Pages

Sunday, February 10, 2013

اگر پنج ساعت پیش از احوالم و آخر هفته‌ام و روزم می‌پرسیدید خودتان از سوال کردن پشیمان می‌شدید. احتمالن زل می‌زدم در چشمهایتان و خیلی هیستریک شروع می‌کردم زمین را به زمان دوختن. انگار که تقصیر شماست که روز و شب‌های من اینقدر ملال‌انگیز بوده. این آخر هفته همه‌ش به مریضی و درس گذشت. شب‌ها خوب نمی‌خوابم برای همین روزها دلم می‌خواهد یکی را جر بدهم. امروز اما از خواب که بیدار شدم دیدم دلم می‌خواهد یکشنبه‌گی کنم. توی رختخواب بمانم تا دیر ولی عذاب وجدان نداشته باشم. هوا ابری‌ست. سرد نیست. ولی بدت هم نمیاد که یک ژاکتی شالی بپیچی دورت. مثل هوای دم عید تهران بچه‌گی‌هامان است. تا ساعت ۳:۳۰ زیر پتو بودم. بلند شدم و در آینه دستشویی به قیافه زارِ بدخوابیده چشم‌بادکرده‌ام گفتم که امروز به زور هم که شده باید روز خوبی باشد. کتری را گذاشتم جوش بیاید، لاک کج و کوله پاهایم را پاک کردم، برای ناهار ماهیچه و پلو دودی گذاشتم و رفتم زیر آب داغ حمام. خوشبو و براق موهایم را با حوله بستم، تخم‌مرغ عسلی پختم، لباس خوشگلِ راحت پوشیدم، در بالکن را باز کردم و چای خوشرنگ هل‌دار و تخم‌مرغ عسلی شور خوردم. یک صندلی خیلی راحت و خوبی دارم که بچه‌ها برای تولدم خریدند. شبیه دیش ماهواره است. توش که می‌شینی انگار که در رحم مادری بس‌که آدم را در برمی‌گیرد و تشک (دشک؟) نرم و راحتی دارد. همه من توش جا می‌شود. یه کم که در صندلی‌ام فرو رفتم هوس آبمیوه تازه کردم. مادرِ مرد همیشه می‌گفت عقل سالم در بدن سالم است. بدنم را سالم می‌کنم بلکم سلامت عقل خودش بیاید. یک پرتقال، دو لیمو‌شیرین، یک پرتقال‌خونی که مزه بهشت می‌داد و نصف لیمو‌ترش را آب گرفتم و ویتامین‌ها را روانه بدن کردم. ترکیب گل‌بهی محشری شده بود. مزه‌ها اندازه. شیرینی‌ای که ته‌ش ترشی مطبوعی داشت و دل را نمی‌زد. لیموشیرین‌ها و پرتقال‌خونی و لیموترش قاچ شده روی تخته چوبی ویتامین‌ها را از چشم هم منتقل می‌کرد حتی. لیموشیرین میوه متداولی نیست اینجا. حداقل در ایالت ما خیلی کم پیدا می‌شود. همه خواربارفروشی‌ها ندارند. پریروز در یک مغازه عرب پیدایشان کردم. پوست‌های میوه‌ها را هم در چرخ‌کن* سینک ظرفشویی ریختم. خانه بوی شامه‌نواز لیمو‌شیرین می‌دهد. حال من هم بهتر است. 

*garbage disposal unit (اسم فارسی‌اش را نمی‌دانم): یه سوراخ گشادی است درسینک که می‌توانی آشغال مواد غذایی را توش بریزی. یک دکمه‌ای هم روی دیوار است که وقتی می‌زنی سوراخ صدای ترسناکی می‌دهد و آشغال‌ها را خرد می‌کند. مرد همیشه توهم این را داشت که روزی انگشتان دست من هم همراه آشغال‌ها چرخ می‌شود. 


No comments:

Post a Comment