Pages

Tuesday, October 15, 2013

هشدار: طولانی‌ست. مثنوی‌هفتاد من است.

از اینکه زیادی در قبال کار احساس مسئولیت دارم از خودم عصبانی‌ام. در مورد درس با این که حرص نخواندنش را می‌خورم باز بی‌خیالم و در نهایت بارها شده که درس‌نخوانده امتحان بدهم، و یا چون مشق ننوشته‌ام غیبت کنم. ولی سرم برود خدشه‌ای به کارم، به مسئولیتی که بهم سپرده شده وارد نمی‌شود. دلم گرفته که پنج‌شنبه گذشته نزدیک سی‌و پنج ساعت نخوابیدم و با اینکه قرار کمپینگ داشتم تا ساعت دو بعدازظهر بیدار ماندم تا سهم یادداشت‌برداری-خلاصه‌نویسی گروهمان را سر موعد تحویل بدهم، بعد ایِن -همکلاسی‌ام- از چند ساعت مانده به ددلاین چند بار ایمیل زد و هر بار بهانه آورد که فردا می‌فرستد و پس فردا می‌فرستد و نصفش را سر کار جا گذاشته و آخر هم نفرستاد و خبری هم ازش نشد. این شد که کاری که باید برای کلاس می‌کردیم را بدون خواندن چهار فصل اول کتاب انجام دادیم. هر چهارتامان باید این کار را به موقع انجام می‌دادیم چون قرار گذاشته بودیم کتابی که می‌بایست در موردش می‌نوشتیم را از اول تا آخر نخوانیم چون خیلی کلفت و سخت بود و به جاش خلاصه‌های هم را بخوانیم. از اینکه حتی روا ندیدم که با چشمهای آلبالو‌گیلاسی و مغز پکیده کمی بخوابم و دیرتر کار را تحویل بدهم، و با هر زوری کار را تایپ کردم و فرستادم که بعدش تا دو روز حالت تهوع داشته باشم و تا یک مدت زیادی خوابم بهم ریخته باشد، ولی کار را عقب نندازم از خودم راضی بودم. این رضایت با شدت کمتری ادامه داشت تا اینکه دیدم ایِن در تخته‌سیاهِ مجازیِ درس موردنظر شروع کرده به بحث راجع به کتاب و اینکه چقدر لذت برده از خواندنش (در واقعن خلاصه‌های ما). یک بار وسط خلاصه‌نویسی که تهوع داشتم از خواب تصمیم گرفتم که به بقیه ایمیل بزنم که من نمی‌رسم کار را تا آخر انجام بدهم و به بچه‌ها بگم که چون کار را تمام نکردم و مسئولیتم را انجام ندادم، این هفته مشقم را روی تخته‌سیاه نمی‌گذارم (منصفی که منم). این پیشنهاد را دادم چون قبل از من یکی از چهار نفرمان خلاصه‌ش را برای گروه فرستاده بود. دیدم ظلم و بی‌انصافی‌ست که من سهمم را برایش نفرستم ولی از زحمت او و بقیه استفاده کنم. همچین آدم آلت‌پریشی هستم من. برای وقتش، زحمت‌ش و تعهد‌جمعی ارزش قایل بودم. بعد که دیدم ایِن خلاصه‌های ما را خوانده، خلاصه‌ای نداده، و تمرین‌ش را فرستاده و حتی یک توضیح هم به ما منتظران که هر ده دقیقه ایمیل رفرش می‌کردیم نداده، ناراحت شدم. طبعن از خودم بیشتر. ناراحتم که چرا من خودم را برای کارهای گروهی هزار برابر بقیه آزار می‌دهم و هم اینکه چرا اعتراض نکردم؟ چرا ایمیل نزدم اعتراض کنم که به وظیفه‌ای که به عهده‌ات بود عمل نکردی و حداقل کاری که شاید خوب بود بکنی معذرت‌خواهیه؟ چرا سکوت کردم/کردیم؟ ناراحتم که وسط کار پدرم زنگ زد و هنوز جمله «دلم برات تنگ شده بود زنگ زدم باهات حرف بزن...»مش تمام نشده بود گفتم بابا لطفن بعدن حرف بزنیم من الان کار دارم. امشب عین خل‌ها نشستم فکر می‌کنم اگه آخرین بار بود که صدای پدرم را می‌شنیدم چه؟ الان حالم از چند جا خوب نیست. یکیش همین آشفتگی و وسواس کاری‌ست. فکرهای بد می‌کنم همش و احساس خسران دارم. 

ترم پیش هم همین بساط بود. برای یکی از پروژه‌ها سه نفری باید سخت کار می‌کردیم. در نهایت ولی تنها کسی که پروژه را بست من بودم چون یکی از دو نفر بهانه آورد که نرم‌افزارِ کار را نمی‌داند و دیگری هم نخودی می‌دانست خودش را و خیلی اهمیت نمی‌داد که جلوی داورها از دیوار سفید دفاع کنیم یا از پروژه‌ای که باید انجام می‌دادیم و می‌چسباندیم به دیوار. شاید هم چون جان‌کندن من را دیده بود فکر کرده بود که یک خری هست توی گروه که بار بقیه را هم می‌برد بی‌صدا. از صبح قبل از تحویل پروژه تا صبح بعدش که ارائه داشتیم، همانطور کلیک‌کنان و ابزارمجازی‌به‌دست نشستم توی استودیو کار کردم. حتی متوجه بالاآمدن خورشید نشدم. ارائه ساعت چهار بعدازظهر همان روز یعنی شنبه بود. تمام جمعه‌ام را در استودیو کار کردم. نزدیکای ظهر که بوی زباله گرفته بودم و روی میزم پر بود از نوشابه‌انرژی‌زا و آشغال‌های دیگر سرطان‌زا، دختر نخودی هم‌گروهی با دوست‌پسرش وارد استودیو شد. حمام‌کرده و تر و تازه و نیش‌باز. معلوم بود موقعی که من جان می‌کندم خیابان را عریض کنم یا سرتاسر بلوار چنار بکارم و پیاده‌رو بسازم، در بغل دوست‌پسرش داشته خوش می‌گذرانده. من را با آن حال زار و چشم‌های گودافتاده که دید پرسید «شب نرفتی خونه؟». نرفته بودم. گفت «برو خونه یه کم بخواب‌» انگار که به عقل خودم نرسیده باشد و تمام شب منتظر نشسته باشم که او قرتان از در بیاید و بگوید بروم بخوابم. پروژه تمام شده را تحویلش دادم که برگردم خانه و اگر شد یک ساعت بخوابم و دوباره برگردم برای ارائه. وقتی دیدمش از خودم بدم آمد. ولی وقتی نیک -همگروهی دیگرم- گفت «تو بهترینی شایلی»، ارضا شدم. الان ناراضی‌ام از اینکه وقت خودم و دوست پسرم را فدای کار کردم همیشه. از اینکه در کارهای گروهی همیشه بار روی دوش من بوده. پروژه‌های انفرادی را اینقدر خوب نمی‌بندم که گروهی‌ها را. وقتی پای امتحان در میان باشد خیلی هم حرصی نیستم که چرا درس نخواندم و به جاش خوش گذروندم. ولی داستان کار و مسئولیت فرق دارد. توی آن شرکت خراب‌شده هم همین بودم. در ازای چندرغاز اندازه چند نفر کار می‌کردم. وقتی وارد شرکت شدم چهارنفر در واحدمان کار می‌کردند، به تدریج سه نفر دیگر را که یکی‌شان رئیس خودم بود اخراج کردند و تا مدتها در مقابل نامه‌های درخواست نیروی من اقدامی نمی‌کردند. وقتی می‌دیدند راندمان کار همان است چه دلیلی داشت حقوق‌خور اضافه بیاورند. یک روی سکه‌اش این است که وای من چه کار درستم و من‌مره‌قوربان. ولی روی دیگر سکه اینست که من از وقت استراحتم، ساعت ناهارم، وقت همسر و خانواده‌ام می‌زدم برای اینکه کار نخوابد؛ همه چی دقیق و به موقع و درست انجام بشود. به قول مامان بلد نیستم بین کار و زندگی تعادل ایجاد کنم. در مقابل فقط کارمند نمونه شدم روی کاغذ. چک حقوقم رقت‌انگیز بود همیشه. روزی که استعفا دادم وقتی مدیرعامل بعد از کلی پیغام پسغام فرستادن به مدیرم فهمید که بلیط آمریکا دارم و هیچ‌رقمه نمی‌تواند من را با وعده‌های سرخرمن‌ش نگه دارد، پای برگه استعفایم نوشت «علیرغم میل باطنی با استعفای ایشان موافقت می‌شود» و رونوشت داد به منابع انسانی شرکت که «طی تقدیر از زحمات ایشان، در امور تسویه حساب و کوفت همکاری لازم را با ایشان انجام دهید». این برای مدیرعامل ما که سادیسم کاری داشت و عادت داشت کارمند‌ها و حتی مدیرها را با تیپا از شرکت بندازد بیرون و استعفا برایش حکم فحش داشت و اگر روش می‌شد پای برگه استعفا می‌نوشت «برو کون لقت، چیزی که زیاده کارمنده»، یعنی خیلی رضایت. من احمق هم از برگه استعفایم کپی گرفتم و هنوز به عنوان سند تاریخیِ رضایت یک رئیس بیمار از کارمند بیمارش، لابه‌لای مدارک به درد نخور دیگرم نگه داشتم. هر بار با دیدنش یادم می‌رود که چقدر در حقم اجحاف شد آن سال‌ها. مازوخیسم کاری دارم. احساس می‌کنم خودم به خودم تجاوز می‌کنم. یک حس بدی دارم الان که اینها را می‌نویسم در حالی که می‌دانم تمام کردن‌ تصحیح پروژه‌های کلاسی که دستیار استادشم برایم اولویت دارد به خواندن درسی که پنج‌شنبه امتحانش را دارم. 

No comments:

Post a Comment