Pages

Monday, April 15, 2013

خواب عجیبی دیدم. عجیبی‌اش مال این بود که در خواب هم خواب می‌دیدم. نمی‌دانستم رویا کدام است و واقعیت کدام. Inception بود به نوعی. همه چیز هم خیلی واقعی بود و هم در یک لایه دیگر واضح بود که خیال است. از خواب هیچ چیزی نمی‌توانم بنویسم. جزئیاتش را می‌دانم ولی نوشتنی نیست. حس تعلیقش مانده. آن‌قدر واقعی بود که انگار در یک دوره‌ای زندگی کرده باشم در آن حالت‌ها و رنگ‌ها و حرف‌ها. یک جایی بود که در خواب، خواب همسر سابق را می‌دیدم که با همیم و خوبیم و یک سری اتفاق معمولی می‌افتاد که باز تصویری‌ست و کلمه نمی‌شود. بعد وسط آن خوبی‌ها در خواب از خواب بیدار شدم و دیدم که رویا بوده و مرد نیست در واقعیتی که در واقع خیال بود هنوز. مچاله شدم از غصه. گریه می‌کردم باز. الان هنوز نمی‌دانم رویا بود آن تلخ و زار گریه کردن یا بیداری. ولی خودم را خوب یادم است که دردناک گریه می‌کردم. این را هم یادم هست که یک بار واقعن بیدار شدم از همه خواب‌ها. غم بود در نهایت. ولی گریه کردن را یادم نیست که در کدام لایه بود. نوشتن بعضی چیزها چه سخت است. چه در نمی‌آید در غالب کلمه و جمله و متن. ولی باید می‌نوشتمش که تمام شود؛ علی‌رغم این‌ که می‌دانم نمی‌شود. 

این خواب می‌دانم که سالها با من می‌ماند. همانطور که خواب دیگری که چند سال پیش دیدم هنوز که هنوز است به همان روشنی و وضوح پس ذهنم مانده. روزگار خوبمان بود. خواب دیدم که شب توی یک خیابانی که سنگ‌فرش بود و ساختمان‌های بلند و قدیمی داشت با پسردایی و همسر (که هنوز سابق نبود) و چند نفر دیگر سرخوش نشسته بودیم دور نیمکت و حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم. منِ توی خواب می‌دانست که همسر مردش است. داشت خوش می‌گذشت. بعد اما یک جایی از شب همسر بلند شد که برود. خیز برداشته بودم که بروم دنبالش که با هم به خانه‌مان برویم که دیدم دارد از من هم خداحافظی می‌کند. با تعجب آدم‌های دورم را نگاه می‌کردم. بعد انگار که یکهو بهم وحی شده باشد و فهمیده باشم که همسر مرد من نیست و پسردایی مردَم است. حسش چه زنده است همین الان هم که می‌نویسمش. برای همه و مرد خیلی بدیهی بود همه چیز. می‌خندید و با همه خداحافظی می‌کرد. و من خود به چشم خویشتن می‌دیدم که جان‌م می‌رود. خشکم زده بود و بغض کرده بودم و چندشم می‌شد و عمیقن درد می‌کشیدم از وضعی که تصور و دلخواه من نبود. خندان و بلندبالا دور شد و رفت. من ماندم و مردی که دوستش نداشتم و واقعیتی که هضم نمی‌شد... از خواب پریدم. گردن و بین سینه‌هایم خیس بود از عرق سرد. یادم هست که نشستم و بعد که تلخی خواب رفت با لبخند نگاهش کردم. صدای نفس‌های منظمش شفا بود در آن حال بد. از پشت بغلش کردم. بوسیدمش. بوش کردم و خوشحال بودم که خواب بوده همه چیز و هست هنوز. با این فکر که برای همیشه می‌ماند-می‌مانیم و چسبیده به تنش دوباره خوابم برد. 

No comments:

Post a Comment