Pages

Wednesday, October 2, 2013

آن‌چه نیست، ندارم، آنم آرزوست (در این برهه حساس کنونی)

امشب بهم وحی شده که خوشبختم؛ از اینکه زندگیت کردم. خوشبختم که هستی در حوالی‌م. تا حالا هیچ‌کس در مسیر سینوسی احوالات و تصمیماتم اینطور دل به دلم نداده بود که تو با صبر دادی. هیچکس بلد نبود به موقع باهام سکوت کنه؛ سکوت بی‌فشارِ بی‌توقع. توضیح نخواد وقتی بی‌کلام خوشحال‌ترم. قدردانم که انتخابم رو برای موندن یا رفتن، با منطق و بی‌منطق به رسمیت شناختی. گفتی که به وصیتت عمل کنم؛ انگار که امام باشی. برای من ولی خدا شدی؛ خدای رابطه‌بلدی. خوشحالم که هستی. در بطن منی و در حاشیه‌م سکوت کردی. "دانه در زمین انداختن سوال است که مرا فلان می‌باید. درخت رستن جواب است، بی لاف زبان؛ زیرا جواب بی‌حرف است، سوال بی‌حرف باید."*
الان خیلی بیشتر از قبل باور دارم که بودنت در زندگیم یک اتفاق ساده و لاجرم نبود. امشب در حدی‌ترین نقطه رهایی، درست وقتی داشتم از فریوی جنوبی می‌پیچیدم توی بونا ویستا، مفهوم و حس تعلق‌ و رهایی برام قاطی شد. باید می‌بودی توی اون پیچ و می‌دیدی که شب اول اکتبری توی اون خیابون خلوت، چه یک کم از هر دو رو با خودم می‌بردم خونه؛ دلم برای «تعلق»م تنگ شده بود و از «رهایی»م لذت می‌بردم. به لطف تو آقای عزیز. خوشحالم که اینقدر برام واضحه دل به تو بستن در اون سال بلوا** نه اشتباه بود و نه تصادفی. 

‌"روزگار همیشه بر یک قرار نمی‌ماند. روز و شب دارد. روشنی دارد، تاریکی دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده. تمام می‌شود. بهار می‌آید..."


* فیه‌ما‌فیه-مولانا
** نام کتابی از عباس معروفی
*** جای خالی سلوچ- محمود دولت‌آبادی

2 comments:

  1. روزگار همیشه بر یک قرار نمی‌ماند. روز و شب دارد. روشنی دارد، تاریکی دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده. تمام می‌شود. بهار می‌آید...
    :)

    ReplyDelete
  2. خب پس چرا جدا شدین آخه؟

    ReplyDelete