Pages

Saturday, December 10, 2011

این روزا حوصله هیچکسو ندارم. دلم می‏خواد فقط اون باشه و من. مثل بیشتر موقع‏ها وول بزنیم توی خونه. همدیگه رو سیخ کنیم. موقع ناهار فیلم ببینیم. عصرها هم بشینه روی زمین و تکیه بده به کاناپه‏ای که من روش ولو شدم، بی‏حرف و در سکوت، وب‏گردی کنیم و پرتقال چارقاچ بخوریم.
شاید زندگی همینه. شاید خوشبختی همین کارای معمولی‏‏ایه که با هم می‏کنیم. همین انگشتای نوچ من روی کیبورد. همین چای و پن‏کیک خوردن‏ها که شده عادت شیرین هر روزمون. شاید اون تصویر جذاب و بی‏نقص و فریبنده‏ای که من از خوشبختی ساختم و دنبالشم، توهم ذهن سودازده‏م باشه صرفن. شاید با واقعیت زندگی جور در نیاد اصلن. یا اینکه ابزار و شرایط تحققش از حدِ امکانات، و شانس و اقبال من فراتر باشه. شاید زندگی کوتاه‏تر از اونی‏یه که خوشبختیِ تمام و کمال دست‏یافتنی باشه.
کم‏کم دارم از تنها موندن پشیمون می‏شم. داره باورم می‏شه که ما دو تا برای هم ساخته شدیم. گلمون یکیه. هر قدر هم که دعوا‏مرافه و اختلاف داشته باشیم، تهش هوای همو داریم و از ماتحت هم می‏خوریم (معادل مودبانه‏تری که وصف حال هم باشه سراغ ندارم در حال حاضر). 
این روزا بگو مگوهامون هم رگه‏ای از شوخی و طنز داره حتی. عاری از زهر و کنایه و تمسخره. انگار دلمون نمیاد زخم بزنیم. هر قدر هم که کفری باشیم، خشم و از کوره در رفتن و لج در اومدن، در کسری از ثانیه فروکش می‏کنه و جاشو می‏ده به یه اندوه آشنا در نگاه. نزدیک شدن زمان جدایی، باگذشت‏تر و خوش‏اخلاق‏تر و منعطف‏ترمون کرده. اگه قبلا انگشت تو چشمِ هم کردن بود، الان چشم‏پوشیه. بخششه. دل به رحم اومدنه. و این حس جدیده. نمی‏شناختمش قبلن. تا حالا نبوده یا اگرم اون لا-ما-ها بوده، "های‏لایت" و "بولد" نبوده. به این زنده‏ای و توی چشمی. و این حس، داره شبیه همون معیار سنجشی می‏شه که باهاش عمق دوست داشتن رو می‏شه محک زد. نتیجه غیرقابل اغماضه. دونستن اینکه هیچ‏کس نمی‏تونه اونقدر که اون دوسم داره و مواظبمه، دوسم داشته باشه و مواظبم باشه، رعشه ترس می‏ندازه به تنم. در این حد که الان بلند شم و بیدارش کنم و بهش بگم که برای منم بلیط برگشت بخره.

No comments:

Post a Comment