Pages

Tuesday, April 16, 2013

غر مابین دو آینه موازی:
(به زودی اسم اینجا رو به غرغره تغییر می‌دم)

به من بگن با آبکش آب استخر خالی کن نگن برای امتحان International Community Planning صد و پنجاه صفحه درس بخون. می‌رم پرسوراخ‌ترین آبکش ممکن رو برمی‌دارم، الهی به امید تو می‌گم و سر صبر شروع می‌کنم آب کشیدن از استخر. شاید حتی هایده‌ای مهستی‌ای چیزی هم زیر لب زمزمه کنم. درس خوندن سن داره. بعله هستن پیرمردای هفتاد ساله‌ای که مجری کولِ «بیست و سی» به عنوان پیرترین داوطلب کنکور معرفی‌شون می‌کنه که پاینده هم باشن ولی عمومن هر چیزی سنی داره. ترم پیش ما هم یکی از این پیرمردا داشتیم سر کلاس. یکی باید بهش می‌گفت پدر جان الان دیگه وقت عبادت و نماز و روزه‌ته دانشگاه میای که چی؟ هر بار هر کلیکی که می‌کرد از همه کلاس می‌پرسید که خراب‌کاری نمی‌شه؟ ما تندتند (بنده کندتر) نقشه می‌دادیم بیرون اون اندر خم کوچه اول بود. استاد هم که از دستش کلافه می‌شد سر ما خالی می‌کرد و اخم و تخمش مال ما بود. آدم به کسی که جای پدرشه بگه چی؟ حالا گیرم پشتکار مورچه و اراده فولادین داشته باشه و در سنه فلان از UCLA فارغ‌التحصیل شده باشه. دلم می‌خواست بهش بگم اینکه هر بار اول کلاس هر موضوعی رو با ذکر یه خاطره از دوست‌دخترت شروع کنی دلیل نمی‌شه ما فکر کنم جوون بیست دو ساله‌ای. کلن تا الان چیکار می‌کردی پس؟
 سن فقط یک عدد نیست. معیاریه که نشون می‌ده چند طبقه رو می‌تونی توی پنج دقیقه با پله بالا بری بدون اینکه جون از یه جاییت در بیاد. صدقه‌سری انتخابام سر و همسر که دیگه ندارم وگرنه الان باید دو تا بچه داشته باشم، قورمه‌سبزی‌م روی اجاق در حال جا افتادن باشه و بشینم سیب پوست بکنم و تلویزیون تماشا کنم. یه قاچ خودم بخورم یه قاچ بدم دهن بچه‌ام که عین سرخپوستا داره دور خونه ورجه‌وورجه می‌کنه. بعد از شام هم لباس خواب توری بپوشم برم توی اتاق‌خواب با غمزه چراغ رو خاموش کنم. صبح هم با نیش باز صبحونه بچه‌ها و شوهر رو آماده کنم و وقتی از خونه رفتن بیرون برم خونه اقدس خانوم. کلیشه می‌خوام برای زندگی. حالا قورمه‌سبزی رو بردار پاستا بذار، تلویزیون‌ دیدن رو بردار ورزش رفتن بذار، لباس خواب توری بمونه، غمزه رو بردار «خواستن» بذار، اقدس خانوم رو بردار ماندانا فلان بذار. برنامه مشخص روتین داشته باشم. برم سر کار. بدونم اینجا خونه منه، این ماشین منه تا چند سال آینده، اینا بچه‌های منن و من در قبالشون مسئولم، این مرد قراره با من پیر شه، برنامه داریم. من هنوز نمی‌دونم قرارداد خونه‌م رو باید تمدید کنم یا نه. بیمه ماشین رو تمدید کنم یا نه. مبلی که دوست دارم و توش راحتم رو بخرم یا چون در این شهر و در بهترین حالت در این خونه موندنی نیستم همینطور به زندگی عشایری ادامه بدم.
مدام فکرم این شده که چرا من تا صبح پای کامپیوترم؟ چرا رختخوابم جای هر کاری از فیس‌بوک بازی و وبلاگ‌نوشتن و درس خوندن گرفته تا غذا‌خوردن هست جز عشقبازی؟ عشقبازی و زاد و ولد سرم رو بخوره چرا برنامه ثابت ندارم؟ مدلم خونه‌به‌دوش‌سازگار و اَدوِنچِر-سیکینگ نیست. فکر می‌کردم هستم یا برام جالب بود که باشم ولی الان می‌بینم نیستم. الان در همون حالت مهوع بلاتکلیف و لنگ در هوام که نمی‌دونم چرا سرنوشت محتوم منه. خودمو رو در حالت‌های حدی نمی‌بینم و در عین حال از میانه هم بیزارم. هم استقلال و آزادی زندگی مجردی رو می‌خوام هم ثبات و روی روال بودن زندگی خانوادگی. خب جور در نمیاد. جمیع اضداد شدم و دونستنش اذیتم می‌کنه. موقعی که کار می‌کردم این حس رو نداشتم. احساس مولد بودن داشتم هر چند که کارم مزخرف بود و اعصاب‌خرد‌کن. ولی الان بی‌برنامه شدم. زندگی دانشجوییِ بی‌برنامه با سنم هم‌خونی نداره گویا. مدل الانم این نیست که تا صبح موزیک گوش بدم و پروژه انجام بدم و سه روز هیچی نخورم و نخوابم که پروژه‌ام تموم شه، سه روز بعد عین لش بیفتم توی رختخواب. دلم می‌خواد تا یه ساعتی کار کنم و بعدش روزم مال خودم باشه. کار رو بذارم شرکت بیام خونه. فکرش باهام نباشه دایم. جزوه‌ها عین سیخ کباب توی چشمم نباشه هر جای خونه که پا می‌ذارم. ددلاین تمرین تحویل دادنم ۱۲ شب نباشه که تا ۱۱:۵۹ هول هول انجامش بدم و ۱۲:۰۱ یادم بیاد نه ناهار خوردم و نه شام و ببینم که دور و برم هم عین زباله‌دونیه. ۹ تا ۵ باشه هر کوفتی که هست. بعدش خودم باشم و کارایی که دوست دارم. آدمایی که دوست دارم. اجداد من در مسیر تکامل توی این سن و سال روی سر هم می‌پریدن برای جفت‌گیری و ادامه نسل. همینه که درس خوندن الان با طبیعتم سازگار نیست لابد. اینکه لذت نمی‌برم از لحظه‌های تاخیری‌م. به نظرم خیلی‌ها نمی‌برن. آدمای اطراف من همه از من بیشتر درس خوندن و موفق‌ترن ولی آدمای خوشحالی نیستن. عوضش زن فلان کست که در سن ۱۹ سالگی برای بار دوم حامله است و از من پرسید توی آمریکا مردم به چه زبونی صحبت می‌کنن خیلی خوشحاله. توی صورتش معلومه که خوشحاله. من که می‌دونم در فلان کشور زیر پونز مردم به چه زبونی حرف می‌زنن کجا رو گرفتم؟ بقیه رو نمی‌دونم ولی مطمئنم که من نمی‌دونم چی رو دارم ماکزیمم می‌کنم. یا اگه می‌دونم مطمئنم که لذتی که می‌خوام و از روی غریزه و طبیعتم دنبالشم در اون نیست. و اینکه نمی‌دونم لذتی که قراره ببرم رو کی باید منتظرش باشم. می‌دونم غرغرو‌ام. می‌دونم از این شاخه به اون شاخه بپرم. ولی نمی‌پذیرم همینی که هستم رو. استادی که دوسم داره ازم پرسید نمی‌خوای برای دکترا اپلای کنی؟ جواب دادم نمی‌دونم هنوز. نمی‌دونم چرا گفتم نمی‌دونم وقتی که می‌دونم. نمی‌دونم چرا به جاش موهامو نکندم و جامه ندریدم و جیغ‌زنان در نرفتم وقتی اینقدر آدم درس بیزاری‌ام که یه امتحان باعث می‌شه همچین خزعبلاتی اینجا ردیف کنم. من و برادر و خواهر هر سه درس بیزارم. مامان معتقده اگه یه ذره پشتکار داشتیم ناسا رو الان ما سه تا می‌چرخوندیم. دایی‌زاده‌هایی دارم که از وقتی یادم میاد دارن درس می‌خونن. فوق دکترا و فوق تخصص‌هاشون رو گرفتن و باز ناراحتن که چرا تموم شد درس خوندن. من اگه این فوق‌لیسانس رو بگیرم بابام از خوشحالی سکته می‌کنه. جعبه‌ای دارم در تهران که پره از مدرک‌های ناتموم و کلاس‌های نیمه و دفتر نت‌های نصفه. من اگر معمار و بنا بودم (معمارها بیان خفه‌ام کنن که با بنا یکیشون کردم) نصف خونه‌م تا نیمه کِیس-اِستادی می‌شد از اونجا به بعد یه برزنت می‌کشیدم روش که تموم. خجالت نمی‌کشم که بگم توانایی خوب انجام دادن هر کاری رو دارم ولی می‌دونم که با تقریب خوبی در همه کارها ناتمومم. هر کاری رو تا اونجایی که انجامش می‌دم خوب انجام می‌دم؛ براش تشویق می‌شم، جایزه می‌گیرم، کارمند نمونه می‌شم ولی بعد تموم می‌شه برام. به ثمر نمی‌رسه. زندگی خانوادگی رو هم تموم نکردم حتی. «بوسهل زوزنی‌»ام در تاریخ بیهقی*. به خودم می‌ژکم و درس می‌خونم. تنها چیزی که تصور می‌کنم ناتموم نمی‌ذارم نوشتنه. اینجا تنها جاییه که به نظر نمی‌رسه به این زودیا ولش کنم. ولی اگه یه موقع بخوام کتاب بنویسم، هیچ بعید نیست بعد از دو فصل و در اوج داستان ورق بزنید و ببینید نوشتم «پایان».  

*چون حسنک (حسنک وزیر) بیامد خواجه (وزیر اعظم سلطان مسعود) بر پای خاست، چون او این مکرمت بکرد همه اگر خواستند یا نه بر پای خاستند. بوسهل زوزنی (من) بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می‌ژکید. خواجه احمد او را گفت «در همه کارها ناتمامی!»...
داستان بردار کردن حسنک وزیر، تاریخ بیهقی

No comments:

Post a Comment