Pages

Tuesday, May 20, 2014

همه چیز یک جور بی‌توجیهی افتاده روی دور تند. بین آخرین باری که در جواب مادرم که پرسید «چند روز دیگه میای؟» گفتم «نزدیک یه ماه دیگه»- دقیقش می‌شد یک ماه و دو هفته منتها برای خوشحالی مادرم گرد کردم به پایین- و امروز که به رفتنم دقیقن سه روز و نصفی مانده روزهای زیادی را گم کرده‌ام. شاید هم چون سرگرم خرید و مارتن روزانه بودم حساب‌شان از دستم در رفته.

الان ساعت ۱:۳۴ دقیقه بامداد است؛ بیرون باران می‌آید و ماشین لباسشویی دور آخرش را می‌زند. مامان معتقد است که در خانه ما شستن، پهن‌کردن و تاکردن لباس‌ها تمامی ندارد. مادرم از هر سه مرحله متنفر بود. من از مرحله دوم بدم می‌آمد چون بالکن ما مقر گربه‌های چشم‌چراغی و گرسنه محل بود که شب‌ها صدای درد زایمان از خودشان در می‌آوردند و موقع پهن‌کردن لباس، با چشم‌های درخشان به پر و پای آدم می‌پیچیدند. من آدم گربه‌دوستی نبودم اون موقع‌ها.

امسال کارهای دم رفتن‌ام چند برابر شده‌اند. شدم لیلای مهرجویی که خانه را با وسواس آماده آمدن دیگری می‌کرد. دیگریِ من هویم نیست؛ دالتون است. از لوک خوش‌شانس جمعه‌ها به این‌ور اسم دالتون حتی در این تگزاسی که ۵ سال است ساکنشم هم به گوشم نخورده بود. دالتون هیچ شباهتی به اسمش ندارد. پسرک چشم‌آبی خوش‌خنده‌ای است که خانه را برای دو ماه اجاره کرده. پدر دالتون روزی که آمده بودند خانه را ببینند بی‌وقفه تاکید می‌کرد که دالتون خیلی پسر مرتب و تمیزی است. این را می‌شد از تی‌شرت اتوکشیده، ناخن‌های کوتاه و موهای براقش فهمید. منتها پدر دالتون که خیلی شبیه به پدرم بود اینقدر در شرح تمیزی پسر اغراق کرد که وقتی دالتون اجازه گرفت از دستشویی استفاده کند مانده بودم اجازه بدهم یا نه. در تمام مدتی که دالتون دستشویی بود تا وقتی سیفون را کشید به جای گوش کردن به خاطرات جوانی پدرش، به لکه‌های ماسیده خمیردندان روی سنگ سیاه روشویی فکر می‌کردم و اینکه چرا همه جا را تمیز کردم جز دستشویی. برای جبران وسواس گرفتم که همه جا برق تميزي بزند. بعد از گردگيري خم مي‌شوم و سطوح را از چند جهت نگاه مي‌كنم كه نه لكي باقي مانده باشد و نه رد دستمال. برایش روی کاغذهای یادداشت چسبان روی یخچال، شماره تلفن‌های ضروری و پسورد اینترنت را نوشتم. روی یک برگ دیگر هم نوشتم که می‌تواند بستنی و تخم‌مرغ‌هایی که توی یخچال است را بخورد. 

بیرون باران می‌آمد. دست کرده بودم توی سینک ظرفشویی که سوراخش توی این شلوغی تصمیم گرفته بگیرد. تیغه چرخ‌کن‌اش نمی‌چرخد و فقط صدای خفه گیرکرده‌گی می‌دهد. ماشین ظرفشویی را که روشن کردم توی سینک دریاچه آب درست شد. ظاهرن لوله تخلیه آب ماشین ظرفشویی وصل می‌شود به همان سوراخ گرفته. برای چند دقیقه زل زدم به آب کدری که هر لحظه بیشتر بالا می‌آمد. یادم آمد دستکش ندارم. انگشت اشاره دست راست دستکش ظرفشویی‌ام سوراخ شده بود. خبط کردم و چند روز پیش پیرو قوانین جهانی جفت‌ماندن در هر شرایطی -در خوشی و ناخوشی- هر دو لنگه سالم و سوراخ را با هم دور انداختم. ناچار دست بی دستکش را کردم توی سوراخ آشغال‌خردکن. سوراخ لیز بود. چندشم شد. خرده‌های پوست میوه و پوست سیب‌زمینی پریشب را کشیدم بیرون. نزدیک بود بالا بیاورم. باقی‌مانده موادغذایی توی سوراخ و آب ظرف‌های نشسته توی سینک ترکیب بدمنظره و بدبویی درست کرده بود. با آرنج موهام رو از روی پیشونی عرق‌کرده‌م کنار زدم و زیر لب به شخص مجهول‌الهویه‌ای فحش دادم. اول تصمیم گرفتم گریه کنم ولی زود پشیمان شدم چون وقت نبود و آب باید هر چه زودتر خالی می‌شد. به علاوه این روزها به شدت مراقبم که گریه نکنم. دلیل خیلی فوق‌العاده‌ای هم برای این کارم ندارم. صرفن تصور می‌کنم که با گریه‌نکردن، از آن دسته‌ بیدهایی هستم که با باد نمی‌لرزند. مشغول باز کردن راه آب بودم که تلفنم زنگ زد. همسر سابق بود منتها تماس برقرار نمی‌شد و دوباره شماره می‌گرفت. وایبر این روزها دیوانه شده. روزی نیست که تماس تلفنی‌ام با مادر یا برادرم به دو هزار «الو؟» و «صدا میاد؟» ختم نشود. خانواده من از وقتی وایبری شده‌اند دیگر به خط تلفنم زنگ نمی‌زنند و AT&T هر ماه پول دقیقه‌های حرف نزده‌ام را به تاراج می‌برد. در اولین فرصت باید یک فکری به حال پلن تلفنم و ۴۵۰ دقیقه‌ای که حرف نمی‌زنم و دارد برایم گران تمام می‌شود بکنم. 

دست راستم تا آرنج توی آب و آشغال بود و دست چپم دکمه پاسخگویی تلفن را فشار می‌داد. آب چکه کرده بود روی کابینت و گوشی. دلم می‌خواست تلفن را پرت کنم توی سینک تا همراه آشغال‌ها چرخ و با ترکیب متعفن توی سینک روانه فاضلاب شهری بشود. تلفن را ننداختم توی سینک. این سومین تلفن در یک‌سال گذشته است که نه تنها خرج برنامه‌ریزی نشده‌ای روی دستم گذاشته بلکه مجبور شدم به خاطر تخفیفی که شامل تمدیدکنندگان قرارداد می‌شد، خط تلفنم را تمدید کنم و به رابطه استثماری خدمات‌دهنده-مشتری AT&T برای دو سال متوالی دیگر تن بدهم. بنابراین حتی اگر مجبور باشم به هزار تماس منقطع دیگر هم جواب بدهم، گوشی را کماکان لای پر قو نگه خواهم داشت. تلفن ساکت شد. سوراخ هم کمی باز شد. تکیه دادم به گاز. ستون فقراتم را در محل اتصال آخرین مهره به استخوان خاجی، جایی که اواخر درد مزمن دارد، با دست چپ -دستی که در سوراخ نبود- مالیدم. آب با حرکت دورانی شروع کرد به پایین رفتن. دست راستم را بو کردم؛ بوی سوراخ می‌داد. به وقت مانیکورم فکر کردم؛ و به انگشت‌های بویناکی که قرار بود قرمز تیره شوند. الان نزدیک دو ساعت است که هر یک ربع دستم را زیر آب داغ با صابون می‌مالم ولی کماکان فکر می‌کنم بو رفته به خورد پوستم و لای بوی لیمو و عصاره درخت چای به کار رفته در تولید صابون مرغوبم، بوی چاه به مشامم می‌رسد. بعد کم‌کم بوی لیمو و عصاره درخت چای محو می‌شوند و فقط بوی زننده چاه می‌ماند. حتی حس می‌کنم حروفی که با دست راست تایپ می‌کنم هم بو می‌دهند. من اما کماکان بیدم و قرار است تا روزی که سر به سینه پدرم یا روی پای مادرم می‌گذارم با هیچ بادی نلرزم.

Thursday, May 15, 2014


(پست قدیمی است)

سر کلاس:
جز استاد و آلبرت حواس هیچ‌کس به کلاس نیست. من و احتمالن همه ردیف‌های پشتی نگران گلابی رسیده انجل‌ایم که هر آن ممکن است از لای انگشت‌های نوچ و خیس‌ش بلغزد روی جزوه‌های برایان. همه دست در کیف یا جیب به حال آماده‌باش‌ایم که به موقع دستمال کاغذی برسانیم. بعد از هر هشسلللللس‌ انجل آه می‌کشیم که کاش ما هم یک گلابی رسیده داشتیم یا کاش هیچ‌کس در سکوت کلاس گلابی آبدار گاز نمی‌زد. گلابی هم باید مثل خیار و سیرترشی قوانین نانوشته بلع داشته باشد؛ یا همه یا هیچ‌کس.

در مسیر بازگشت به خانه:
برای اولین بار جلوی یخچال سوشی‌های فروشگاه سردی که مواد غذایی‌ام را از آنجا می‌خرم ایستادم و برای یک ربع متوالی به سوشی‌های رنگی زل زدم. آدم‌های نزدیک به من خوب می‌دانند که آدم سوشی‌خوری نیستم و در انتخاب رستوران، گزینه سوشی‌بار هیچ‌وقت روی میز هوسم نبوده است. بار آخری که از سرِ سیری تن به سوشی‌بار رفتن داده بودم و شاید بیشتر به این دلیل که میگو تمپورام از سوشی بقیه بدمزه‌تر بود، نظرم عوض شد. سوشی خریدن اما کماکان برای من مبتدی قدم فیلی‌ بود. مدت طولانی زل زدم به ردیف رنگارنگ سوشی‌ها که شور تنوع را درآورده بودند. سعی کردم از راه حذف گزینه به انتخاب مطلوب برسم. در یک نگاه سوشی‌های مایونزمال‌شده حذف شدند، در قدم بعدی آنها که خیلی رنگی و نارنجی بودند، بعد رفتم سراغ برچسب محتویات و در آخر هم ارزش غذایی. سعی کردم به برچسب قیمت کاری نداشته باشم. فکر کردم هر چه قیمت‌ش بیشتر باشد لابد از انتخاب کرم‌دریایی فاصله می‌گیرم و به انتخاب پری‌دریایی نزدیک می‌شوم. بین سه مدل یکی که کمتر تند بود و ظاهر موجه‌تری داشت را انتخاب کردم. جز غذاهای وطنی که تقریبن به غیر از بامیه بقیه را با اشتها می‌خورم، نسبت به غذای کشورهای دیگر محافظه‌کار و می‌شود گفت ادایی‌ام؛ مخصوصن در مورد غذاهای اورینتال که هیچ‌رقمه با ذایقه‌ام جور در نمی‌آیند. در این مورد به خصوص (سوشی)، به هر جانور لزج پیچیده در جلبک دریایی بدون تایید همراه سوشی‌شناس‌م هرگز لب نمی‌زدم. سوشی‌خوری‌ام شبیه کله‌پاچه‌خورهایی بود که فقط زبان و مغز می‌خورند و از شنیدن اسم چشم ادای بالاآوردن در می‌آورند. این بود که مطمئن نبودم ذایقه و انتخابم هر دو در یک صفحه‌اند یا تصادفن چشم سوشی‌ها را برداشته‌ام. دم صندوق طاقت نیاوردم و از لای بسته یکی را درآوردم و در دهنم گذاشتم. قرار بود تند نباشد ولی بود. جوری سوختم که چشم‌هایم اشکی شدند و در جواب پسر پشت صندوق به جای های گفتم هاه. علی‌رغم تندی خوشمزه بود و تا برسم خانه تقریبن ته بسته سوشی‌ها را درآوردم. از انتخابم راضی بودم. در جدیدی به روی ذایقه‌ام باز شده بود.

Thursday, May 8, 2014

غصه نخور شترمرغ
تو هم یه روز می‌پری

روزهای شلوغی را می‌گذرانم. هم درونم شلوغ است، هم برونم و هم خانه. هر شب قبل از خواب، لیست ده کاری که فردا باید انجام شود را روی کاغذهای چسب‌دار می‌نویسم؛ نسخه صورتی ده‌فرمانم را به در یخچال و زرد را روی لپ‌تاپ، کنار صفحه قابل لمس‌ می‌چسبانم. هدف این روزهایم خط‌زدن آیتم‌های کردنی‌*هایم است. لیست کارها یک آیتم یازدهمی هم دارد که با چشم غیرمسلح خوانده نمی‌شود ولی چشم دل می‌داند که هست: «انتظار». بر اساس قانون بقای دردهای روی‌اعصاب‌رونده جانکاه، فرمان یازدهم خط نمی‌خورد بلکه از لیستی به لیست دیگر منتقل می‌شود و من هر روز لابه‌لای بانک‌‌رفتن‌ها و ورقه صحیح‌کردن‌ها و گردگیری‌ها همچنان منتظرم.

مدت‌هاست یادگرفته‌ام که در این جنگلِ زندگی که نزاع آدم‌ها بر سر غذا و جفت و ادامه حیات ظاهر آبرومندانه‌تری به خود گرفته، چطور از پس مشکلات شخصی‌ام بر بیایم و خودم را با چنگ و دندان از قعر چاله در بیاورم؛ که چطور تعدادِ درچاله‌افتادن‌ها را مینیمم کنم یا وقتی می‌دانم در حال سقوطم، با چه ترفندی افتادنم را تنظیم کنم که نقاط حساسم درد و صدمه کمتری ببینند. مدت‌هاست که بلدشدم چگونه می‌شود از تنهایی، دوری، دلتنگی، حسادت زنانه، درد عشق یک‌طرفه، خشم، مجموع رقم‌های اجاره و قبض برق و اینترنت و تلفن ماهانه، و ترسناکی مانده‌حساب بانکی سه رقمی‌ام نمرد. کار ساده‌ای نیست ولی شدنی بوده تا امروز. به تنها چیزی که می‌بازم ولی انتظار است. از ایوب به خاطر صبرش، و از اسلام به خاطر انتظارش بدم می‌آید. آن قسمتی که بیشتر از هر باور یا التزامی من را از مسلمان بودن ناامید می‌کند، شاید مسخره باشد، انتظار آمدن مردی‌ست که معتقدند هزار سال است که غیب شده. یک صدای خبیث نیمه‌خالی‌لیوان‌بینی از اعماقم می‌گوید «هه! بشینین تا بیاد». انتظار چیز ترسناکی است و من به هیچ گروهی که در آن از آدم توقع انتظار داشته باشند نمی‌گروم.  

اینبار ولی انتظار اختیاری‌ام شیرین بود. سر کلاسی که تنها دانشجوی بین‌المللی‌اش هستم بارها بغض کردم که اصطلاحات حقوقی رشته‌ای که ترم دیگر مدرکش را می‌گیرم و قرار است با استفاده مدام از همین قوانین، نان و آب و اجاره خانه‌ام را بدهد نمی‌فهمم؛ از اینکه انگار انگلیسی را به زبان دیگری حرف می‌زدند؛ از اینکه یک‌سری کلمه‌ها در دهان ایرانی من درست نمی‌چرخند. حس فشار و کمبود می‌کردم که در بحث‌های کلاسی، فعل‌های دوقسمتی مناسب استفاده نمی‌کنم. از اینکه خشک و کتابی‌‌ام کلافه بودم. بامزه‌گی و فصاحت و حاضرجوابی بماند برای صدسال دوم مهاجرت؛ همین‌قدر که در نمانم از شیرفهم‌کردن دکتر که دقیقن کجام درد می‌کند و درد از نوع تیرکشیدن است یا زُق‌زُق کردن، آن روز را عید اعلام می‌کنم. در تمام موقعیت‌هایی که از بیان خودم و افکارم و دردم، آنطور که دوست دارم، عاجز بودم، خوشحال بودم که آمدن چیزی را منتظرم که وقتی باشد در ماتحتم قند می‌سابند و کِل می‌کشند. این بود که به امید وعده‌ای که به دلم داده بودم، مشکلات را به روش خودم حل کردم. سر کلاس جوری پشت کریستین نشستم که مختصات بدنمان از جایی که استاد می‌نشست روی هم بیفتد و لال‌مونی‌ام کمتر به چشمان آبی‌اش بیاید. اگر مریض بودم، مثل سربازان تیرخورده جنگی، شکمم را با یک‌دست فشار دادم و با دست دیگر گوگل کردم تا برسم به اسم پزشکی عضو دردناک. خیلی وقت‌ها دفتر نقاشی بردم مطب دکتر و اسکیس درد زدم. چاله چوله‌ها را به طریق خودم چمچاره کردم و منتظر بودم آن روز خوب، آن چیز (آن کس؟) بیاید و رستگار شوم. الان که به باز به انتظار باختم، همه چیز کسالت‌آور و بیهوده به نظر می‌رسد. دوباره آدم خمیری‌ام. از کاغذبازی‌های اداری قبل از رفتنم، از درس، از کار، از دوندگی روزانه خسته‌ام. پریشب که از دانشگاه برمی‌گشتم و رئیس روی مخم رفته بود، اینقدر خسته بودم که آرزو می‌کردم کاش همه رستوران‌ها و مغازه‌ها صف سفارش ماشینی -بِرون‌توش‌*یی- داشتند. دلم می‌خواست با ماشین می‌رفتم توی تنها رستوران ایرانی شهر و از پسرک شهرساز که شب‌ها پشت دخل رستوران سفارش غذا می‌گیرد -و طبیعت یک منظوری از جلوی چشم من قراردادنش دارد- کباب کوبیده می‌خواستم. هر چند راضی بودم که در شهری زندگی می‌کنم که آدم‌ها به جای راه‌رفتن و پازدن، در بزرگراه‌های چهاربانده می‌رانند و از معیارهای «سبز» بودن فاصله معنادار داریم. من در بعدازظهر یک روز طولانی پرفشار ـبخوانید سگی- که خسته و مغلوبِ انتظار بودم به تمام باورهای شهرسازی‌ام پشت پا زدم.

می‌دانم که هر قدر هم که بین فامیل یا آشنا یا حتی در تصور خودم رضازاده باشم، با معیارهای جهانی قوی و مستقل نیستم. خیلی جاها روی پاهای پدرم یا روی دوش مرد از بلا عبور کردم؛ یا امداد از غیب رسید؛ یا به روی خودم نیاوردم و سوت‌زنان مشکل را دور زدم. همیشه حامی قدری بوده که لای بوته‌ها استتار کرده و در تنگنا به دادم رسیده. اما راه بی‌پایان انتظار را همیشه تنها رفته‌ام. روزهایی مثل امروز که بشارت‌دهنده معلوم نیست در کدام گوری خفته، احساس خلا می‌کنم. انتظاری که هر لحظه با من بود و شب‌ها در رختخواب برایش قصه‌های پایان‌ خوش‌دار می‌گفتم به پایان رسید. من از آن دسته آدم‌هایی هستم که معمولن به قوانین احتمال می‌بازند. یک روزی در سنین بلوغ که آدم سرکش و چرب و غیرقابل تحمل می‌شود این را فهمیدم. امروز بعد از سال‌ها دوباره به خودم گفتم «چه حیف! دیگه لازم نیست منتظر باشی» و قزل‌آلای خوابیده در زعفران و لیمو و نمک را توی پیرکس گذاشتم و هل دادم توی فر.  

To Do*
Drive Thru*