Pages

Thursday, August 27, 2015



So it goes...*

"آري رسم روزگار چنين است..."*

سال‌ها می‌گذرند، من و مختصاتم تغییر می‌کنیم، درس می‌خوانم، کوچ می‌کنم، آدم‌ها می‌آیند، می‌مانند، می‌روند، می‌آیند، می‌مانند و این صفحه مستطیل سفید درخشان همچنان تنها بازمانده از همه آدم‌ها، اتفاق‌ها، شهرها و تکه‌هایی است که من خواسته یا ناخواسته، پرشور یا دلزده زندگی‌ و ثبت‌شان کرده‌ام. خبط کردم و رفتم تابستان کذایی نود و یک را از آرشیو خواندم. حالا چه بخواهم چه نخواهم باید همینجا و در فصل‌گرد آن سال بد ختم اقدس‌اقدس بگیرم.

عصرها می‌نشستم توی بالکن خانه‌مان در شهر مصیبت، زل می‌زدم به ردیف شمشادها و یکی از زندگی‌های موازی‌ام را آن‌طور که دوست داشتم تصور می‌کردم. شرطی شده بودم. به محض اینکه پایم را توی بالکن می‌گذاشتم خیال بود که می‌آمد و تمامی نداشت. می‌نشستم روی صندلی قرمزم که شبیه صندلی کارگردان‌هاى هاليوود بود و روی دسته‌اش جای لیوان داشت، پاهایم را می‌گذاشتم روی میله‌های بالکن و تصویری که حالم را خوب می‌کرد را آرام و با دقت می‌ساختم و کارگردانی می‌کردم. همه چیز تا یک جایی خوب بود. از یک جایی به بعد تصویرها قاطی می‌شدند، اجسام کش می‌آمدند، آدم‌ها موم می‌شدند و فضا نقاشی آبستره می‌شد. خیال از یک جایی به بعد جلو نمی‌رفت. من می‌ماندم و شمشادهای مکعبی‌هرس‌شده و بالکن دودرسه و پشه‌هایی که شهوت مکیدن خون و تکه‌پاره کردن گوشت آدم‌ها کورشان کرده بود. در تصویری که ساخته بودم اضطراب نداشتم. ته‌نشين و خوشحال بودم. در خیالم یک ساختمان بلند خاکستری می‌ساختم در یک شهر خاکستری بی‌نام. از کل خانه‌های ساختمان بلند، پنجره یک خانه همیشه روشن بود. آن پنجره روشن پنجره خانه من بود. و ساکنانش آدم‌های خوشبختی بودند. خيال‌هايم در سطح سريال‌های ساعت نه شبکه سه بود كه داستان‌شان در دامنه‌های آلپ يا دهات كانادا می‌گذشت. بدوی و ساده؛ ويژگى‌هايی كه خودمان با دست خودمان از خودمان گرفته‌ايم و همزمان در حسرت داشتن‌شان می‌سوزيم. این تصویر به اندازه تمام آرام‌بخشهای تایید شده FDA آرامم می‌کرد و به تناوب در بعدازظهرهای بالکن‌زده‌ام تکرار می‌شد. لیترالی خانه امیدم بود. در آن دوره بود که پنجره‌های روشن خيابان‌هايی كه با تويوتای قديمی‌ام در آنها می‌راندم، شدند نماد آرامش و شادی و رضایتی که در جستجویش بودم. سوار بر تویوتا که اسطوره مقاوت بود در طول خیابا‌ن‌ها می‌راندم و پنجره‌های روشن را نگاه می‌کردم و تمام هم و غم و هدفم اين بود كه من هم روزی ساكن يكی از همين خانه‌های روشن باشم. بعدتر اما روزی رسید که تصویر پنجره روشن خانه‌ی شهر بی‌نام هم جادویش را از دست داد. بله روزی رسید که هیچ‌چیز دیگر هیچ شعله‌ای را در دل من روشن نگه نداشت و در هیچ‌کدام از بی‌نهایت زندگی‌های موازی‌ام حتا یک پنجره روشن نداشتم. م رفته بود و دنیا بزرگ و تاریک بود.

چرخ هواپيما كه خورد به باند فرودگاه امام، با چشم‌هاى گود و چهل و نه كيلو وزن كه از پله برقی سرازير شدم پايين، بغل پدرم كه از گريه كبود شدم، معرفی‌ام کردند به دکتر الف. دکتر الف روان‌شناس یا روان‌درمان یا مشاور نبود. روان‌پزشک سرشناسی بود که جز موارد حاد، باقی مراجعه‌کننده‌ها را ارجاع می‌داد به روان‌شناس. دکتر الف وقت نداشت. تازه از سفر تابستانی آمریکایش برگشته بود و همراهان ما مریض‌های مضطرب، وسواسی، پرخاش‌گر، افسرده، خودکشی‌ناموفق کرده و بددل، حاضر بودند به هر حیله‌ای متوسل شوند تا برایمان وقت بگیرند. منشی دکتر امپراطور مطب بود. مهرت که به دلش می‌افتاد نوبت می‌داد وگرنه هیچ ترفندی بهش کارگر نبود. در واقع هم امپراطور بود هم خدا. او بود که تصمیم می‌گرفت چه کسی درمان شود و چه کسی بمیرد. یکی از انگیزه‌های من برای راه پیدا کردن به اتاق دکتر شکایت از منشی بود. مادرم با یک یا دو واسطه به تمام پزشکان حاذق تهران و مشهد متصل است. در مافیای نوبت گرفتنی که منشی‌ها راه انداخته‌اند مادرم پدرخوانده است. علاوه بر لینک‌هایش تاکتیک‌های منحصر به فرد خودش را هم دارد و منشی‌ها با هر درجه‌ای از سرسختی، در دستان مادرم موم‌اند. با اینکه امتیاز دوستی با یکی از نزدیکان دکتر الف را داشتیم، از برگ برنده‌اش استفاده نکرد و شخصن به پیکار با منشی رفت. منشی به مادرم نگاه نمی‌کرد. هر چند وقت سرش را برمی‌گرداند سمت من تا نشانه‌هایی که مادرم از حال بدم می‌داد را چک کند. بعد که چیز دندان‌گیری نمی‌دید، دفتر بلندش را که شبیه دفتر حضور و غیاب معلم‌ها بود تندتند ورق می‌زد و با خلق تنگ به اصرارهای مادرم جواب‌های سربالا می‌داد. من ایستاده بودم کنار در و سعی می‌کردم فضای غریب مطب اضطرابم را بیشتر نکند. اینقدر مرعوب سنگینی فضای مطب و موقعیت متزلزل مادرم شده بودم که هر آن ممکن بود جیغ بنفش بکشم. جیغ یک مایع غلیظ بنفش شده بود که از ته دلم به سمت گلو در حركت رفت و برگشتى بود. تنفسم داشت از نظم خارج می‌شد. ممکن بود دفتر بلند منشی را بردارم و اینقدر بکوبم توی سرش که اسم تمام بیمارها بریزد روی میز. ممکن بود در یک حرکت نمادین خودم را جلوی ميز منشی بسوزانم تا بعد من دیگر منشی‌ها درد وقت گرفتن از پزشک را به دردهای بیمار و همراه اضافه نکنند. ممکن بود دست مادرم را بگیرم و بکشم روی زمین و از مطب ببرم بیرون و بعد سوار هواپیما شوم و اینقدر بالا بروم تا از جو خارج شوم. منطقی که به قضیه نگاه کنی شاید بهتر بود یکی از این کارها را می‌کردم. هر چه باشد مطب یک روان‌پزشک تنها مکانی است که آدم‌ها مجازند در آن مثل یک بیمار روانی رفتار کنند. شاید با این کار می‌توانستم خودم و ادعاهای مادرم را که سعی در وخیم نشان دادن حالم داشت، ثابت کنم و دکتر شخصن برای بردنم به اتاقش وارد عمل می‌شد. شاید منشی و مادرم و بقیه آدم‌هایی که دورتادور اتاق انتظار نشسته بودند و تلاش‌های مادرم و نمايش قدرت منشى را می‌دیدند منتظر بودند از من حرکتی ببیند که در نظرشان محق جلوه کنم و بتوانند با اخم و نفرت بیشتری به منشی نگاه کنند. ولی هیچ‌کدام از این کاراها را نکردم. لنگرم را از روی پای راست انداختم روی پای چپ و به ایستادن بلاتکلیفم ادامه دادم. چشمم را از کادری که مادرم و منشی که داشتند در آن کشتی فرنگی کلامی می‌گرفتند چرخاندم روی میز شیشه‌ای پر لک وسط اتاق. روی میز پر بود از مجله‌های بی‌مصرفی که در اتاق انتظار مطب تمام دکترها پیدا می‌شود. مجله‌ها اغلب زرد بودند با عکس دختربچه‌های دو-سه ساله با چشم‌های آبی و هفت قلم آرایش‌ روی جلد. شک نداشتم که همه خانه‌های دوحرفی و سه‌حرفى جدول‌های کلمات متقاطع‌شان پر شده بودند و فقط ۱های افقی و ۱۸های عمودی‌شان خالی و دست‌نخورده مانده بود. آدم‌ها حتا سعی نمی‌کنند سوال‌های این خانه‌ها را ته بخوانند. باقی مجله‌ها مجله‌های پزشکی بودند که یا تبلیغ سفید‌کننده دندان می‌کنند یا اطلاعات اضافی پزشکی می‌دهند که با خواندن‌شان علایم ده بیماری نیمچه نادر در آدم بروز می‌کند. تحقیر مجله‌ها که تمام شد چشمم افتاد به یک پسر هم‌سن و سال خودم. برخلاف بقیه بیمارها تنها آمده بود. خوش قیافه و مرتب بود. دست‌هایش را گذاشته بود لب صندلی، بالا تنه‌اش را خیمه کرد بود روی پاها، سرش را انداخته بود پایین و به کفش‌هایش خیره شده بود. همه ما که مریض بودیم با همه آنها که همراه بودند یک وجه تمایز داشتیم. ما بیمارها با کمی بالا و پایین شبیه به هم بودیم. یک چیزی در ته چشمهای همه‌مان تمام شده بود. درست مثل چشم‌های مات خیره به کفش‌ها. حتا دختر نوجوانی که مثل بقیه ما ساکت نبود و بلندبلند به مادرش فحش می‌داد هم واضح بود که به این تمام شدن تن داده است. در مقابل، همه همراه‌ها، چه آنها که هر چند دقیقه یک‌بار آه می‌کشیدند، چه مادر من که حالا لحنش كمی تحكم داشت و همچنان تقلا می‌کرد منشی اسمم را در صفحه چهارشنبه بعد بنویسد، کلافه و مستاصل و در عین حال امیدوار بودند. دکتر الف، درسی که خوانده بود، و تبحرش، ضریح تمام همراهانی بود که از سوراخ صبر و مدارا و امید و خرافه و دعا و درمان خانگی و توصیه همسایه جواب نگرفته بودند. مطب دکتر الف آخرین سنگر بود و ما بیمارها، سربازان زخمی و خسته‌ای بودیم و جنگی را ادامه می‌دادیم که مدتها بود برایمان تمام شده بود. دختر نوجوانی که به مادرش فحش میداد بلند شده بود و می‌خواست برود خانه، پسر جوان آه بلند و طولانی‌ای کشید و مادرم موفق شد اسمم را در بین‌مریض‌های چهارشنبه هفته بعد بنویسد.

چارشنبه عصر هفته بعد نشستم روی صندلی چرم روبروی صندلی دکتر الف و وقتی با خنده ازم پرسید چرا اینجایی؟ به اندازه تمام پنجره‌های خاموش همه دنیاهای موازی گریستم. مایع بنفش ذره ذره از بدنم بیرون آمد و من و دکتر و منشی و همه منتظران اتاق انتظار را در خود غرق کرد.


*کورت ونه گات، سلاخ‌خانه شماره پنج. 

Tuesday, August 11, 2015

تابستان سنه هفتاد و پنج-شش بود. مادرم از جاری دوستش که استعداد عجیبی در گرویدن به فرقه‌های زیرزمینی داشت شنیده بود که عطار خبره‌ای در خیابان انقلاب مغازه گیاه دارویی دارد. از معجزات شیخ اینکه با گرفتن نبض دست، تمام درد و مرض‌های آدم را تشخیص می‌داد و داروی گیاهی مناسب برای درمان مرض را تجویز می‌کرد. یک‌تنه هم دکتر بود هم داروخانه. مادرم وسواس عجیبی نسبت به مقوله سلامتی دارد. از بچه‌گی مدام در مطب‌ پزشک‌های سرشناس و پنجه‌طلایی می‌چرخیدیم تا عضوهای کلیدی‌مان در سلامت کامل باشند. به مادرم بود یکی یک مانیتور وصل می‌کرد به تک‌تک‌مان و کنترل وضعیت و سازوکار اعضای داخلی را شخصن به عهده می‌گرفت. دکترها آزمایش می‌نوشتند و شب‌های زیادی تا صبح همراه پدرم توی ماشین در کوچه آبشار روبروی پارک ساعی می‌خوابیدیم تا صبح زود نوبت‌مان بشود و متصدی بی‌اعصاب پذیرش آزمایشگاه مرکزی لیوان شاش‌مان را بدهد دست‌مان. آزمایش می‌دادیم و بعد می‌رفتیم سوپر روبروی آزمایشگاه آب‌پرتقال و کیک می‌خوردیم و این مراسم هر شش ماه تکرار می‌شد. این در حالی بود که ده‌ها آزمایشگاه در نزدیکی خانه‌مان وجود داشت. منتها مادرم فقط به نتیجه‌ای که روی سربرگ‌های آزمایشگاه مرکزی روبروی پارک ساعی چاپ می‌شد اعتماد داشت.

در آن سال‌ها تکنولوژی هنوز در انزوا بود. آدم‌ها نصفه‌شب‌ می‌رفتند اسم مریض‌شان را روی تکه کاغذی که به در ورودی آزمایشگاه چسبانده بودند می‌نوشتند و ساعت‌ها منتظر می‌مانند تا نوبت‌شان شود. این وسط هم چند بار دعوا و کتک‌کاری می‌شد. آدم‌های مریض دعواهای رقت‌انگیزتری دارند. دعوای جلوی آزمایشگاهی که بیمارانش شب را توی کوچه خوابیده‌اند حزنی دارد که دعوای ظهر جمعه جلوی چلوکبابی نایب میدان کاج ندارد. هیچ‌وقت نمی‌فهمی کسی که سرش داد و بی‌داد می‌کنی چند روز دیگه «دارد» برای زنده ماندن و این کل ماجرا را از حالت اکشن خارج می‌کند و به شکل تراژدی در می‌آورد. مریضی یک خوبی داشته باشد این است که آدم می‌تواند از آن به عنوان حربه استفاده کند و جایی که زورش به حریف نمی‌رسد با عنوان بیماری‌اش حریف را به زانو در آورد. مثلن هیچ یادم نمی‌رود یک بار دو مرد که یکی موهای خیلی پرپشت و سیاه و دیگری موهای تنک خاکستری داشت جلوی همین آزمایشگاه سر اینکه نوبت‌ کدام‌شان است جر و بحث کردند. ظاهرن معلوم نبود که اسم کدامشان بالاتر است. بدی سیستم‌های دست‌نویس این است که اگر زبل باشی می‌توانی اسمت را به زور بچپانی بین دو اسمی که با فاصله گشاد‌تری از هم نوشته شده‌اند. آدم‌های دعوایی محصول همین سیستم‌های دستی پرخطا بودند. قبل از اینکه سیستم بانک‌ها مکانیزه شود و ارباب رجوع شماره داشته باشد، همیشه سر نوبت و فاصله فیزیکی آدم‌ها از همدیگر سر صف دعوا و مرافه بود و خون از یک جایی ریخته می‌شد. بعدها که تکنولوژی پیشرفت کرد، آدم‌ها به اجبار متمدن و قانون‌مدار شدند و بدون جنگ و خونریزی به صف و نوبت تن دادند. آن روز هم جر و بحث بین دو مرد بالا گرفت و یکهو کت همدیگر را چنگ زدند. هر کدام سعی می‌کرد دیگری را هل بدهد عقب که خودش زودتر برود تو ولی چون زورشان برابر بود از جایشان تکان نمی‌خوردند و در جا فقط همدیگر را چنگ زده بودند و هی برافروخته و قرمزتر می‌شدند. خواب از سر تماشاچی‌ها پریده بود و نچ‌نچ می‌کردند. هر کس به اقتضای سن و جایگاه اجتماعی و نوع قالب شخصیتی‌اش نظری می‌داد. متصدی وقتی دید جنگ عاقبتی ندارد وارد عمل شد و به مرد کم‌مو که هم سن و سال خودش بود و خسته‌تر و بیمارتر از زلفعلی به‌نظر می‌رسید گفت «پدر جان اول شما برو تو». مرد کم‌مو اجازه نداد پدر خطاب شدن توسط یک آدم همسن‌و سال که می‌توانست همشاگردی قدیمش باشد اذیتش کند، یقه زلفعلی را ول کرد و خیز برداشت که بپرد توی آزمایشگاه که زلفعلی با بغض چیزی با این مضمون که «زنم سرطان داره و خدا شاهده که چند روزه آواره تهران و دکتر و آزمایشگاهیم» گفت و بعد نشست روی زمین و سرش را گرفت. جنگ مغلوبه شد. همه زلفعلی را با ترحم و همدردی و مرد کم‌مو را با خشم و انزجار نگاه کردیم. حتا من که خیلی کوچک بودم و پدرم ناچار بود دکمه آب‌سردکن را فشار دهد تا با جریان آب میل شاشیدن در من تقویت شود. همه جوری مرد را نگاه کردیم که انگار در بهترین حالت کلسترول بالا داشته باشد و با کلسترول مسخره‌اش بخواهد جان یک زن مبتلا به سرطان را بگیرد و خانواده‌ای را داغدار کند. مرد کم‌مو معذب از جلوی در کنار رفت و زلفعلی در مقابل نگاه قضاوتگر حضار فاتح میدان شد. هیچ کس از مرد ‌کم‌مو نپرسید «پدر جان درد تو چیه؟».

چند سال از جریان آن روز آزمایشگاه مرکزی و چک‌آپ‌های شش‌ماهانه کودکی گذشته بود. سن بلوغ بودم. تخمدان پلی‌کیستیک داشتم و پریودم نامنظم بود. و این تنبلی تخمدان باعث می‌شد که تارهای موی سرم نازک شوند و ریزش مو بگیرم. خودم از اینکه دیربه‌دیر پریود و درناک می‌شدم اعتراضی نداشتم ولی مادرم خیلی نگران بود و اصرار عجیبی به درمان تخمدان و رویاندن مو روی سر من داشت. دکترهای زیادی رفته بودم ولی مادرم کماکان عزمش را جزم کرده بود که تخمدان من را درمان کند. این بود که آدرس عطار را از جاری دوستش گرفت و من و مادرم در ظهر یک‌روز گرم تابستان رفتیم مغازه عطار که فامیلش تهرانی بود. آقای تهرانی قد کوتاه، عینکی، سبزه و بی‌مو بود و با اینکه تابستان بود لباس‌های تیره و نسبتن ضخیم پوشیده بود. نمی‌دانم این چه رازی‌ست که پیرها هیچ‌وقت گرم نمی‌شوند. خودش در کل شبیه عطارهای کارکشته کهنه و آمیخته به گردوغبار و کدر بود ولی بی‌مو بودنش اعتمادم را ازش سلب کرد. مغازه‌اش کوچک و پر از گرده گیاه و کیسه‌های بزرگ شاخ و برگ بود و بوی گل‌ختمی و زیره می‌داد. تهرانی با انگشت‌های زبر نبضم را گرفت و تمرکز کرد. من و مادرم منتظر بودیم معجزه‌اش را نشان‌مان بدهد تا به خاک بیوفتیم و ایمان بیاوریم. گفت که کم‌خونی داری. داشتم. گفت تیروئیدت کم کاره. کم‌کار بود. گفت میل جنسی‌ات زیاده. خجالت کشیدم. مغازه عطاری جای مناسبی برای صحبت از میل جنسی یک آدم در سن بلوغ نیست. آن هم جلوی مادرش. تازه میل جنسی همه آدم‌ها در سن بلوغ بالاست. گفتن ندارد که. بعد یک عالم چیز دیگر هم گفت منتها جمله «میل جنسی‌ت زیاده» با صدایی که هی بلندتر می‌شد توی گوشم تکرار می‌شد این بود که باقی مشکلاتم را نشنیدم. خیره شده بودم به گونی لیموعمانی‌ها و دوست داشتم فکر کنم مادرم آن جمله را نشنیده. تشخیص‌اش که تمام شد شروع کرد به نوشتن اسم داروهایی که باید می‌خوردم. بعد از یک ساعت من و مادرم را با گونی‌گونی برگ و گیاه و روغن و عرقی که باید دم یا مالیده می‌شد روانه خانه کرد. داروهای گیاهی تا مدت‌ها توی انباری خانه دست‌نخورده ماندند تا در یک خانه‌تکانی شب عید روانه سطل زباله شدند. جاری دوست مادرم از داروی گیاهی برید و به یوگا و مراقبه رو آورد. از مرد کم‌مو، مردی که زنش سرطان داشت، و متصدی عنق آزمایشگاه مرکزی خبری در دست نیست. تخمدانم همچنان کیست‌ می‌سازد، و میل جنسی‌ام شامل مرور زمان شد.