق دارد با آرام‌های بالفطره. در درونم قطاری سوت‌زنان در حرکت مارپیچی است وقتی آب از آبِ برونم تکان نمی‌خورد. موقعی که معشوق از قضا منطقی از آب در می‌آید و مرا به صبر دعوت می‌کند یا توقع سکوت دارد، باید با یک چیز دیگری ور بروم تا حواسم پرت شود. آب‌ها از آسیاب من به آسانی نمی‌افتد. یا از خواب می‌افتم یا از خوراک. قبل از هر دو هم از درس. در زندگی روزمره به محض اینکه تصمیم بگیرم دکور خانه را عوض کنم، دستمال می‌بندم به سرم، یا علی می‌گویم و مبل را کشان‌کشان می‌برم می‌چسبانم به دیوار روبرو، کتابخانه را با زور می‌کشم جای قبلی مبل. جای تابلوها را عوض می‌کنم. به هیچ جایم هم نیست که ساعت سه صبح است. شده که با دوهزار ضربه آرام میخ به دیوار بکوبم بی که همسایه‌‌ام با موهای پریشان و ربدوشامبر ابریشمی در خانه‌ام را بکوبد و ساعت را متذکر شود. ویرم که بگیرد صبر نمی‌کنم جابه‌جایی را موکول کنم به یک زمان متمدنانه‌تر. کِرم ناآرامی دارم که باید بخوابد. در رابطه هم اگر گره‌ای هست، همه چیز یا زود به بوس و بغل ختم شود یا ریشه‌اش بسوزد. یا تو یا بیرون. رومی روم یا زنگی زنگ. تعلیق کلافه‌ و مضطربم می‌کند. آدم‌های باطمانینه هم همین‌طور. یک خط فرضی‌ای یک جایی درونم هست که اتفاق‌ها و آدم‌ها لطفن یا اینورش یا آنورش. نمی‌شود که کل یک‌چیزی سمت راست باشد، یک پایش بماند سمت چپ. یک چوب برمی‌دارم و با آن پا را آرام هل می‌دهم سمت راست. به زبان خوش اگر به راه راست هدایت نشد با تشر و ترکه خیس انار قطعن می‌شود. دیده شده گاهی که طرف خیلی چغر یا خیلی عزیز بوده، مرزها و خط فرضی‌هایم را جابه‌جا کرده‌ام تا «همه به جای خود».
همه اینها را گفتم که بگویم قهوه‌جوش جدیدم سه‌سوت قهوه می‌دهد. صبوری دستگاه قبل را نمی‌خواهد. تا شیر را بگذارم توی مایکروفر بجوشد، خونه را بوی قهوه برداشته و سه بیب ملایم ممتد می‌زند که قهوه‌ات آماده است عجول جان. مثل صاحب‌اش اهل پروژه‌های زودباز‌ده است. نه ماه حاملگی را چطور تحمل کنم با این اوصاف؟

یک. هنوز در تعطیلاتم. دو روز دیگر سال ۲۰۱۳ تمام می‌شود. در آستانه سال جدید خانه‌تکانی‌ام گرفته؛ حاد. کمدهای لباس، کتاب‌ها، جزوه‌ها، پوشه‌ها و کابینت‌ها همه خلوت و مرتب شده‌اند. دورریختنی‌ها -کرست‌های از ریخت افتاده، شورت‌هایی که پول زیادی بالاشان داده‌ام ولی تنها بعد از دوبار پوشیدن یک نخ یا کشی نازک از تور کمرشان در رفته که هر چه بکشم‌ش بیشتر در می‌رود و امیدی به آینده‌شان نیست، لنگه‌جوراب‌های نویی که لنگه‌ دیگرشان به دلیل نامعلومی نیست و مدت‌هاست منتظرم تا لنگه گم‌شده بیاید و جفتش را پیدا کند، و تی‌شرت‌ها و پیژامه‌های نرم و بشوربپوشی که وقتی مرد نیست راحت‌ترین لباس خانه‌اند و طی این سال‌ها در همه اسباب‌کشی‌ها و چمدان‌های درون‌قاره‌ای و میان‌قاره‌ای بوده‌اند ولی دارند می‌پوسند- کیسه‌کیسه روانه زباله‌دانی شده‌اند. بخشیدنی‌ها -لباس‌هایی که معلوم نیست چرا خریدم‌شان وقتی تنها جایی که به تن کردم‌شان اتاق پرو فروشگاه بوده، و لباس‌هایی که عاشق‌شان‌ هستم و دلم روشن بوده که با رژیم غذایی اول ماه یا دوره جدید پیلاتیس و یوگا دوباره قالب تنم می‌شوند- هم پشت ماشین‌اند.
مانده حمام. دلم زیرپایی و پرده حمام و حوله‌های نو می‌خواهد. زیر پایی‌ جلوی وان رقت‌انگیز شده و رشته‌های فرفری‌ش اینقدر پای خیس خورده‌اند که دیگر سیخ نمی‌مانند. حوله‌ها را هم هر قدر هم که بشورم باز در اثر استفاده مدام شل شده‌اند و رنگ‌ و روی‌شان رفته و تمیزی‌شان معلوم نمی‌کند. دلم پرده حمام با طرح‌های ملایم موج و گوش‌ماهی و صدف و قایق بادبانی می‌خواهد. طوری که هر حمام حس سفر ساحلی بدهد. بوش را هم با خوشبوکننده مناسب شبیه‌سازی می‌کنم. وقتی به سفر ساحلی نمی‌روید، ساحل را به حمام‌تان بیاورید. پرده حمام ساحلی و گل‌منگلی هم نبود نبود. طرح کله شیر هم که داشته باشد قابل قبول است مادامی که کمی پشتش معلوم باشد. برای کسی که تنها زندگی می‌کند هیچ‌چیز رعب‌آورتر از پرده‌های کلفت حمام نیست. زیر دوش آدم مدام استرس دارد که نکند کسی آرام‌آرام به وان نزدیک شود و یکهو پرده را کنار بزند. مادرم هم که بعد از یک‌سال بی‌خبر آمده باشد و بی‌صدا پرده را کنار بزند در جا سکته خواهم کرد و جنازه لختم می‌ماند روی دستش. تمام مدتی که سرم را با شامپو کفی می‌کنم و موقع آب‌کشیدن موها، یک چشمم را باز نگه می‌دارم که رفت و آمد‌های احتمالی را زیرنظر داشته باشد. چشم نگهبان بعد از هر حمام سرخ است. به سراغ من اگر می‌آیید، نرم و آهسته نیایید؛ داخل حمام هم هرگز. 

دو. دیگر برایم مسلم شده که با غذاهای اورینتال میانه خوبی ندارم. اینکه همه چیز را قاطی می‌کنند باب طبع من نیست. طعم سس‌های عجیب زنجفیل‌دار یا با ته‌مزه شیرین را هیچ دوست ندارم. از کل مراسم دور هیباچی دو شب قبل هم فقط آتش‌بازی و ژانگولر آشپزش را دوست داشتم و غذای گران‌قیمت‌ش حتمن گریه‌ام را در می‌آورد اگر گشنه بودم. 

سه. آرامِ جان رفت و خونه عجیب خالی است. 

Wednesday, December 11, 2013

یک. مامان تنها شده. از وقتی خواهر مهاجرت کرده، بیشتر. تنهایی مادرم را با تکنولوژی آشتی داد. این روزها که پایش به فیس‌بوک و دنیای مجازی باز شده، تنهایی‌اش بیشتر جلوی چشمم‌ است انگار. با هر لایکی که روی پست‌‌ی می‌زند، یا جمله قصاری که به اشتراک می‌گذارد بیشتر عذاب وجدان می‌گیرم که نیستم؛ که نوه و «خونه دخترم» ندارد. دلم می‌گیرد که تنهاست. بعضی وقت‌ها پست‌هایی از صفحه‌هایی عجیب لایک می‌کند؛ مثل همه مامان‌های دیگر مقیم فیس‌بوک. این را هم دوست دارم که اصرار دارد فارسی بنویسد و پینگیلیش را برای خودش ممنوع کرده. امروز دیدم زیر پست «فقط یه آبانی می‌تونه...» توی صفحه متولدین آبان نوشته: «با آرزوی سلامتی برای همه آبانی‌ها، شایلی هم آبان‌ماهیه»؛ انگار که ملکه موناکو باشم. ششصد تا کامنت هم زیرش بود. اول که دیدم برق از سرم پرید، بعدم توی دلم قربون‌صدقه‌‌اش رفتم و سر امتحان، تا سر اولین سوال‌ی که جواب‌ش را نمی‌دانستم خندیدم. جرات نمی‌کنم همه کامنت‌ها را بخوانم ببینم مزه‌پران‌ها چیزی نوشته‌اند یا نه. از اینکه با خودش و بقیه راحت است و برای تنهایی‌اش چاره پیدا کرده، گیریم که مجازی، خوشحالم. استعداد و علاقه‌ش به یادگیری‌ عالی است. بعد از بابا کوشاترین عضو خانواده است. ماندم ما سه تا به کی رفتیم که همیشه سایه خودش باید بیایه. جهش ژنتیکی بهمان اصابت کرده بی‌شک. اضطرار و اجبار تکان‌مان می‌دهد مگر در مواردی که هلاک و خوره چیزی باشیم. مامان ولی با یک چیزی اینقدر سر و کله می‌زند تا چم و خم‌ش را یاد بگیرد. از پرسیدن هم خاطره خوبی ندارد. هیچ‌کدام از سه فرزندش، معلم درون ندارند. به جاش یک ناظم سخت‌گیر دارند. وسطی‌مان به نسبت صبورتر است (اقتضای وسطی‌بودن است. همه وسطی‌ها صبورترند). رانندگی می‌کردم که زنگ زد:

 - «سوتی دادم. رفتم روی دیوار فلانی‌جون (مادرهمسرسابق) نوشتم که شنیدم کمرت درد می‌کنه و ایشالا زودتر خوب شی».

- «خب اشکال نداره که کار خوبی کردین».

- «من فکر می‌کردم هر چی رو که آدم روی دیوار کسی بنویسه، فقط خود طرف می‌تونه بخونه. حالا الان دخترش بخونه نگران می‌شه. شاید نگفته بوده».

 فهمیدم می‌خواسته پیام بدهد، اشتباهی روی دیوار نوشته. انگشت اتهام و مچ‌گیری‌ام رو چرخاندم سمتش:

- «معلومه خودتون خوب همه چی قایم می‌کنین که اولین چیزی که به ذهنتون رسیده این بوده».

- «آخه دوره، بدونه که چی بشه؟ غصه می‌خوره».

از نظر مادر من دورها نباید غصه بخورند. بعد حرف‌ را عوض می‌کند و برای بار چندم حالم‌ را می‌پرسد. می‌گویم: «خوبم فقط یه کم فلان جام درد می‌کنه». می‌گوید: «گوگل کن». 

Sunday, December 8, 2013

به کبری اقتدا کردم و تصمیم گرفتم که جز برای تفریح، برای هیچ کار دیگری توی تیم یان نروم. درست است که همچنان به جای ایِن صدایش می‌کنم یان و همچنان بعد از سه بار صدازدن جواب می‌دهد، منتها یان را یک جورِ مهربانی می‌گویم که به دلش نیاید اسمش را درست ادا نمی‌کنم. نه اسم اون توی دهن من می‌چرخد و نه اسمی که من بهش دادم توی گوش اون. کوتاه هم نمی‌آییم. توی صفِ ماشینیِ قهوه بودم و سفارش‌گیر داشت با صدای نامفهوم مصاحبه می‌کرد قهوه‌ام را چطور می‌خواهم که زنگ زد: «می‌تونی برای پروژه اسلایدا رو درست کنی؟» یک جایی وسط «اکستراهات، ساده، متوسط، شیرکم‌چرب، بدون شکر، بله فقط همین»گفتن‌ها بودم که پرسیدم: «منظورت ارائه نیم ساعت دیگه‌س؟» گفت: «آره. هاها. فقط کافیه یه چیزایی رو از توی متن برداری بندازی اون تو». با خودم گفتم کاش به جای زنگ‌زدن، توی وایبر تکست داده بود و من برایش بیلاخ می‌فرستادم. بعد دیدم چیزی که من ازش به عنوان بیلاخ استفاده می‌کنم برای یان یعنی که «حله. با کمال میل. خیلی هم عالی». شکلک انگشتِ فحش خارجی نداریم چرا؟ این بود که به اینرسی‌ای که در مقابل «نه» گفتن دارم فائق آمدم و به جای صغرا کبرا چیدن به یک نه خالی بسنده کردم. اسلایدها را به روش خودش درست کرد؛ به جای اینکه «یه چیزایی» را از متن بردارد بندازد توی اسلاید، تقریبا همه چیز را انداخته بود. من مسئول کلیک بودم و آلبرت باید توضیح می‌داد. پانصد بار کلیک کردم و آلبرت پانصد بار مکث بیست ثانیه‌ای کرد که یک دور پاراگراف‌ها را بخواند تا بفهمد باید راجع به چی حرف بزند. آلبرت را نمی‌دانم، من فقط صدای لرزانِ شرمنده‌اش را می‌شنیدم، من ولی به کلید اینتر زل زده بودم تا با بچه‌ها و استبانِ استاد چشم‌تو‌چشم نشوم. و به این ترتیب ما از کار گروهی‌مان با سرافکندگی دفاع کردیم و دست کم تا یک مدت خوبی هر سه از هم متنفریم. 

قابلمه مسی‌م را سوزاندم. تخم‌مرغ گذاشته بودم که که آب‌پز شود ولی به جای اینکه شعله زیر تخم‌مرغ را روشن کنم، شعله زیر قابلمه خالی را روشن کرده بودم. بعد از نیم ساعت به تخم‌مرغم سر زدم و دیدم برخلاف همیشه که یا ترک می‌خورد یا منفجر می‌شود و شبیه نیمروی رقت‌انگیزِ شناور در آبی‌ست که پوسته بهش چسبیده، انگار همین الان از کون مرغ افتاده است. آب از آب تکان نخورده بود. به این نتیجه رسیدم که تمام تلاشی که برای خرید گوشت، مرغ، شیر و تخم‌مرغ ارگانیک کرده بودم بی‌نتیجه و در واقع دهن‌کجی به جیبم بوده تمام این سال‌ها. خیلی بی‌دلیل جوش نیامدن آب را ربط داده بودم به هورمونی که به مرغ‌ها تزریق می‌کنند. توی دلم به این فکر کردم که هورمونی که مانع جوش آمدن آب می‌شود ببین با بدن آدم چیکارا که نمی‌کند. در واقع به جای اینکه به خودم شک کنم، به صنعت موادغذایی آمریکا، حسن نیت تولید کننده‌ها، مرغ و آب شک کرده بودم. و شعله‌ای که به داغی شعله‌های ایران نیست لابد. بعد چشمم به قابلمه محبوبم افتاد که حتی حیفم می‌آمد توش غذا درست کنم؛ به جای قرمز سیاه بود. با دست غیر مسلح درش را برداشتم و انگشت اشاره، شست و انگشت فحش‌م سوخت. به رسانا بودن فلز لعنت فرستادم و نیم ساعتی غصه خوردم و گشنگی و درد کشیدم. سوزش لایه‌های پوست انگشتام که یکی‌یکی خوب شد، به این نتیجه رسیدم هیچی سلامتی نمی‌شود به قول مامان، و قابلمه عزیز سوخته‌ام از آب بینی بز بی‌ارزش‌تر شد. دست‌کش دست کردم و شروع کردم به سابیدن قابلمه. پشت تلفن در جواب دوستم که پرسید: «داری چیکار می‌کنی؟» گفتم: «مس می‌سابم»، و بعد از شنیدن خنده‌اش که «لابد یخ حوضم می‌شکنی، حالا واقعن داری چیکار می‌کنی؟» قابلمه و دستکش را ول کردم توی سینک و گفتم دارم با تو حرف می‌زنم. در تمام مدتی که آمریکا بودم فقط یک بار آب گرم نداشتیم و من حمام لازم بودم. درست موقعی که آب جوش آورده بودم که با آن سرم را بشورم، باز همین دوست زنگ زده بود و ازم پرسیده بود چیکار می‌کنم. وقتی بهش گفتم آب جوش آوردم برم حمام، گفته بود که تصور نمی‌کرد آدم‌ها در آمریکا با کتری حمام بروند. این بود که تلاش نکردم باور کند واقعن مس می‌سابم. نمی‌خواستم به تصورش در مورد جهان اول خدشه وارد شود. خواستم آمریکا کماکان برایش جایی باشد که تلفن‌های همراه در همه جاده‌ها، فلات‌ها، و ته همه دره‌ها همچنان آنتن قوی می‌دهند. جایی که ما مس‌هایمان را با نگاه سفید می‌کنیم حتی. گپ زدیم و بعد هم موضوع را کاملن فراموش کردم تا این دو روزه که حرف جام جهانی و مسی شده، دوباره یاد قابلمه مسی‌م افتادم و یه کم دیگر غصه خوردم. 

این روزها خیلی شلوغم. دارم به شهرساز شدن نزدیک می‌شوم. درس‌ها و پروژه‌هایی که باید تحویل بدهم خیلی سنگین و وقت‌گیر شده و به نظر می‌رسد که دارم به دنیا‌وآخرت‌سازی نزدیک می‌شوم با این زوری که می‌زنم. همچنان موقع ارائه سوتی تلفظی می‌دهم و مثل ترم پیش که موقع ارائه پروژه‌ای که کارآمدی حمل و نقل عمومی‌ش را توضیح می‌دادم، و به جای node (به معنای گره) هزار بار گفتم nude (به معنای لخت) و همه را معذب کردم، تعابیر متافوریک از قصد و منظورم منتقل می‌کنم. قیافه مارک را یادم نمی‌رود وقتی عوض اینکه بهش یادآوری کنم که roster (لیست حضور و غیاب) را بهم نداده، گفتم: «چرا rooster (خروس) رو ندادی بهم؟». هاج و واج مانده بود چرا دستیارش سراغ خروسی را می‌گیرد که او هرگز قولش را نداده بود. معلم دینی کلاس اول راهنمایی معتقد بود که در ابتدا (خیلی ابتدا) همه آدم‌های زمین به یک زبان مشترک و واحد حرف می‌زدند و بعد از اینکه نافرمانی کردند، پیامبرِ وقت که از پس قوم نافرمان برنمی‌آمده دعا کرده که خدایا عذاب بفرست. خدا روی پیامبرش را زمین ننداخته و یک روزی مردم بیدار شدند و دیدند به زبان‌های متفاوت حرف می‌زنند و حرف هم را هیچ نمی‌فهمند. از آنجا بوده که نسل‌های بعدی به زبان‌های مختلف حرف زدند. ما ده‌ساله‌ها هم حرفش را باور کردیم. آن موقع به نظرم عذاب هوشمندانه‌ای آمده بود و از اینکه دنیا خالق زیرکی دارد، بنده مطیع خوشحالی بودم. الان معتقدم که من به تنهایی دارم بار عذاب همه آدم‌هایی که با استعدادِ زبان‌آموزی عذاب را دور زدند، یک تنه به دوش می‌کشم. 

ضمنن یک نشانِ شوالیه به من بدهند که نیم ساعت با کارمند بانک تلفنی حرف زدم و چیزی را که می‌خواستم ازش گرفتم و یک جا هم بی که خروس بخواهم، خنداندمش.